تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 165 از 212 اولاول ... 65115155161162163164165166167168169175 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,641 به 1,650 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1641
    آخر فروم باز Sharim's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    A Stairway To Heaven
    پست ها
    2,352

    پيش فرض



    از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند.

    زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

    از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

    يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

    در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

    چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

    بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

    صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

    همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

    نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

    در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.

  2. این کاربر از Sharim بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1642
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    روزی یک مرد ثروتمند ،
    پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،
    چقدر فقیر هستند.
    آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
    در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :
    نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
    پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
    پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
    پسر پاسخ داد: فکر کنم.
    پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟
    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :
    فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .
    ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
    حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
    در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،
    پسر اضافه کرد:
    متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…

  4. این کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1643
    در آغاز فعالیت j.moqadam_88's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    17

    پيش فرض

    دستان دعا كننده


    اين داستان به اواخر قرن 51بر مي گردد.
    در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با81بچه زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي81ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
    يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
    آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
    وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت مي كنم.
    تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
    بيش از045سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.
    يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" ناميدند.
    اگر زماني اين اثر خارق العاده را مشاهده كرديد،‌ انديشه كنيد و به خاطر بسپاريد كه روياهاي ما با حمايت ديگران تحقق مي يابند

  6. #1644
    در آغاز فعالیت j.moqadam_88's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    17

    پيش فرض

    داستان دو‌ دوست ‌صميمي


    دو‌ دوست ‌صميمي احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي ده را محكم و قشنگ بسازد. روز اول مهر بود و قرار شد كه اين دو دوست صميمي به مدرسه بروند خيلي خوشحال شدند. هر دو كتاب‌هايشان را جلد كردند و قلم و دفترچه فراهم كردند تا درس معلم را خوب ياد بگيرند و قبول شوند و اتفاقا هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد كه پدرش از بيماري مرموزي رنج مي‌برد دلش مي‌خواست زودتر بزرگ شود و به آرزوي پدرش جامه عمل بپوشاند و به مردم ده خدمت كند زيرا دهي كه احمد و محمود در آنجا زندگي مي‌كردند، دكتر نداشت و آنها اگر كوچك‌ترين ناراحتي پيدا مي‌كردند بايد يك فاصله طولاني تا ده ديگر را كه دكتر داشت طي كنند. هنوز چند ماهي از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود كه بيماري پدر احمد بدتر شد و متاسفانه يك روز صبح كه احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد كه پدرش مرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسيار گريه كرد از طرفي او ديگر نمي‌توانست اين روزها به مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن كم بايد در كشاورزي به مادرش كمك مي‌كرد تا بتواند زندگي خواهر و مادر خود را تامين نمايد. محمود كه دوست خوبي براي احمد بود وقتي متوجه جريان شد با معلم او صحبت كرد و معلم هم ماجرا را براي مدير مدرسه تعريف كرد و قرار شد كه معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم كار كند و هم درس بخواند. بله بچه‌هاي خوب احمد روزها كار مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند و هرسال هم قبول مي‌شد و در اين راه محمود به احمد كمك مي‌كرد و هر چه ياد گرفته بود به او مي‌آموخت. بچه‌هاي خوب خلاصه ماجراي احمد و محمود به اينجا ختم مي‌شود كه پس از طي ساليان دراز احمد بر اثر تلاش و كوشش دكتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان طور كه آرزو مي‌كرد مهندس شد و به آباد كردن ده كوچكشان پرداخت. شما هم يادتان باشد كه در سايه تلاش و كوشش هم مي‌توان درس خواند و هم كار كرد تا بتوانيم در آينده به كشورمان خدمت كنيم. همان طور كه احمد و محمود خدمت كردند و حالا خوشبخت هستند.

    ---------- Post added at 10:10 PM ---------- Previous post was at 10:08 PM ----------

    به اندازه فاصله زانو تا زمين!
    روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند:
    " فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟"
    استاد اندكي تامل كرد و گفت:

    "فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"

    آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "

    دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."
    آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:

    " وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند.نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد.

    بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم...
    فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"

    ---------- Post added at 10:11 PM ---------- Previous post was at 10:10 PM ----------

    عالم فروتن ...

    گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :

    اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :

    و اين دانه گندم هم فلان عالم است !

    و شروع کرد به تعريف از خود .

    خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :

    آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...


    ---------- Post added at 10:12 PM ---------- Previous post was at 10:11 PM ----------

    ايمان واقعي ...


    روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

    فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

    خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

    او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

    مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

    مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

  7. این کاربر از j.moqadam_88 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #1645
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    مرد کنار پنجره می ایستد. خیره می شود به سیاهی روبرو. برگه آزمایش را مچاله می کند. صدای باد و صدای گریه بچه یکی می شود. باد شاخه های درخت خیابان را به شیشه ی پنجره می کوبد. زن می آید تو. بچه را در بغل تکان می دهد.
    می گوید: بالاخره خوابش برد.
    مرد نگاه می کند به دسته چاقو که از پشت قاب بیرون زده. زن بچه را می خواباند و خودش کناربچه دراز
    می کشد. مرد می نشیند لب تخت. دکمه پیراهنش را باز می کند. دست می گذارد روی گلویش.
    زن می گوید: بگیر بخواب دیگه. چته از سر شب؟
    مرد نفس عمیق می کشد.
    زن می گوید: نمی خوابی هم چراغو خاموش کن.
    زن پشتش را به مرد می کند. مرد چاقو را از پشت قاب بیرون می کشد و بالا می برد. سایه چاقو می افتد پشت گردن زن. زن پتو را روی می کشد روی سرش.
    مرد می گوید: می دونی من اصلا بچه دار نمی شم؟ صدایش بالا می رود: ایناهاش... این آزمایشا می گه. بچه بیدار می شود . گریه می افتد.
    مرد داد می زند: یه چیزی بگو آخه.
    و زن از زیر پتو بیرون نمی آید.

  9. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #1646
    در آغاز فعالیت j.moqadam_88's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    17

    پيش فرض

    استالین


    استالین (زیگموند باومن ) (بخش اول )

    هراس اداری ، بنیان قدرت سکولار و مشروعیت نیازهای انضباطی اش، مطابق با نظر میخایل باختین ، پس از الگوی هراس کیهانی شکل گرفت که نقش مشابهی را نسبت به قدرت های کلیسایی بازی می کرد .قدرتهایی که خود را به عنوان بیمه و سپری در برابر خطرات ناشی از آینده ی غیر قطعی و ناامنی وجودی عرضه می کنند .با دست کشیدن از حمایت در برابر عدم قطعیت و نا امنی ناشی از بازار آزاد ، قدرت های دولتی دعاوی شان را در مورد فرمانبری سوژه، دوباره بر موضوع امنیت شخصی متمرکز می کنند .

