آن سالها كه هنوز دهانم بوي باران مي داد
از پدر كه پرواز نكرده بود
هرصبحگاه صميمي آوازي دلنواز مي شنيدم
به عادتي زلال .
يادش سبز پدر , آسماني ترين مردماني بود كه مي شناختم
آبروي بيابان بود , وقت سفر ,
مادرم مي گفت : دستش پر از پينه بود و
خورجين خستگي اش بر دوش
امروز با هشتاد فصل فاصله هنوز رنج مقدس او
ميراث ماندگاري ست بر بازوان باور خويش
حالا مي فهمم آن آواز آشنا را , شما
به حنجره اش ريخته بودي .
آوازي برايم بخوان
آن عادت زلال را , عطش دارم .
...