تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 163 از 212 اولاول ... 63113153159160161162163164165166167173 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,621 به 1,630 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1621
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض پير عاقل

    پير عاقل
    پيرمردي 92 ساله که سر و وضع مرتبي داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگي درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.



    پس از چند ساعت انتظار در سرسراي خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پيرمرد لبخندي بر لب آورد، همينطور که عصا زنان به طرف آسانسور مي‌رفت، به او توضيح دادم که اتاقش خيلي کوچک است و به جاي پرده، روي پنجره‌هايش کاغذ چسبانده شده است
    پيرمرد درست مثل بچه‌اي که اسباب‌بازي تازه‌اي به او داده باشند با شوق و اشتياق فراوان گفت: «خيلي دوستش دارم
    به او گفتم: ولي شما هنوز اتاقتان را نديده‌ايد! چند لحظه صبر کنيد الآن مي رسيم
    او گفت: به ديدن و نديدن ربطي ندارد. «شادي» چيزي است که من از پيش انتخاب کرده‌ام. اين که من اتاق را دوست داشته باشم يا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگي ندارد بلکه به اين بستگي دارد که تصميم بگيرم چگونه به آن نگاه کنم. من پيش خودم تصميم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. اين تصميمي است که هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم مي گيرم
    من دو کار مي توانم بکنم. يکي اين که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌هاي مختلف بدنم که ديگر خوب کار نمي کنند را بشمارم، يا آن که از جا برخيزم و به خاطر آن قسمت‌هايي که هنوز درست کار مي کنند شکرگزار باشم. هر روز، هديه اي است که به من داده مي شود و من تا وقتي که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روي روز جديد و تمام خاطرات خوشي که در طول زندگي داشته‌ام تمرکز خواهم کرد
    سن زياد مثل يک حساب بانکي است. آنچه را که در طول زندگي ذخيره کرده باشيد مي‌توانيد بعداً برداشت کنيد. بدين خاطر، راهنمايي من به تو اين است که هر چه مي‌تواني شادي‌هاي زندگي را در حساب بانکي حافظه‌ات ذخيره کني
    از مشارکت تو، در پر کردن حسابم با خاطره‌هاي شاد و شيرين تشکر مي‌کنم. هيچ مي داني که من هنوز هم در حال ذخيره کردن در اين حساب هستم؟

  2. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1622
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوستان عزيز سلام...
    محترما" با اجازه مديريت چند نكته اساسي رو يادآوري ميكنم...
    چون پست هاي تكراري بازم تو صفحه آخر زياد شده لازم دونستم دوستانه يادآوري كنم قبل از گذاشتن داستاني كه فكر ميكنيد تكراري نيست در قسمت بالاي تاپيك با كلمات كليدي سرچ بزنيد .در قسمت نمايش رسم (بالاي تايپيك) گزينه رسم خطي رو انتخاب كنيد و بگرديد ببينيد اون داستاني كه ميذاريد واقعا" تكراري نباشه...
    در ضمن اگه از متن داستاني خوشتون نيومده يا سوالي راجع به اون دارين در قسمت پيغام خصوصي براي اون شخص سوالتون يا انتقادتون يا پيشنهادتون رو مطرح كنيد كه كاربران عزيز دلزده نشوند... با تشكر

  4. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1623
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض سبزه...

    نشسته بود واطرافشو بدقت نگاه ميكرد...همه دور و برش پر از چهره هاي ناآشنا بود كه بساطشون رو كنار هم چيده بودن همه انگار اعضاء يك خونواده بودن .بوي آش رشته ،بوي هيزم سوخته با كاج كه تو آتيش انداخته بودن قاطي شده بود و دود غليظي به هوا بلند ميشد... به دنبال سبزه اي بود كه گره بزنه...آخه مامان بزرگ بهش گفته بود هركي سيزده بدر سبزه گره بزنه و چيزي از خدا بخواد همون موقع خدا بهش ميده ...و او گره زدن را تازه از مامان بزرگ ياد گرفته بود،گرچه هنوز نميتونست گره قالي رو بزنه ...با دستاي كوچولوش علف باريكي رو به سختي گره زد...گره ايي كج و كوله ولي پر اميد...
    بعدش همون چيزي رو كه مامان بزرگ يادش داده بود زير لب زمزمه كرد:سيزده بدر سال دگر...كمي فكر كرد...يادش اومد امسال اصلا" واسه عيد نرفتن خريد ...يادش اومد چرخ دوچرخه داداشي هنوز پنچره... دستاي مامان بزرگ رو هرشب بايد با روغن پيه چرب كنه تا از تركاي كف دستش كمتر خون بياد و بتونه دار قالي رو زودتر با مامان پايين بيارن...نگاهش راو به آسمون گرفت و كمي مكث كرد... اشك توچشماش جمع شد...آروم گفت:يه كليه ي خوب واسه مامان...و دوباره رفت سراغ يكي ديگه ...فقط يه كليه خداجونم...
    از دستنوشته هاي " ناهي "
    Last edited by nil2008; 12-04-2010 at 14:05.