    یکی از بیماران ''جهان سرطانی '' الکساندر سولژنیتسن (1) مقام عالی یک حزب محلی است که روزش را با خواندن دقیق سرمقاله ی ''پراودا'' (2) آغاز می کند . در انتظار عمل جراحی است و شانس بقای او در متعادل بودن است - و در عین حال هر روز و تا انتشار بعدی پراودا با یک سر مقاله ی جدید که به اطاق عمومی بیماران تحویل داده می شود ، دلیلی برای نگرانی ندارد. او دقیقا می داند که چه انجام دهد ، چه بگوید و چگونه بگوید و در مورد چه موضوعاتی سگوت را نگاه دارد. در امور با اهمیت و در انتخاب هایی که حقیقتا به حساب می آیند ، آسودگی از قطعیت را احساس می کند . او قادر نیست اشتباه کند .
    ممکن است که لحن سرمقاله های پراودا از روزی تا روزی دیگر تغییر کند . حتی نام ها و وظایفی که تا دیروز بر لب ها جاری بودند، ممکن است در طول شب غیر قابل بیان شوند. کردارهای معتبر و موثق روز قبل ، ممکن است امروز اشتباه و نفرت انگیز شده ، در حالی که اعمال غیر قابل تصور دیروز ، امروز اجباری گردند .اما وقتی که تفاوت میان درست و غلط ، اجبار و ممنوعیت مبهم است ، لحظه ای(برای انتخاب) وجود ندارد.اگر تنها گوش دهید و به دنباله روی شنیده ها اکتفا کنید ،شما، قادر به انجام اشتباه نخواهید بود. زیرا ، همانطور که لودویک ویتگنشتاین توضیح داده « فهمیدن » یعنی دانش به چگونه ادامه دادن - شما در برابر کژفهمی تحت الحمایه و در امان هستید ، و امنیت تان در حزب است و استالین ، رهبر آن ( بی شک ،به نام اوست که سر مقاله های پراودا سخن می گویند. ) هر روز به شما می گویند که چه کنید، استالین بار مسوولیت را در ازای تعیین تکلیف آزار دهنده ی فهمیدن برای شما ، از دوشتان بر می دارد. او ، به راستی ،'' دانای کل'' است ، نه فقط همه ی دانستنی ها را می داند بلکه هرچیزی را که نیاز دارید و باید بدانید ،نیز به شما می گوید.و او قدرت مرز کشیدن میان حقیقت و خطا را داراست .

    در ''سوگند ''،فیلمی از چیارلی، شخصیت اصلی - «مادر » روس ، عصاره ی همه ی مبارزات سخت وشجاعانه و کار طاقت فرسا- که همیشه عاشق استالین است و معشوق ملت روسیه ی استالین، روزی با استالین دیدار می کند و از او می خواهد که به جنگ پایان دهد .مردم روسیه رنج بسیاری می برند ، او می گوید، آنها از این ایثار ناگوار خسته اند ، چه بسیار زنان که شوهرانشان را ازدست داده اند و چه بسیار کودکان ، که پدرانشان را - باید بر این همه رنج پایانی باشد- ...استالین پاسخ می دهد ، آری ، مادر ، زمان پایان جنگ فرا ر سیده است ... و او به جنگ پایان می دهد.
    استالین نه فقط دانای کل ،بل '' قادر مطلق'' است .کافی است بخواهد به جنگ پایان دهد ، می دهد .اگر آنچه آرزو می کنید یا حتی از او طلب می کنید ، انجام نمی دهد ، نه به خاطرفقدان قدرت یا فوت وفن ( به فرمانبری )واداشتن ، بلکه ازاین رو ست که روی هم رفته باید دلایل مهمی برای تعویق یا خودداری از آن عمل وجود داشته باشد.( به یاد آر ! اوست که میان درست وغلط مرز می کشد )شما می توانید مطمئن باشید که هر آنچه ایده ی خوبی است، به وقوع خواهد پیوست.شاید شما در کشف ، فهرست بندی و محاسبه ی همه ی موافقین و مخالفین امر بی عرضه باشید اما استالین شما را از نتایج منطقی وحشتناک جهل تان محافظت می کند. و بنابراین اهمیتی ندارد که در پایان ، معنا و منطق آنچه پیش می آید از شما بگریزد. آنچه برای شما توده ای از رخدادهای ناهماهنگ و پیشامدهای تصادفی و اتفاقی به نظر می آید - واجد منطق ، طراحی ، نقشه و سازگاری است .واین واقعیت که شما نمی توانید با چشمانتان هماهنگی را ببینید ، دلیلی مضاعف است (شاید تنها دلیلی که نیاز دارید ) براینکه چه قدر فراست استالین برای امنیت تان تعیین کننده است و تا چه اندازه به خاطر فرزانگی و اشتیاقش به تقسیم ثمرات با شما ،به او مدیون هستید.
    در فاصله ی این دو داستان ،برای کشف راز قدرت استالین بر ذهن و قلب سوژه های ( انسانی ) اش راه طولانی ای وجود دارد. راهی اما نه به اندازه ی کافی دور....
    سوال بزرگی که نه تنها پاسخ داده نشده بلکه حتی پرسیده نشده ، این است که چرا نیاز سوژه ها به اطمینان( این بیمه ی ثانوی ) ، این قدر طاقت فرسا ست که آنها را وا می دارد که اذهانشان را به خاطر آن قربانی کنند و قلوبشان را برای مقبول افتادن ایثارشان ، از سپاسگذاری پر کنند؟ برای حصول اطمینان به در خور نیاز ، میل و رویای عالی بودن ، اول باید ( آن نیاز ، میل ،...)'' ناپیدا ''باشد . مفقود یا ربوده شده.

