هنوز دست هايم
در دست هاي تو بود
که باران باريد
تو رفتي چتر بياوري
و من هنوز که هنوز است
روي اين نيمکت
منتظرم
که يا باران بند بيايد
يا تو با چتر
يا تو بي چتر
فقط برگردي
هنوز دست هايم
در دست هاي تو بود
که باران باريد
تو رفتي چتر بياوري
و من هنوز که هنوز است
روي اين نيمکت
منتظرم
که يا باران بند بيايد
يا تو با چتر
يا تو بي چتر
فقط برگردي
خودت هم میدانستی؛
از اوّل قرار نبود اینجوری بشود.
قرار بود نصف جزیره مال من باشد، نصف دیگرش مال تو
بعد روزهای تعطیل بیائیم نصفههای همدیگر را ببینیم و بدویم
زیر باران
...
که زد و جزیره دیگر رشد نکرد.
جزیرهی خوب،
جزیرهایست که همیشه چیزی برای تمام نشدن داشته باشد؛
مثلاً هرازگاهی یک تپهای، آتشفشانی، چیزی ازش بزند بیرون.
جزیرهی بد،
جزیرهایست که تمام بشود؛
و بدتر وقتیکه غصهاش بگیرد و دل صاحبش را
- که بخواهی نخواهی خسته میشود و جزیره را ترک میکند به مقصد نیویورک -
بلرزاند.
فکر کردم مرامی هم که شده، بیخیال اِن.وای میشوی.
نشستی و نگاه کردی -- توی چشمانت پر از رفتن بود؛
فکر کردم تازه میخواهی بیای نیمهی من را کشف کنی
که بلندگو داد زد
«مسافرین اِن.وای، هرچه سریعتر...»
چه زیرکانه
به ابتذال میکشانی
عشق را!
میگفت به وقت کندو
پروانهی سوخته
به زنبور عسل
الهام ناصری
در ماه چادر می زنیم
کتری را
روی آتش ستاره ای می گذاریم
تا آب ، بجوشد
و این خیال
شب ما را رویایی کرده است
گاهی وقتی از واقعیت ها دور می شویم
همه چیز قشنگ و زیباست
قشنگ و زیباست شعر
لابلای گزارش ها و
صورتحساب ها و معادله ها.....
سطر اول
او می آید
سطر دوم
او می رود
دو سطر بیشتر نیست
بیهوده آنرا
هزار و یکشب می کنیم
سه شمع روشن می کنم
به خاطر خروسی که سه بار خواند
به خاطر "پطروس"
به خاطر اینکه :
تو وارد خانه ی بازی های من شوی
شمع اول
برای آنکه تاریکی نترسد
شمع دوم
برای آنکه راه گم نشود
شمع سوم را
برای عشق
که بر بازوان تو مصلوب می شود.
مادرم مهریه ی خود را بخشید
ازچنار پیر دهکده جدا شد.
من پیراهن گلدار دست دوزش را
کنار حوض در آوردم و
به شهر آمدم.
هنوز بلوغ سر بریده ام
در حاشیه ی کوکبها
بالا و پائین می جهید
هنوز در میان سطل پر از جوجه های حنائی
بال بال می زد و
من هنوز
تکه های بریده ی تن مادرم را
که بر برهنگی رانهایم دوخته شده
احساس میکنم.
وقتی عاشق می شوم
هنوز
گونه ی چپم می سوزدو
گونه ی راستم سرخ می شود.
نخستین رؤیای آدمی
غوطهور شدن
در برکهای کوچک بود
که او
اقیانوساش میپنداشت.
آخرین رؤیای آدمی
فرو شدن
در اقیانوسی است
که او
برکهاش میپندارد.
روزي هزار بار با تو برخورد مي كنم
و هر بار
اسمم را كجا شنيده اي ؟
و چقدر چهره ام براي تو آشناست !
تقصير چشم هاي تو نيست
اگر در نقطه هاي كورِ خانه زندگي مي كنم
و تكرار مي شوم هر روز
شبيه عطر بهار نارنج روي ميز صبحانه
شبيه خطوط قهوه اي چاي ته فنجان ها
و شبيه زني در آينه
كه ابروهايش را برمي دارد و
فكر مي كند دنيا در چشم هاي تو تغيير خواهد كرد
تقصير چشم هاي تو نيست ، مي دانم
اين خانه تاريك تر از آن است كه چهره ام را به خاطر بسپاري
و ببيني چگونه بوي مرگ از انگشت هايم چكه مي كند
هر بار كه نمي پرسي شعرِ تازه چه دارم
حق با توست
پوشيدن پيراهن حرير
و آويختن گوشواره هاي مرواريد حس شاعرانه نمي خواهد
و مي شود آنقدر به نقطه هاي كور زندگي عادت كرد ،
كه با عصاي سپيد كنار هم راه برويم
و با خطوط بريل با هم حرف بزنيم ...
دل خسته ام از اين اتاق چند در چند؟
يک آسمان چندست آقا؟ بال و پَر چند؟
آقا اجازه! عيد يعني چه، چه روزي؟
من از پدر پرسيده ام ديروز هر چند؟
او هم نمي داند حساب روز و شب را،
مي پرسد از من خواب راحت تا سحر چند؟
تا اين که سهم هر کسي يک لقمه باشد،
تو بگو دست پدر تقسيم بر چند؟
مي پرسد از من حاصل عمر خودش را،
مي گويمش اندوه ما را ضرب در چند؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)