یک نفر نیست به این مرد بگوید نامرد
که حیایی کند از حنجره پا بردارد
کسی ازبین شما داغ برادر دیدست؟
یا کسی با غم من داغ برابر دارد؟
آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند
خیمه زد روی پدر...خیمه..که تا...بردارد
من نرسیده که به "ی" رسیدم
یک نفر نیست به این مرد بگوید نامرد
که حیایی کند از حنجره پا بردارد
کسی ازبین شما داغ برادر دیدست؟
یا کسی با غم من داغ برابر دارد؟
آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند
خیمه زد روی پدر...خیمه..که تا...بردارد
من نرسیده که به "ی" رسیدم
در گشودندم.
مهرباني ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ي آتش،
غصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز،
«... گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ هاي گل؛
دشت ها ي بي در و پيکر,
سربرون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ي مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادي هاي مردم پاي کوبيدن؛
کار کردن، کار کردن؛
آرميدن،
چشم انداز بيابان هاي خشک و تشنه را ديدن،
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن،
***
جمله سنگینی بود!!!کاملا ادبی!!
پا پيچ خورد و کنده ي زانو خميده شد
بعد از يکي دو ثانيه «آخي» شنيده شد
بر سطح صاف کاشي مرمر، چه دردناک
يک آه غير منتظره آفريده شد
کاشي سفيد ماند ولي شد لگن کبود
رنگ از وجود قالي صورت پريده شد
نفرين به سنگ ريخت که اي سخت لعنتي
دردم گرفت... ـ جمله بريده بريده شد ـ
سر ـ بعد ـ سهم سينه ي ديوار... پيرزن
لب در ميان حجم دهانش جويده شد
محکم به گوشت هاي چروکش فشار داد
القصه اينکه خوشه ي اشکش چکيده شد
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، اي جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب
زان شبي که وعده کردي روز وصل
زان شبي که وعده کردي روز وصل
روز و شب را مي شمارم روز وشب
اي مهار عاشقان در دست تو
اي مهار عاشقان در دست تو
در ميان اين قطارم روز شب
در ميان اين قطارم ، اين قطارم روز و شب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، اي جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب
**********
مي زني تو ، مي زني تو ،
زخمه ها ، بر مي رود ، بر مي رود
زخمه ها ، بر مي رود ، بر مي رود
تا به گردون زير و زارم
زيرو زارم روز وشب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، اي جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب
**********
روز و شب را همچو خود ، مجنون کنم ، مجنون کنم
روز و شب را کي گذارم ، روز و شب ، روز و شب
مي زني تو ، مي زني تو ،
زخمه ها ، بر مي رود ، بر مي رود
زخمه ها ، بر مي رود ، بر مي رود
تا به گردون زير و زارم
زيرو زارم روز وشب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، اي جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب
]چه اشعار گشنگی
بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.
بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.
آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.
شب خوش
اميدم را نگير از من خدايا خدايا
دل تنگ مرا مشکن خدايا خدايا
من دور از آشيانم سربه آسمانم
بي نصيب و خسته ماندم
جدا از ياران ،از بلاي طوفان بال من شکسته
از حريم دلم رفته رنگ هوس
درد خود را به که گويم در درون قفس
بس که دست قضا بسته بال مرا
روز شب زگلويم ناله خيزو بس
آه ناله خيز و بس
مي رنم فرياد و هرچه بادا باد
واي ازين طوفان واي ازين بي داد واي بيداد
***
شب خوش
دگر گوشی به آغوش درم نیست
صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل
درین خانه کسی هم بسترم نیست
انگار هستم هنوز!!!!
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازيانه را
بابا لالا نكن
***
خوشحال میشویم
چو پاييز مي ريزم از خويشتن
که سر سبز بر خيزم از خويشتن
به شوق شکوفا شدن وا شدن
بهاري بر انگيزم از خويشتن
نداده است بر من دل خسته ام
مجالي که بگريزم از خويشتن
مرا شوق آبي شدن مي برد
به دريا ، که لبريزم از خويشتن
من آن موج در خويش غلتيده ام
که روزي بپا خيزم از خويشتن
نميدانم
اين "عشق من" است که تاريخ انقضا دارد
يا"لياقت تو"
در هر صورت
ديگر دوستت ندارم.
***
نمیدونم شعر بود یا نه؟!؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)