    میخاییل باختین ، یکی از بزرگترین فیلسوفان قرن گذشته ، برای حل معمای قدرت زمینی انسان ، با تعریف « هراس کیهانی » آغاز کرد- احساسات انسان ،انسان زیادی انسان ، بوسیله ی شکوه غیر زمینی و غیر انسانی جهان بر انگیخته می شود ،گونه ای ترس که بر قدرت مصنوع بشر مقدم است و آن را به عنوان بنیاد ، ماده المواد و الهام (3) به کار می گیرد. هراس کیهانی در کلام باختین ،وحشتی است:

    ....در برابر عظمت بی حد و قدرت بی کران، در برابر عرش پرستاره ، حجم مادی کوهها ،دریا و هراس از انقلاب کیهان و فجایع بنیادی .... هراس کیهانی اساسا و لزوما ، رمز آلود نیست ( بل هراس در برابر عظمتی مادی و قدرت توصیف ناشدنی و مادی می باشد )

    شالوده ی هراس کیهانی ، مواجهه ی ناموجودیت ِ وجود وحشت زده و رنگ پریده و فانی با عظمت ازلی جهان است؛ ضعف مطلق ، عجز در مقاومت و '' آسیب پذیری'' ناشی از کالبدی نیم بند و نحیف که جلوه ی « عرش پرستا ره » و « حجم مادی کوهها » فاش می سازد و همچنین درک اینکه انسان قدرت به چنگ آوردن ، دریافتن و جذب ذهنی آن نیروی هیبت آور را ، که خودش را در پزرگنمایی علی حده ی جهان آشکار می کند، ندارد.چنین جهانی از هر فهمی که اغراض ناشناخته ای دارد و مر حله بعدی اش غیر قابل پیش بینی است ، اجتناب می کند و اگر طرح یا منطقی پیشا موجود در کردار آن وجود داشته باشد،بی شک از آستانه ی توانایی فهم انسان می گریزد. و چنین، هراس کیهانی وحشت از ناشناخته است : دهشت از '' عدم قطعیت'' .
    آسیب پذیری و عدم قطعیت دو کیفیت از وضعیت انسان هستند که بواسطه ی آن دو ، « هراس اداری » قالب ریزی می شود: هراس از قدرت انسان ، از قدرت مصنوع و محفوظ توسط انسان . این « هراس اداری » متعاقب الگوی غیر بشری قدرت که در هراس کیهانی بازتاب می یافت ( یا ، بیشتر ، از آن ناشی می شد ) بر ساخته شده است .
    به نظر باختین تمام نظام های مذهبی از هراس کیهانی استفاده می کردند و تصویر خدا به عنوان فرمانروای بزرگ جهان و ساکنانش، بواسطه ی احساس آشنای ترس از آسیب پذیری و لرز از عدم قطعیت غیر قابل نفوذ و جبران ، شکل گرفته است . هر چند باید خاطر نشان کنیم ، با باز شکل گیری( خدا ) در اصول مذهبی ،هراس کیهانی بکر و بدوی اولیه دستخوش یک دگردیسی سرنوشت ساز می شود.


