تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 164 از 212 اولاول ... 64114154160161162163164165166167168174 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,631 به 1,640 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1631
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض hi

    آخرین جرعه را می‌خورد، سیگارش را روشن می‌کند، چشمانش را می‌بندد تا مثل هرشب به سایه‌هایی که مدت‌هاست از خودش رانده‌، فکر کند. به سایه‌های بی‌ارزشی که برای پول او همه کار می‌کنند. به سایه‌ای که هر چند روز می‌آید پیشش و گریه می‌کند که چرا بیشتر دوستش ندارد, چرا دیگر به خانه بر نمی‌گردد. به سایه‌های سیاه و سفیدی که هر روز صبح, پشت سر او, از بوی مشروب دهانش حرف می‌زنند. به بغضی که هر شب به‌اش می‌گوید:«تا بیرونم نریزی نمی‌گذارم بخوابی.»
    اما فقط باید به نزدیک ظهر فکر کند که آمد به‌ش سلام کرد، پرونده‌اش را گذاشت روی میزش و ایستاد روبروش تا او به‌ش اجازه نشستن بدهد.
    نباید به او فکر کند. او فقط یک کارمند ساده است.....

  2. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1632
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    17 شهریور
    پست ها
    119

    پيش فرض

    ...جان بلاکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ! از سیزده ماه پیش بود كه دلبستگی اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود كه شروع به جوانه زدن می کرد. او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست! او گفت که این فقط یک امتحان است! گرچه تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!!!

  4. این کاربر از 10 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1633
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    یه روز مردی با ماشینش از جلوی تیمارستانی رد میشد که همون جا لاستیکش پنچر میشه.موقع عوض کردن چرخ ماشین مهره های چرخ میفتن توی جوی آب و گم میشن.مرد با عصبانیت گد محکمی به ماشینش زد و لاستیک رو برداشت و به سمت یه تعمیرگاه رفت.موقع رفتن دیوانه ای که از پشت نرده های تیمارستان به مرد خیره شده بود بهش گفت: به جای اینکه لاستیک رو با خودت به تعمیرگاه ببری میتونی از هر کدوم از لاستیکهای دیگه یه مهره باز کنی و به لاستیکی که پیچ نداره ببندی اینجوری میتونی با ماشین خودت رو تا یه جایی برسونی.مرد که از این حرف دیوانه تعجب کرده بود ازش پرسید :خب تو که اینقد میفهمی چرا اومدی اینجا؟
    دیوانه هم در جواب مرد گفت:ممکنه من دیوانه باشم اما احمق نیستم.

  6. 7 کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1634
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض پیک نیک به روش لاکپشتی !!


    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
    در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
    سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!


    نتیجه اخلاقی:
    بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1635
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.

    پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟

    موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.

  10. 4 کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1636
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
    چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
    او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواند ن کتاب کرد.
    در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
    وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
    پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»

    ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
    وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد:
    «حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
    مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
    این دیگه خیلی پررویی می خواست!
    او حسابی عصبانی شده بود.
    در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
    وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
    خیلی شرمنده شد!!
    از خودش
    بدش آمد . . .
    یادش رفته بود که
    بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
    آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد

  12. 2 کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1637
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 آیا شیطان وجود دارد ؟؟؟

    آیا شیطان وجود دارد ؟؟؟
    آيا شيطان وجود دارد؟ آيا خدا شيطان را خلق کرد؟
    استاد دانشگاه با اين سوال ها شاگردانش را به چالش ذهني کشاند.
    آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟
    شاگردي با قاطعيت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"
    استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟"
    شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"
    استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق کرد، پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر ماست، خدا نيز شيطان است"
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.
    شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"
    استاد پاسخ داد: "البته"
    شاگرد ايستاد و پرسيد: "استاد، سرما وجود دارد؟"
    استاد پاسخ داد: "اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟ "
    شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند.
    مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فيزيک چيزي که ما از آن به سرما ياد مي کنيم در حقيقت نبودن گرماست. هر موجود يا شي را ميتوان مطالعه و آزمايش کرد وقتيکه انرژي داشته باشد يا آنرا انتقال دهد. و گرما چيزي است که باعث ميشود بدن يا هر شي انرژي را انتقال دهد يا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در اين درجه بدون حيات و بازده ميشوند. سرما وجود ندارد. اين کلمه را بشر براي اينکه از نبودن گرما توصيفي داشته باشد خلق کرد."
    شاگرد ادامه داد: "استاد تاريکي وجود دارد؟"
    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
    شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کرديد آقا! تاريک هم وجود ندارد. تاريکي در حقيقت نبودن نور است. نور چيزي است که ميتوان آنرا مطالعه و آزمايش کرد. اما تاريکي را نميتوان. در واقع با استفاده از قانون نيوتن ميتوان نور را به رنگهاي مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمي توانيد تاريکي را اندازه بگيريد. يک پرتو بسيار کوچک نور دنيايي از تاريکي را مي شکند و آنرا روشن مي سازد. شما چطور مي توانيد تعيين کنيد که يک فضاي به خصوص چه ميزان تاريکي دارد؟ تنها کاري که مي کنيد اين است که ميزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگيريد. درست است؟ تاريکي واژه اي است که بشر براي توصيف زماني که نور وجود ندارد بکار ببرد."
    در آخر مرد جوان از استاد پرسيد: "آقا، شيطان وجود دارد؟"
    زياد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز مي بينيم. او هر روز در مثال هايي از رفتارهاي غير انساني بشر به همنوع خود ديده ميشود. او در جنايتها و خشونت هاي بي شماري که در سراسر دنيا اتفاق مي افتد وجود دارد. اينها نمايانگر هيچ چيزي به جز شيطان نيست."
    و آن شاگرد پاسخ داد: "شيطان وجود ندارد آقا. يا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شيطان را به سادگي ميتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاريکي و سرما. کلمه اي که بشر خلق کرد تا توصيفي از نبود خدا داشته باشد. خدا شيطان را خلق نکرد. شيطان نتيجه آن چيزي است که وقتي بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبيند. مثل سرما که وقتي اثري از گرما نيست خود به خود مي آيد و تاريک که در نبود نور مي آيد.
    نام آن مرد جوان: آلبرت انيشتن

  14. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1638
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    آیا شیطان وجود دارد ؟؟؟
    آيا شيطان وجود دارد؟ آيا خدا شيطان را خلق کرد؟
    استاد دانشگاه با اين سوال ها شاگردانش را به چالش ذهني کشاند.
    آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟
    شاگردي با قاطعيت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"
    استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟"
    شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"
    استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق کرد، پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر ماست، خدا نيز شيطان است"
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.
    شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"
    استاد پاسخ داد: "البته"
    شاگرد ايستاد و پرسيد: "استاد، سرما وجود دارد؟"
    استاد پاسخ داد: "اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟ "
    شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند.
    مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فيزيک چيزي که ما از آن به سرما ياد مي کنيم در حقيقت نبودن گرماست. هر موجود يا شي را ميتوان مطالعه و آزمايش کرد وقتيکه انرژي داشته باشد يا آنرا انتقال دهد. و گرما چيزي است که باعث ميشود بدن يا هر شي انرژي را انتقال دهد يا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در اين درجه بدون حيات و بازده ميشوند. سرما وجود ندارد. اين کلمه را بشر براي اينکه از نبودن گرما توصيفي داشته باشد خلق کرد."
    شاگرد ادامه داد: "استاد تاريکي وجود دارد؟"
    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
    شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کرديد آقا! تاريک هم وجود ندارد. تاريکي در حقيقت نبودن نور است. نور چيزي است که ميتوان آنرا مطالعه و آزمايش کرد. اما تاريکي را نميتوان. در واقع با استفاده از قانون نيوتن ميتوان نور را به رنگهاي مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمي توانيد تاريکي را اندازه بگيريد. يک پرتو بسيار کوچک نور دنيايي از تاريکي را مي شکند و آنرا روشن مي سازد. شما چطور مي توانيد تعيين کنيد که يک فضاي به خصوص چه ميزان تاريکي دارد؟ تنها کاري که مي کنيد اين است که ميزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگيريد. درست است؟ تاريکي واژه اي است که بشر براي توصيف زماني که نور وجود ندارد بکار ببرد."
    در آخر مرد جوان از استاد پرسيد: "آقا، شيطان وجود دارد؟"
    زياد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز مي بينيم. او هر روز در مثال هايي از رفتارهاي غير انساني بشر به همنوع خود ديده ميشود. او در جنايتها و خشونت هاي بي شماري که در سراسر دنيا اتفاق مي افتد وجود دارد. اينها نمايانگر هيچ چيزي به جز شيطان نيست."
    و آن شاگرد پاسخ داد: "شيطان وجود ندارد آقا. يا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شيطان را به سادگي ميتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاريکي و سرما. کلمه اي که بشر خلق کرد تا توصيفي از نبود خدا داشته باشد. خدا شيطان را خلق نکرد. شيطان نتيجه آن چيزي است که وقتي بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبيند. مثل سرما که وقتي اثري از گرما نيست خود به خود مي آيد و تاريک که در نبود نور مي آيد.
    نام آن مرد جوان: آلبرت انيشتن
    خيلي جالب بود
    اول همه بهش ميخندن ... بعد براش دست ميزنن !

  16. #1639
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
    پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
    خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
    پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
    خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
    پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
    براى من یک بستنی بیاورید.
    خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود !

  17. این کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #1640
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    یه جایی تو زمین سبز خداوند
    پست ها
    1,423

    پيش فرض

    در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
    پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
    خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
    پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
    خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
    پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
    براى من یک بستنی بیاورید.
    خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود !
    من زیاد اینجاها نمیام ولی واقعا این زیبا بود..........
    چه دنیایی داریم..... آدم باید از بچه ها خیلی چیزا یاد بگیره.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •