تا گلو برده فرو
روزگارم زير و رو.
پاتق فرياد بود
شام سرد آبرو
تا گلو برده فرو
روزگارم زير و رو.
پاتق فرياد بود
شام سرد آبرو
وه که به یک بار پراکنده شد
آن چه به عمری بشد اندوخته
غم به تولای تو بخریدهام
جان به تمنای تو بفروخته
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعلهای تا ابد افروخته
هين کژ و راست ميروي باز چه خورده اي ؟بگو
مست و خراب مي روي خانه به خانه کو به کو
با که حريف بوده اي ؟ بوسه ز که ربوده اي؟
زلف که را گشوده اي؟ حلقه به حلقه مو به مو
هين کژ و راست ميروي باز چه خورده اي ؟بگو
مست و خراب مي روي خانه به خانه کو به کو
وز روي تپه،
ناگاه، چون بجاي پر و بال مي زند
بانگي برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنيش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج هاي درونيش مست،
خود را به روي هيبت آتش مي افکند
دلم بيچاره داده تکيه بر ديوار، مي لرزد
چراغ خانه ها خاموش گشته مردمانش خواب مي بينند
يکي از وعده ي شامش يکي مهتاب مي بيند
يکي مادر بزرگش را پر از گرما
يکي معشوق خود در گرمي آغوش مي بيند
ولي يک مرد در يک خانه ي تاريک
نمي داند چرا هر شب به خوابش ترس مي آيد
ز سرما و ز تاريکي
ز رنج فقر و بيماري
توانش رفته از کف، فصل سرما را نمي تابد
نگاه کودکانش را دگر پاسخ نمي گويد
که اين سرما تبر بر ريشه اش خواهد زند از دم
مگر کاري کند فردا
که شايد نان و آبي آورد بهر يتيمانش
مگر شادي فشاند بر دل اين خردسالانش
بهر قيمت که باشد تن دهد بر درد و رنج و غم!
که درد از بهر خود بهتر که بهر کودکان باشد
همين افکار مي چرخد
و او تا صبح مي لرزد
نگاه از کودکانش بر نمي گيرد
هوا سرد است، دستم گاه مي لرزد
دلم بيچاره داده تکيه بر ديوار، مي لرزد
دیگر مگو که راه به بیراهه برده ایم
رفتن هماره قسمت آنها که می شود
ما را دلی ست می تپد از شوق دیدنت
ما را دلی ست مست تماشا که می شود!
حالا خوشا به حال کسی که در این سکوت
با واژه های باکره تنها که می شود...!
در مني و اين همه ز من جدا
با مني و ديده ات به سوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و با تو بي قرار
واي از ان دمي که بي خبر ز من
برکشي تو رخت خويش از اين ديار
سايه ي توام به هر کجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزينمش به جاي تو
شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو....در تو اورم پناه
موج وحشي ام که بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
گفتي از تو بگسلم....دريغ و درد
رشته ي وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستني است ؟
ديدمت شبي به خواب و سرخوشم
وه....مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي که مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت
شعله مي کشد به ظلمت شبم
اتش کبود ديدگان تو
ره مبند....بلکه ره برم به شوق
در سراچه ي غم نهان تو
*
وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام
نیم جانی هست و میآید نیاز ازمن هنوز
آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و میگویند باز از من هنوز
سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز
همچو وحشی گه به تیغم مینوازد گه به تیر
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
Last edited by sise; 28-09-2007 at 23:01.
تو خون به کاسهی من کن که غیرتاب ندارد
تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد
چه دیدهای و درین چیست مصلحت که نگاهت
تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)