    در حالت بکر آن ، هراس که به صورت خود انگیخته زاییده ی یک نیروی ''بی نام ''و ''بی جان'' است، جهان را به وحشت می اندازد ،بی آنکه سختی بگوید. تقاضایی ندارد. دستورالعملی صادر نمی کند. نمی تواند دلواپس آنچه انسانهای آسیب پذیر هراسان مایلند انجام دهند یا از انجامش خودداری کنند ، باشد.راهی برای گفتگو با عرش پرستاره ،کوهها یا دریا وجود ندارد. آنها نخواهند شنید و گوش نخواهند داد، حتی اگر بشنوند ، پاسخ را بی خیال شوید .راهی برای طلب بخشش و رحمت از آنها وجود ندارد.آنها توجهی نخواهند کرد. گذشته از این ، علی رغم نیروی شگرفشان ،حتی اگر توجه می کردند ،نمی توانستند تمنای توبه کاران را اجابت نمایند.مساله فقدان چشم ، گوش ، ذهن و قلب نیست بل فقدان توانایی انتخاب و قوه ی تشخیص و بنابر این فقدان توانایی عمل بر مبنای اراده است ، نا توانی در سرعت بخشیدن یا کند کردن ،متوقف نمودن یا نگه داشتن آنچه به هر صورت روی می دهد . اقدامات آنها نه فقط برای انسان ناتوان بلکه برای خودشان نیز مرموز است . آنها ، مثل خدای کتاب مقدس در ابتدای مکالمه اش با موسی، « آنها، هستند »ـــــ ایست کامل!
    « منم آنچه منم» اولین کلماتی بودند که توسط منشا مافوق بشری هراس کیهانی در آن برخورد فراموش نشدنی بر قله ی کوه طور به زبان آورده شدند. به محض جاری شدن این کلمات ، چون کلمه بودند لاجرم گفته شدند ، آن مشاء فوق بشری ،اگرچه از حوزه ی کنترل و درک انسان بیرون ماند، از بی نام بودن دست شست . هیچ چیز در مورد آسیب پذیری و عدم قطعیت انسان بیمناک تغییرنکرد - اما چیزی فوق العاده مهم در مورد منشا هراس کیهانی روی داد .او بر هدایت گری اش نظارت یافت. اکنون می توانست مهربان یا قهار باشد ، پاداش دهد یا مجازات کند.اکنون می توانست چیزی را طلب کند و وابسته به اینکه در خواست هایش اطاعت شده اند یا نه ، سیره اش را تغییر دهد. نه تنها سخن می توانست بگوید بل طرف سخن نیز می توانست باشد، طرفی خوش مشرب یا خشم گین .
    و چنین نه فقط ،به طرز عجیبی، آن دگردیسی شگرف کون و مکان به خدا ، همزاد با دگردیسی و بازجعل موجودات وحشت زده به بردگان فرامین یزدان است ، بل با تنفیذ غیر مستقیم قدرت به انسان نیز همراه می باشد .از این پس انسانها باید رام و مطیع و فرمانبدار باشند - اما همچنین می توانند کارهایی انجام دهند تا مطمئن شوند که آن بلایای مهیبی که به هراسشان واداشته ، حداقل به شکل اساسی ، آنها را دچار نخواهد کرد...اکنون می توانند در عوض روزها ی سرشار از تسلیم ، از نعمت شب هایی بدون کابوس بهره مند شوند
    « تندر و آذرخش بود ، و ابری تیره بر فراز کوه ....و سرتاسر کوه بسی به لرزه درآمد » «پس تمامی مردمانی که در خیمه ها بودند به رعشه افتادند.» لیک میان آن همه غوغا و هیاهوی دهشتناک و سرگیجه آور ، صدای خدا شنیده می شد: « اینک همانا اگر ندای مرا اجابت کنید و پیمان مرا نگاه دارید ،از میان همه مردمان ، شما قوم برگزیده ی من خواهید بود.» « و مردم همه یک صدا جواب دادند و گفته شد ، آنچه پروردگار از ما خواسته انجام می دهیم » (خروج تورات ، 19: 8 )(4) آشکارا خوشنود از سوگند راسخ فرمانبرداریشان ، خداوند به ایشان وعده داد تا به « سرزمینی که شیر و عسل در آن جاری است »( خروج تورات ، 33 : 3 ) راهنمایی شان کند.
    می توان گفت اگر این ، همان طور که باختین اشاره می کند ، به آن معنی باشد که داستان هراس کیهانی به هراس اداری بازچرخ خورده است ، داستان هنوز پایان یافته و راضی کننده نیست .آن ( داستان ) بیان می کند که ازین پس آن قوم، نفس خویش را مطابق شریعت مهار کردند ( به طور واضح و با جزییات دقیق توضیح داده شده است که آنها با امضا کردن چک سفید میثاق تسلیم به آمال خدا ، توان دست یابی به آمال خویش را پیدا کردند )اما علاوه بر آن نشان می دهد که ازین پس خدا نیز- که حالا منشا هراس اداری است- به واسطه ی فرمانبرداری مردمانش مقید و محدود می شود. خدا اراده و بصیرت کسب کرده بود تنها بدین خاطر که ( آن ) را دوباره به آنها واگذار کند. مردم ، همان طور که مصلحت موجودات رام است ، می توانستند خدا را وادارند تا بخشنده باشد . بدین وسیله حق انحصاری داروی ضد آسیب پذیری را به دست آورند و از شر شبح عدم قطعیت خلاص شدند. مشروط بر رعایت قانون می توانستند از شکنجه و آسیب عدم قطعیت در امان باشند.اما بدون آسیب پذیری و عدم قطعیت ، هراسی در کار نخواهد بود و بدون هراس ، قدرتی ...
    و چنین علی الحساب، افسانه ی خروج تورات در مورد خواستگاههای قدرت اداری که با نیروی وحشتناک الگوی کیهانی برابری کند ، احتیاج به متمم دارد.و آن این است - کتاب راهنمای کار.کتابی که امضای پیمان کوه طور را با یک قرارداد یک طرفه و تعهدی مورد قبول طرفین را با فسخ یک جانبه ی آن تعویض می کند.

    ---------- Post added at 10:21 PM ---------- Previous post was at 10:19 PM ----------

    داستان زیبای شيطان ونمازگزار


    مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
    لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد،
    خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
    مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و
    در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش
    را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
    مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))،
    از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
    مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
    ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
    در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
    مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
    مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
    مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
    مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.
    شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
    ((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.))
    وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد،
    خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم
    و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد.
    به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر
    باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
    بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
    نتیجه:
    کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد
    چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير
    دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.
    اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد.

  11. #1647
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    زنش در را باز كرد آشغالها را بيرون بگذارد كه او را ديد پشت در خوابش برده.
    گفت:((تو دوباره حشيش كشيده اي؟))
    گفت:((نه خانم اشتباه گرفته اي.))
    گفت:((بلند شو بيا تو.))
    گفت:((نه خانم اشتباه گرفته اي.))

  12. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1648
    در آغاز فعالیت j.moqadam_88's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    17

    پيش فرض

    اوهوي ! با توام !!!


    آهاي كجايي؟ باتوام چي كار ميكني؟ كجا سير مي كني؟ حواست كجاست ؟ تو آسمونا سير ميكني .... آره بيا رو زمين .... بيا رو زمين زنده گي كن.
    اصلا تو مي فهمي زنده گي يعني چي ؟ هاا؟ نه ! تو هيچي نمي فهمي ! تو فقط مي فهمي روزي 3 ساعت بايد جلو آينه وايسي و با موهات ور بري ... آخرم فقط به خاطر اينكه يكي از موهات سر جاش نيست قاطي كني و شونه رو بكوبوني به ديوار . حالا چرا ؟ آخه براي چي ؟ كه ميخواي بري مدرسه !حالا خوبه كه.... استغفرالله! اصلا تو آره با توام ، تو واسه چي ميري مدرسه ها؟ تويي كه فقط بلدي روز هاتو با مسخره بازي و پيچوندن كلاسا بگذروني.... تويي كه فقط بلدي از كلاسا جيم شي و واسه معلمت شاخ بازي دربياري! تويي كه هر سال با ده تا تعهد تو مدرسه ثبت نام ميشي ... تويي كه عادت كردي هر ماه قبض شهريه رو ببري بذاري كف دست بابات و باباتم عادت كرده پولاشو هدر بده . اصلا باباي خسته ات كه به اميد يه استكان چايي مياد خونه رو نميبيني فقط ميگي پول! بقيش اصلا مهم نيست فقط واست مهم اينه كه روزي 3 ساعت با اون دوستاي مجازي خل تر از خودت چت كني . كه بايد همه جلدهاي هري پاتر و داشته باشي - كه هفته اي دوتا فيلم بگيري و....اصلا فك ميكني كي هستي ؟
    يه آدم دانشمند ؟ يه فيلسوف اديب ؟ يه آدم كه جز كتاباي گنده گنده و اسمهاي اجق وجق هيچي از زنده گي نمي فهمه. كه تو لايبر نت و مجله ها ميگرده كه ذهن كوچولوشو با چند تا اسم پر كنه و آخرشم اينقدر از سوسياليسم و اگزيستانسياليست و نازيسم و اينا بگه كه مخاطب بيچاره مخش به ايسم ايسم بيفته . كه فك ميكنه كتاب خوندن يعني خوندن خلاصه و پز دادن جلو بچه هاي ديگه كه چيو ثابت كني؟ بشيني فلسفه ببافي كه من متفاوتم و به خودت تلقين كني كه من خاصم...؟
    بقيه به روزمره گي ها عادت كردن اما من نه. ديگه چه خبرته! زنده گي يعني همين روزمره گيها « زنده گي شستن يه بشقاب است » آره « زنده گي تكرار است » اينو يادت باشه! همممم... چي شد سرت درد گرفت ؟ ميدونم تو دلت داري ميگي اين ديوونه از كجا پيداش شد .... آره حقم داري... من ديوونم كه واسه تو حرف ميزنم ..... آره با توام.....خود تو ....
    تويي كه تو آينه به من زل زدي!

    ---------- Post added at 10:29 PM ---------- Previous post was at 10:28 PM ----------

    بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد



    داستان عجيب کرگدن را فقط مارمولک مي دانست. کرگدن که تا آخر عمرش پوست کلفت گردنش را پيش روي هيچ کس خم نکرد، هر شب يواشکي پشت يک تخت سنگ بزرگ در آنسوي مرداب زار زار گريه مي کرد. اگر به خاطر اين مگسهاي سمج روي مرداب نبود مارمولک هم مثل بقيه هيچ وقت گريهء او را نمي ديد. بعد از آن هر شب سر همان ساعت زير تخته سنگ مي نشست تا کرگدن بيايد و اشکهايش را زير تخته سنگ بريزد و برود، ولي سالها طول کشيد تا بالاخره يک شب جرات کرد از کرگدن علت گريه هايش را بپرسد.