  6. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1624
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    ادعای خدایی

    می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست

    داشت و می خورد.ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به

    مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: .....

    نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن

    خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت:

    آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این

    استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟

    ---------- Post added at 12:58 PM ---------- Previous post was at 12:58 PM ----------

    روز قسمت

    روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

    و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

    در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : ....
    من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

    و خدا کمی نور به او داد.

    نام او کرم شب تاب شد.

    خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

    و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

    هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

    ---------- Post added at 12:59 PM ---------- Previous post was at 12:58 PM ----------

    پا یا کفش ؟!

    کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
    یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
    ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :...
    چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
    لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود !
    به خانه که رسید از رضایت لبریز بود...

    ---------- Post added at 12:59 PM ---------- Previous post was at 12:59 PM ----------

    همه امور را به خدا بسپار

    مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود . با اینکه از همه ثروتهای مادی دنیا بهرهمند بود قلبش هیچگاه شاد نبود .
    او خدمتکاری داشت که ایمان به خداوند درونش موج می زد.
    روزی خدمتکار وقتی که دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت " ارباب , آیا حقیقت ندارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را اداره می کرده است ؟ "
    او پاسخ داد : " بله "....
    خدمتکار پرسید " آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را اداره میکند . "
    ارباب دوباره پاسخ داد "بله"
    خدمتکار گفت : "پس چطور است به خداوند اجازه بدهید وقتی که شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند؟"
    به او اعتماد کن, وقتی که تردید های تیره به تو هجوم می آورد !
    به او اعتماد کن , وقتی که نیرویت کم است!
    به او اعتماد کن , زیرا وقتی که به سادگی به او اعتماد کنی , اعتمادت سخت ترین چیز ها خواهد بود.
    آیا راه سخت و ناهموار است؟.
    آن را به خدا بسپار . !
    آیا می کاری و برداشت نمی کنی؟
    آن را به خدا بسپار.
    اراده انسانی خود را به او واگذار .
    با تواضع گوش کن و خاموش باش.
    ذهن تو از عشق الهی لبریز می شود .
    آن را به خدا بسپار !
    در این دنیای گذارا دنیایی که چیزها می آیند و می روند , هیچ چیز باقی نمی ماند .پس آیا چیزی ارزش نگران شدن دارد.

    ---------- Post added at 01:00 PM ---------- Previous post was at 12:59 PM ----------

    جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد


    . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ. از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود.


    از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت.


    در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.


    "جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند


    . هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد


    . وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .


    هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود.



    ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد.



    من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. ا


    ندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.


    زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند.


    دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.




    او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود.



    اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .


    با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد .


    از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست .



    او گفت که اين فقط يک امتحان است!

    طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد !!!

    ---------- Post added at 01:00 PM ---------- Previous post was at 01:00 PM ----------

    جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد


    . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ. از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود.


    از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت.


    در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.


    "جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند


    . هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد


    . وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .


    هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود.



    ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد.



    من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. ا


    ندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.


    زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند.


    دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.




    او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود.



    اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .


    با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد .


    از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست .



    او گفت که اين فقط يک امتحان است!

    طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد !!!

    ---------- Post added at 01:01 PM ---------- Previous post was at 01:00 PM ----------

    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
    در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
    سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
    نتیجه اخلاقی:
    بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

  8. این کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1625
    کاربر فعال گالری عکس attractive_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    FaR & AwAy حالت:TiReD
    پست ها
    1,754

    پيش فرض


    کاش زودتر سال جدید بیاد...
    هر سال آرزوم همین بوده .نه برای اینکه بهار رو دوست داشتم ، نه برای تعطيلات عيد و نه براي گرفتن عيدي!
    تنها شانسی که داشتم ببینمش   عید دیدنی بوده! خدا خدا میکردم که بیرون نرفته باشه و بتونم ببینمش..
    عید بهانه ی خوبی بود تا بعد از یک سال  درست حسابی ببینمش، هرچند خیلی هم درست حسابی نبود ، برادراش ، پدر و مادرش، خونواده ی من... !
     فقط وقتی همه گرم صحبت میشدن میتونستم زیر چشمی نگاش کنم ، همین برام کافی بود...
    امشب اما تنهام....
    سال جدید اومده وخونوادم رفتن عید دیدنی
    من اما نرفتم.....
    سخته کسی رو که دوست داری با یکی دیگه ببینی........


    Ys



       

  10. 8 کاربر از attractive_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1626
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض درس جوجه تيغي...

