امروز امير در ميخانه تويي تو
فريادرس ناله مستانه تويي تو
مرغ دل مارا که به کس رام نگردد
آرام تويي دام تويي دانه تويي تو
امروز امير در ميخانه تويي تو
فريادرس ناله مستانه تويي تو
مرغ دل مارا که به کس رام نگردد
آرام تويي دام تويي دانه تويي تو
وای بر من که روز شب شدهام
دایما همنشین و همدم قرض
مدتی گرد هرکسی گشتم
بو که آرم به دست مرهم قرض
آخرالامر هیچکس نگشاد
پای جانم ز بند محکم قرض
ضا رمزی زچشمان خمارش
قدر سری ز زلف مشگبارش
مه و مهر آیتی ز آنروی زیبا
نکویان جهان آئینه دارش
شرمگين مي خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم نمي داني
بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهاني دور بر ميخاست
ليك درمن تا كه مي پيچيد
مرده اي از گور بر مي خاست
"ضا رمزی" یعنی چی ؟
تو را به راستي،
تو را به رستخيز
مرا خراب کن!
که رستگاري و درستکاري دلم
به دستکاري همين غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به اين شکست هاي بي بهانه بسته است ...
"قضا" بوده احتمالا. سایه خانم کجایید؟![]()
تا به خورشيد فقط ذکر سحر بايد کرد
به وصال دل از اين راه خبر بايد داد
و جهان را هم از هين راز خبر بايد کرد
تيغه ي درد اگر از رگ و جان داشت گذر
عاقبت از لبه ي تيغ گذر بايد کرد
عشق من در سفر عشق خطر بايد کرد
موج در موج اگر شاهد دريا با شي
قطره قطره به دل دوست اثر بايد کرد
از سفر جز هنر عشق نبايد اموخت
از دل خود به دل دوست سفر بايد کرد
عشق من در سفر عشق خطر بايد کرد
يار من چرخ به دلخواه نخواهد چرخيد
تا بداني به چه تدبير هنر بايد کرد
فتح اين قله ي ازاد به اساني نيست
عشق من در سفر عشق خطر بايد کرد
****
تو رو خدا نگاه همکار نمیدونه ضا یعنی چی؟!!این یه اصطلاح شعری هست به معنی قضا.این رو من تو یه مجلس خودم از محضر استاد کسب فیض کردم!!!d:
راستی اخر قراقیولونها اق قویونوها رو شکست دادن یا بالعکس؟
Last edited by mohammad99; 28-09-2007 at 15:20.
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند به پيمانه زدند
چه مبارك سحري بود چه فرخنده شبي
اين شب قدر كه اين تازه براتم دادند
دوباره شروع از گفتن است ، نا تمام گفتن
که توشاید تمامش کنی.....
دوباره هق هق است و هزاران آه و نشنفتن های تو
من و کاغذ و قلم دربدر وادی حرف
که تو شاید گذری از لب این وادی کنی
و تو شاید کمی گوش کنی ...بشنوی این فریادم
من آن تک برگ زرد شاخه بيدم
شدم بازيچه دستان بازيگوش باد و مرگ
هر آن بر خاک خواهم شد
به زیر پای هر عابر
غرورم خرد خواهد شد
نمی خواهم بدینسان مرگ را هرگز
نمی خواهم که با خاکی یکی گردم که روزی زیر پایم بود
که روزی من به او خندیدم از پستیش
ولی غافل از اینکه او همیشه هست و خواهد بود
ومن فانی ترین موجود این خاکم
جدا گشتن ز دنیا از برایم سخت آسان است
ولی مردن بدینسان را نمی خواهم
...
مانده است یادگار از آن روز ها هنوز
در شعر هام دست تو و واژه های سبز
بگذار باز هم بوزد عطر چشمهات
در واژه ای ساده ی بی ادعای سبز
دست مرا رها مکن ای خوب تا ابد
بگذار مستجاب شود این دعای سبز
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)