نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت،
تا بگوید که هنوز ،پر امنیت احساس خداست!
سلام
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت،
تا بگوید که هنوز ،پر امنیت احساس خداست!
سلام
تو بلند آوازه بودی، ای روان
با تن دون یار گشتی دون شدی
صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتی کافزون شدی
بسکه دیگرگونه گشت آئین تن
دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی
جای افسون کردن مار هوی
زین فسونسازی تو خود افسون شدی
اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتی و بیرون شدی
با همه کار آگهی و زیر کی
اندرین سوداگری مغبون شدی
درس آز آموختی و ره زدی
وام تن پذرفتی و مدیون شدی
نور نور بودی، نار پندارت بکشت
در تن ویرانه زان مدفون شدی
ملک آزادی چه نقصانت رساند
کامدی در حصن تن مسجون شدی
هر چه بود آئینه روی تو بود
نقش خود را دیدی و مفتون شدی
زورقی بودی بدریای وجود
که ز طوفان قضا وارون شدی
ای دل خرد، از درشتیهای دهر
بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی
زندگی خواب و خیالی بیش نیست
بی سبب از اندهش محزون شدی
کنده شد بنیادها ز امواج تو
جویباری بودی و جیحون شدی
بی خریدار است اشک، ای کان چشم
خیره زین گوهر چرا مشحون شدی
باختی!
یاد تو خورم به ساتکینی
جایی که شراب ناب بینم
امشب چه بود که حاضر آیی
تا من به شب آفتاب بینم
تا کی ز غم فراق رویت
جان و دل خود کباب بینم
سلام.
شباهنگام لب درياچه ميرفتم
و ميگفتم به خود
او يك شب آنجا ديده خواهد شد .
من اورا پيش از آن هرگز نديده
نام او را نشنيده
ولي انگار با هم روزگاري آشنا بوديم .
نميدانم كجا بوديم كه من در نيلي چشمان او
او در كبود شعر من
زمانها در شنا بوديم
شبي آمد ، وليكن ديروقت آمد .
سلام
حال شما ؟
علیکم سلام
ممنون
دو صد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی
ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
امتحان بود![]()
تنهاست گردباد بیابان
تنهاست
و آهوان دشت
پاکان تشنگان محبت
چه سالهاست
دیگر سراغ مجنون
آن دلشکسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمی گیرند
زیرا که خاک خیمه ابن سلام را
خادم ترین و عبدترین خادم
مجنون دلشکسته محزون است
تا هست نشانی از نشانم
خاک قدم سبوکشانم
تا ساغر من پر از شراب است
از شر زمانه در امانم
تا در کفم آستین ساقیست
فرش است فلک بر آستانم
در مرهم زخم خود چه کوشم
کاین تیر گذشت از استخوانم
ما را فکند حادثهای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
تا خیمهی وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
دست من و ضریح تو و یک شفای سبز
انگار باز می وزد اینجا صدای سبز
من پا به پای کودکیم باز آمدم
دست مرا رها مکن ای دستهای سبز
بوی گلاب می وزد اینجا گلاب و اشک
بوی گلاب و نقل و حنا و دعای سبز
خوبی اقا جلال؟
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم
زان روز میشمارم و صد بامداد رفت
خوبم ممنون. شما چطورید؟
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)