    کرگدن آرزو داشت دمش را ببيند، و چون مطمئن بود تا آخر عمرش نمي تواند آنقدر کمرش را خم کند تا پشت خودش را ببيند مي دانست هيچ وقت به آرزوي ديدن کامل خودش نمي رسد، و هر شب در حسرت آرزوي عبث خودش هق هق زار مي زد. مي گفت دلش مي خواهد بداند در انتهاي هيبت وجودش چيست، و اين آرزوي بزرگي نيست. مارمولک از شنيدن درد دل کرگدن قوي هيکل دلش گرفت، و به فکر چاره افتاد.

    ابتدا سعي کرد دم کرگدن را آنقدر به پايين بکشد تا او بتواند دمش را از لا به لاي پاهاي عقبش ببيند، اما به جايي نرسيد. کمي هم سعي کرد تا بلکه آنقدر دم کرگدن را از بغل خم کند تا او بتواند از گوشهء چشمهايش آن را ببيند، ولي پوست کلفت گردن کرگدن اجازه نمي داد حتي يک درجه به سمت عقب برگردد. در کش و قوس حالتهاي مختلف خم کردن دم کرگدن ناگهان مارمولک از پشت او لغزيد و زير پايش افتاد و کردگدن با دست پاچگي پاهايش را جابجا کرد و ناگهان دم مارمولک زير پنجهء پرزور کرگدن کنده شد. کرگدن ابتدا ترسيد و نفسش از کاري که کرده بود بند آمد، ولي مارمولک بلافاصله به او دلداري داد که چيزي نيست و به زودي دم ديگري در مي آورد و لازم نيست نگران چيزي باشد.

    چشم کرگدن ناگهان درخشيد. تخته سنگ را با پاهايش به عقب کشيد و آن را به هيکل تنومندش تکيه داد. ناگهان با يک حرکت سريع پاهايش را کنار کشيد و تخته سنگ را روي دم کوچکش رها کرد تا کنده شود. کرگدن، بالاخره دم قطع شده اش را ديد.

    بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد، و چون دوستان زيادي هم نداشت کسي هم متوجه غيبت کرگدن در بيشه زار نشد. مارمولک تنها کسي بود که مدتي دنبال او گشت، ولي او هم به جايي نرسيد. عده اي معتقد بودند در مرداب غرق شده است. عده اي مي گفتند به يک گله کرگدن مهاجر پيوسته است و به جنگل سبز رفته است. عده اي هم مي گفتند حتما کلکي در کارش هست که ناگهان گم شده است. مارمولک هم هيچ وقت نفهميد که آيا دمش دوباره سر جايش روئيد يا کرگدن تا آخر عمرش بي دم شد. هيچ کس نفهميد کرگدن بالاخره از ديدن کامل خودش و اينکه بالاخره به آرزوي ديرينه اش رسيد چقدر خوشحال شد. هيچ کس نفهميد کرگدن چه بهايي براي شناختن دمش پرداخت. هيچ کس، حتي مارمولک هم نفهميد. هيچ کس نفهميد

  14. این کاربر از j.moqadam_88 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #1649
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
    انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
    زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
    مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
    زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
    مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
    زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
    مرد جوان: مرا محکم بگیر
    زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
    مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
    سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
    روز بعد روزنامه ها نوشتند
    برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
    که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
    یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
    مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
    جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
    و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
    رفت تا او زنده بماند

  16. #1650
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    زنگ زد به شوهرش، ولي نمي دانست چي بگويد.
    گفت:((زنگ زدم حالت را بپرسم.))
    گفت:((چيزي شده؟))
    گفت:((نه. همينطوري زنگ زدم حالت را بپرسم.))
    گفت:((راستش را بگو.))
    پرسيد:((من بدون آرايش غير قابل تحملم نه؟))
    گفت:((شروع نکن. وقت ندارم. بيا از همكارم بپرس.))
    گفت:((راستی همكارت الان از محل كارت زنگ زد و كارت داشت.))
    گفت:((براي همين زنگ زدي ببيني من كجا هستم نه؟))
    گفت:((نه بخدا. فقط زنگ زدم حالت را بپرسم.))

  17. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •