دوري مرا اسير شب انجماد كرد
بايد كه التماس به آن شعله زاد كرد
سلام همه خوبيد؟.......
گشتمت نبودي پس كچايي تو پسر؟
دوري مرا اسير شب انجماد كرد
بايد كه التماس به آن شعله زاد كرد
سلام همه خوبيد؟.......
گشتمت نبودي پس كچايي تو پسر؟
يک جرعه می کهن ز ملکي نو به وز هرچه نه می طريق بيرون شو به در دست به از تخت فريدون صد بار خشت سر خم ز ملک کيخسرو به زیر پات رو نگاه کنی.مارو میبینی رفیق!!!
واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود
آتش چو همه گرفت کم گردد دود
دلا تا کی در این دنیا فریب این و آن بینی
دمی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یک ذره زحد خویش بیرون نشود
خودبینان را معرفت افزون نشود
آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد
آنجا نرسی تا جگرت خون نشود
در اینجا کس نمی فهمد زبانِ صحبتِ مارا
مگر آیینه دریابد حدیثِ حیرتِ مارا
سزد گر اشکِ لرزان و نگاهِ آرزو گویند
به جانان با زبانِ بی زبانی حالت مارا
نهانی با خیالت بزم ما آیینه بندان بود
به هم زد دودِ آهِ دل صفای خلوتِ مارا
بهاران خود نمی آید به سوی ما مگر روزی
خزان گلچین کند این باغ های حسرتِ مارا
نمی سازند با این تنگنای عالمِ هستی
بلند است آشیان مرغانِ اوجِ همتِ مارا
سری بر زانوی غم داشتم در کنجِ تنهایی
کمینگاهِ جنون کردی مقامی عزلتِ مارا
از اشتياق من به تو يك ذره كم نشد
چشمت اگرچه ظلم به حقم زياد كرد
سلام..........
آه اي بلور ظرافت در دست بي مهر تهديد
در سنگسار پذيرش آيينه ترد ترديد
در پيچه جبر هر چند گيسويت آرام خفتست
فردا رها مي شود باز در بازي باد با بيد
بر سينه بي قرارت تاب دو نارنج نارس
پيراهنت ابر آذر پوشانده سيماي خورشيد
در غرب، خورشيد زمينى هنوز پرتوافكن است
و زير اشعهاش بامهاى شهر مىدرخشند
اينجا زنى سفيدپوش بر درها صليب مىكشد
و آهسته كلاغها را صدا مىكند
دیگه بارون نمی باره
دیگه آسمون تو شب هام
یه ستاره هم نداره
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)