دلا شب ها نمينالي به زاري
سر راحت به بالين ميگذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر کن
خبر از درد بي دردي نداري
------------
به به ميبينم واقعا جمع عارف مسکلا به آدم روحيه ميده ... بوي ايران يو اشتباهي اينجا نيمدي![]()
دلا شب ها نمينالي به زاري
سر راحت به بالين ميگذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر کن
خبر از درد بي دردي نداري
------------
به به ميبينم واقعا جمع عارف مسکلا به آدم روحيه ميده ... بوي ايران يو اشتباهي اينجا نيمدي![]()
يكروز بلند آفتابي
در آبي بيكران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم كه ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بي شكل
گويي كه ترا بخواب ديدم
مه مي پرسند :
چيست در زمزمه ي مبهم اب ؟
چيست در همهمه ي دلکش برگ ؟
چيست در بازي ان ابر سپيد ،
روي اين ابي ارام بلند
که تو را مي برد اينگونه به اعماق خيال ؟
چيست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چيست در کوشش بي حاصل موج ؟
چيست در خنده ي جام ؟
که تو چندين ساعت ،
مات و مبهوت به ان مي نگري !؟
- نه به ابر،
نه به اب ،
نه به برگ ،
نه به اين ابي ارام بلند ،
نه به اين خلوت خاموش کبوترها ،
نه به اين اتش سوزنده که لغزيده به جام ،
من به اين جمله نمي انديشم .
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر،
رقص عطر گل يخ را با باد ،
نفس پاک شقايق را در سينه ي کوه ،
صحبت چلچله هل را با صبح ،
نبض پاينده ي هستي را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ي گل ،
همه را مي شنوم ، مي بينم ،
من به اين جمله نمي انديشم !
به تو مي انديشم ،
اي سراپا همه خوبي ،
تک و تنها به تو مي انديشم .
همه وقت ، همه جا
من به هر حال که باشم به تو مي انديشم .
تو بدان اين را ، تنها تو بدان !
تو بيا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
جاي مهتاب به تاريکي شب ها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گل ها تو بخند .
اينک اين من که به پاي تو درافتادم باز
ريسماني کن از ان موي دراز،
تو بگير، تو ببند !
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو !
قصه ي ابر هوا را تو، تو بخوان !
تو بمان با من تنها تو بمان .
در دل ساغر هستي تو بجوش ،
من همين يک نفس ازجرعه ي جانم باقي ست ،
اخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش !
سلام
شم ثلاثه طلبيدم ز ثلاثين لايش
با پدر وجه بگفتا كه ميسّر نشود
(بعيده كسي معني اينو بدونه!!!شعر منسوب به حافظه كه معنيشم خيلي با حاله!!)
دعا کن تا زشب ماهی بر اید
به پیش پای ما راهی بر اید
دل کس را مسوزان بر حذر باش
مبادا از دلی اهی بر اید
دلم
مرد میخواهد
نابینا
خط بریل بداند
فصل به فصل
تنم را بخواند
بازیهای ادبیام را کشف کند
دستش را بگیرم
بازو به بازو
دنیا را برایش تعریف کنم
چشمش شوم
عصایش
و تمام زشتیهای جهان را
برای او
از قلم بیاندازم
میروم اما نمیپرسم ز خویش
ره کجا منزل کجا مقصود چیست؟
بوسه میبخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست؟
کسی تو را می خواند که نه رویی برایش مانده که بگوید و نه می تواند بگوید ،
تنها سکوتی را که برایش مانده تقدیم تو می کند و می گوید :
بیا که با شمارش ثانیه ها به انتظارت نشسته ام ...
واژه ها را کنار هم خواهم گذاشت و حرفها را ، تا کلمه ای سازند ،
و کلمه ها را ،
که شاید جمله شود
و شاید معنی شود ...
سلام
کم پیدا شدین!!!!
دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شد به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی درد من
سلام:
من الان آخر دنیا هستم! کمی برم جلوتر میافتم پایین!
در واقع باید ناپیدا باشم!
اگه میشه یکی شعر پریا از احمد شاملو رو بزاره.
ممنون!!!!!!!!!!!!!!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)