    هوا به شدت سرد شده بود.شیوانا در دهکده راه میرفت،جوان افسرده ای را دید که روی سنگی نشسته و با خودش حرف میزند.شیوانا نزد او رفت و روی شانه اش زد و دلیل اندوهش را پرسید.مرد جوان گفت:خانواده ای هستیم بزرگ شامل چندین خواهر و برادر که در کنار هم در یک باغ بزرگ زندگی می کنیم.مشکل اینجاست که برای کار کردن و کسب درآمد به همدیگر نیازمندیم اما از سوی دیگر تقریبا تمام اعضای خانواده به محض اینکه کنار هم قرار می گیرند بی دلیل به جان هم می افتند و دعوا و دردسر بر پا می شود.از یک طرف نمی توانند جدا از هم زندگی کنند ولی از سوی دیگر به محض اینکه فرصتی برای دور هم جمع شدن پیدا میشود جرقه ای کافیست تا مجادله و دردسر شروع شود.شما بگویید چه کنم؟شیوانا با لبخند پرسید:آیا در باغ شما جوجه تیغی هم هست؟
    مرد جوان با تعجب گفت:بله!همین امروز صبح چند تایی را دیدم که از سرما تقریبا یخ زده بودند.
    شیوانا با تبسم گفت:دو تا از این جوجه تیغی ها را با احتیاط بگیر و نزد جمع ببر و به آنها بگو که این موجودات تیغی وقتی سردشان میشود مجبورند کنار هم قرار بگیرند.ولی وقتی خیلی به هم نزدیک میشوند تیغ هایشان به همدیگر میخورد و در نتیجه مجبورند با فاصله از یکدیگر بایستند.برای همین همیشه سرمایی هستند.شما اهالی خانه هم قبول کنید که برای ادامه ی زندگی مجبورید کنار هم زندگی کنید.پس وقتی کنار هم قرار میگیرید لباسهای تیغ دار را از تنتان درآورید و زبان تیز و گزنده تان را در کام نگه دارید و اجازه دهید که از گرمای در کنار هم بودن کسی یخ نزند و افسرده نشود.در غیر اینصورت فرجامی جز سرنوشت این جوجه تیغی های یخ زده نصیب جمع نخواهد شد.

  12. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1627
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    زناني كه جايگاه خود را مي شناسند

    خانم باربارا والترز كه از مجريان بسيارسرشناس تلويزيون هاي معتبر آمريكاست سالها پيش از شروع مبارزات آزادي طلبانهافغانستان داستاني مربوط به نقشهاي جنسيتي در كابل تهيه كرد. در سفري كه بهافغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتي 5 قدم عقب تر ازهمسرانشان راه مي روند.
    خانم والترز اخيرا نيز سفري به كابل داشت ملاحظه كرد كههنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر مي دارند و علي رغم كنار زدن رژيم طالبان،زنان شادمانه سنت قديمي را پاس مي دارند.
    خانم والترز به يكي از اين زنان نزديكشده و مي پرسد: چرا شما زنان اينقدر خوشحاليد از اينكه سنت ديرين را كه زماني براياز ميان برداشتنش تلاش مي كرديد همچنان ادامه مي دهيد؟
    اين زن مستقيم به چشمانخانم والترز خيره شده و مي گويد: بخاطر مين هاي زميني



    نتيجه اخلاقي اين داستان:مهم نيست كه به چه زباني حرف بزنيد و يا به كجا برويد پشت سر هر مردي يك زن باهوشقرار دارد...


    ---------- Post added at 01:27 PM ---------- Previous post was at 01:26 PM ----------

    نجس ترين چيز دنيا


    گويند ( من نميگم ) روزي پادشاهي اينسوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست. برايهمين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و درصورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
    وزير
    هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.
    عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار ازاو هم سؤال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد منجواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد توبايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد وليچوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.
    خلاصه وزير بهخاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد: " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري" !!!!

  14. 3 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1628
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::SMS::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    نه ده
    پست ها
    447

    پيش فرض

    حدود چهل و اندی سال قبل پس از بروز جنگ جهانی دوم و سرانجام شكست آلمان پیروزی انگلستان (كه جزء متفقین بود) جمعی از معتمدین نقل كردند: مرحوم حاج مهدی بهبهانی كه از تجار و محترمین عراق و سوریه بود به محضر مبارك آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی شرفیاب گردید، و گفت: سفیر كبیر انگلستان قصد شرفیابی به خدمت شما دارد.
    آیت الله اصفهانی فرمودند: مرا به سفیر كبیرانگلستان چه كار؟ مرحوم حاج مهدی بهبهانی عرض كرد: آقا، نمی شود، عواقب وخیم دارد، لطفا اجازه بفرمائید به محضر شما بیایند.
    آیت الله اصفهانی (برای حفظ صلاح مسلمین) اجازه داد، ساعت معینی بنا شد نورالسعید (نخست وزیر عراق) همراه سفیر كبیر انگلستان به خدمت آیت الله اصفهانی ، خصوصی مشرف شوند.
    آقای اصفهانی فرمود: اجازه می دهم در صورتی كه مانند سایر مردم ، عمومی و علنی به اینجا بیایند، آنها قبول كردند.
    مرحوم آیت الله اصفهانی ، علما و بزرگان را به منزل دعوت كرد، و در آن ساعت معین ، نخست وزیر عراق و سفیر انگلستان به خدمت آیت الله اصفهانی در یك مجلس علنی و عمومی شرفیاب شدند. سفیر انگلستان در كنار آقا نشست و پس از تعارفات معمولی و احوال پرسی ، عرض كرد: دولت انگلستان عهد كرده كه اگر در این جنگ (جهانی دوم) به آلمانی ها پیروز گردد، یك صد هزار دینار (معادل دو میلیون تومان آن روز) به خدمت شما تقدیم كنند تا در هر راهی كه صلاح بدانید مصرف نمائید. آیت الله اصفهانی فكری كرد و سپس فرمود: مانعی ندارد (علماء و بزرگان مجلس همه خیره شده بودند و سخت متحیر كه ببینند آقا، در این نیرنگ و دام بزرگ چگونه روسفید بیرون می آید).
    سفیر كبیر انگلستان ، چكی معادل صد هزار دینار از كیف خود بیرون آورد و به آیت الله اصفهانی داد، آقا آن را گرفت و زیر تشك گذارد.
    (روشن بود كه از این عمل آقا همه حاضران و علماء ناراحت شدند و قیافه ها درهم فرو رفت).
    ولی ناگهان لحظه ای بعد دیدند، آقا به سفیر فرمودند: در این جنگ ، بسیاری از افراد (و مسلمین هند و...) آواره شدند و خسارات زیاد به آنها وارد شده ، یك چك صد هزار دیناری از جیب بغل خود درآورد و ضمیمه چك سفیر كرد و به او داد، و فرمود: این وجه ناقابل است از طرف من به نمایندگی از مسلمین به دولت متبوع خود بگوئید این وجه را بین خسارت دیدگان تقسیم كنند و از كمی وجه معذرت می خواهم.

  16. این کاربر از .::SMS::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #1629
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض اگر دوباره زاده ميشدم...

    نزديك نيمه شب است و من به آرامي در كنار تنهايي خويش مي نشينم و به داستان زندگي مي انديشم...عجب داستاني دارد زندگي...يكي به اولين خطش نرسيده ،داستانش تمام ميشود وديگري را ببين كه دارد صفحه صدوچندم رامي نويسد...
    چقدر خوب بود كه دوباره زاده ميشدم...اگر دوباره زاده ميشدم،بادبادكهاي بيشتري به آسمان مي فرستادم ،براي يكبار هم كه شده بيرون آمدن پروانه اي را از پيله اش مي ديدم ،با پاهاي برهنه بر روي علفها مي دويدم ،بدون چتر در زير باران قدم ميزدم و بارها و بارها خورشيد را در لحظه طلوع و غروب دنبال ميكردم...
    اگر دوباره زاده ميشدم ....ديگر نگران چيزهايي كه به دست خدا مي سپارم نبودم،نا اميدي را در زير پاهايم له ميكردم و ايمانم را با دردهاي كوچك بدست شيطان نمي سپردم و با چشمان بسته هم خدا را مي ديدم...
    اگر دوباره زاده ميشدم...دستان گرم و مهربان مادر بزرگ رابيشتر در دستانم ميفشردم ، دوباره خود را مانند كودكي در آغوش مادرم مي افكندم ،در ژرفاي نگاه پر مهر پدر غوطه ور مي شدم و بارها وبارها به آنها ميگفتم كه:چقدر دلم برايشان تنگ شده است و چقدردوستشان دارم...
    اگر دوباره زاده مي شدم...آنان را كه به من بد كردند از صميم قلب مي بخشيدم و به آنها سلام و لبخند هديه مي دادم و با سكوت ،بيشتر از هياهو همنشين مي شدم...
    افسوس ...افسوس كه هرگز كسي دوبار ، زاده نمي شود...اما...براي من همين يكبار هم كافيست ...بايد داستانم را ادامه دهم، بي هيچ كم و كاست...آنطور كه ديگران باخواندنش به دهن دره نيفتند...
    ديروقت است،تنهايي ام ديگر خوابش برده و من آرام بر مي خيزم تا شب رابا قدمهاي خسته ي خواب به صبح فردا برسانم...
    از دستنوشته هاي " ناهي "

  18. #1630
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض زندگی

    زندگي، قصه مرد يخ فروشي است كه پرسيدند: فروختي ؟
    گفت: نه ولي تمام شد......

  19. 2 کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •