گناه از آن روز پديد نيامد که حوا سيبي چيد. آن روز فضيلت باشکوهي جلوه گر شد که نافرماني نام دارد!
گناه از آن روز پديد نيامد که حوا سيبي چيد. آن روز فضيلت باشکوهي جلوه گر شد که نافرماني نام دارد!
شگفتا که چيز هايی شايد از همه نا چيز تر ناگهان ارزشی استثنايی می يابد آنگاه آن کسی که دوست می داری پنهانشان می کند(يا کسی فقط همين دورويی را کم داشته تا دوستش بداری)!خود رنج الزاما آدمی را دچار عشق يا نفرت کسی که آن را بر انگيخته باشد نمی کند.به جراحی که تنت را به درد می آورد بی اعتنا می مانی.اما در شگفت می شوی اگر زنی که چندی می گفته که تو همه چيز اويی،بی آن که خود همه چيز تو باشد،زنی که ديدنش،بوسيدنش،نوازشش را خوش می داشته ای،با مقاومتی ناگهانی به تو بفهماند که در اختيارت نيست.اين سرخوردگی گاهی خاطره فراموش شده اضطرابی قديمی را زنده می کند که می دانی برانگيزنده اش نه اين زن،بلکه ديگرانی بوده اند که خيانت هايشان در همه گذشته است تداوم داشته است.وانگهی،در دنيايی که عشق فقط از دروغ زاده می شود و چيزی نيست جز نياز عاشق به اين که دردش را همان کسی که برش انگيخته تسکين دهد،با چه جراتی می توان خواستار زندگی بود،چگونه می توان در مقابله با مرگ حرکتی کرد؟برای پايان دادن به رنج ناشی از کشف آن دروغ و آن مقاومت تنها اين چاره ناخوشايند می ماند که بکوشی بر کسی که با تو دروغ می گويد و مقاومت نشان می دهد،برغم خودش و به ياری کسانی تاثير بگذاری که حس می کنی از خودت به او نزديک ترند،بکوشی خود نيز نيرنگ بزنی و نفرت او را بر انگيزی.اما رنج چنين عشقی از آن نوعی است که به گونه ای تسکين ناپذير بيمار را وا می دارد آرامشی مجازی را در تغيير وضعيت خويش بجويد.افسوس که اين گونه راه حل ها کم نيستند.و شناعت اين گونه عشقهايی که فقط از نگرانی زاييده می شوند در اين است که در قفس خود بی وقفه انديشه هايی بی مفهوم می پروريم.گذشته از اين که در چنين عشق هايی معشوقه به ندرت آدمی را از نظر جسمانی کاملا خوش می آيد،زيرا انتخاب او نه از تمايلی آزادانه،بلکه ناشی از قضای يک لحظه اضطراب بوده است،لحظه ای که ضعف روحيه آدمی آن را بينهايت تداوم می دهد و وامی داردش که هر شب دست به اين يا آن آزمايش بزند و تا حد استفاده از مسکّن سقوط کند.
زندگي يعني خستگي!کوچولو!زندگي يه جنگه که هر روز تکرار مي شه و عوض شادي هاش- که تنها قد يه پلک به هم زدن دووم دارن - بايد بهاي زيادي بدي!
کاش تولد من هم می ماند برای بعد , به کجای دنیا بر می خورد!؟
Last edited by M3HRD@D; 12-06-2012 at 21:12.
تازه فهميدم چرا دوک گرمانت، که وقتی روی صندلی نشسته ديدمش برغم آن همه سالی که بيشتر از من زيرپا’’ داشت به نظرم چندان پير شده نيامد، همين که بلند شد و خواست ايستاده بماند به لرزه افتاد و پاهايش لرزش پاهای اسقف های پيری را داشت که تنها چيز محکم سراپايشان چليپايی فلزی است که بر سينه دارند و طلبه های تندرست جوان گردشان می چرخند، و چون به راه افتاد تنش از فراز پر از تزلزل هشتاد و سه سالگی چون برگی می لرزيد، انگار که آدم ها سوار چوب های زير پايی زنده ای باشند که مدام بلندتر شود و گاهی به بلندی منار برسد و رفته رفته راه رفتنشان را دشوار و خطرناک کند، و از آنها يکباره پايين بيفتند.(آيا به اين خاطر است که محال است حتی نادان ترين کسان هم چهره يک انسان سالخورده را با يک جوان اشتباه بگيرد و آن چهره همواره از ورای پرده وقار نوعی ابر به چشم می آيد؟) هراسان بودم از اين که چوب زير پاهای خودم به همين زودی به اين بلندی شده باشد، به نظرم نمی آمد توان آن را داشته باشم که دراز زمانی گذشته ای را که تا چنان ژرفاهايی امتداد يافته بود به خود متصل نگه دارم.دستکم، اگر آن اندازه توانم می ماند که اثرم را به پايان ببرم، غافل نمی ماندم از اين که آدم ها را پيش از هر چيز چنان توصيف کنم که، در کنار اندک جايی که فضا ايشان راست، جايی بس عظيم اشغال می کنند حتی اگر اين ايشان را موجوداتی هيولايی بنماياند، جايی بر عکس آن يکی بيکرانه گسترده-زيرا همزمان، چون غول هايی غوطه ور در ساليان، دست به دوران های بسيار دوری می رسانند که ميانشان روزان بسيار فاصله است- جايی بيکرانه گسترده، در زمان.
بيرون از معقوله گرايش به هم جنس، نزد کسانی که از همه بيشتر بطور ذاتی با اين گرايش مخالف اند نوعی’’ عرفی مرانگی وجود دارد که دارنده آن گرايش اگر انسان برتری نباشد خود را پايبند آن آرمان می يابد، ولو برای که ماهيتش را تغيير دهد. اين آرمان- که نزد برخی نظاميان و برخی ديپلماتها ديده می شود- سخت آزار دهنده است. در پست ترين شکلش حالت زمختی آدمی با دل مهربان را به خود می گيرد که نمی خواهد تاثرش به چشم بيايد، و در لحظه جدايی با دوستی که شايد بزودی کشته شود، در عمق دلش می خواهد گريه کند اما نمی گذارد کسی متوجه شود، زيرا برای پنهان کردنش به خشم فزاينده اي وانمود می کند که سرانجام در لحظه جدايی با اين کلمات انفجار آميز بيان می شود: خوب ديگر، لامصب! ديگر بايد همديگر را ببوسيم و خداحافظی کنيم احمق! اين کيف پول را هم که نمی دانم چکارش کنم بگير الاغ!" ديپلمات، افسر، کسی که حس می کند يک اقدام بزرگ ملی تنها چيزی است که اهميت دارد، اما به هر حال دلش هم برای فلان جوان کارمند دفتر نمايندگی يا عضو گروهان که از حصبه مرده يا با گلوله اي کشته شده می سوزد، همان گرايش به مردانگی را به شکل ماهرانه تر و هوشمندانه تر در عمق به همان اندازه نفرت انگيز از خود نشان می دهد. از گريه کردن برای جوان مرده خودداری می کند، می داند که بزودی ديگر کسی به او فکر نخواهد کرد، همانند جراح دل نازکی که شب پس از مرگ بيمار نوجوان با شهامتی دلش پر از غم است اما به زبان نمی آورد. اگر اين ديپلمات نويسنده باشد و درباره اين مرگ چيزی بنويسد، نخواهد گفت که دلش به درد آمده است، نه، اول به دليل ملاحظه و حيای مردانگی، بعد هم بر اسر مهارت هنری که هيجان را با پنهان کردنش القا می کند. او و يکی از همکارانش هنگام احتضار جوان بر بالينش حاضرند، اما حتی يک لحظه هم به هم نمی گويند که احساس اندوه می کنند. از مسايل دفتر نمايندگی يا گروهان حتی با دقتی بيشتر از معمول حرف می زنند.و خواننده می فهمد که آن لحن خشک نشانه اندوه کسانی است که نمی خواهند اندوه خود را نشان دهند، که اين مسخره است اما رنج آور و نفرت انگيز هم هست، چون شيوه غم خوردن کسانی است که فکر می کنند غم اهميتی ندارد، کسانی که فکر می کنند زندگی جدی تر از جدايی و اين چيزهاست، و دربرابر مرگ آدمها همان احساس دروغ وخلائی را القا می کنند که آقايی که روز عيد برايت جعبه شکلاتی عيدی می آورد و مثلا با لحن سخره آلود می گوييد:سال نو رو تبريک عرض می کنم.اين کار را مسخره می کند، اما می کند. اين را هم درباره افسر يا ديپلمات حاضر بر بالين جوان محتظر بگوييم و تمام کنيم: هر دو کلاه به سر دارند چون در لحظاتی که کار به پايان می رسد جوان مجروح، جوان دم مرگ را به هوای آزاده برده اند:فکر می کردم: بايد برگشت و واحد را برای بازديد آماده کرد؛اما واقعا نفهميدم چرا در لحظه ای که دکتر نبز اورا رها کرد هم من و هم او بدون اين که به هم چيزی گفته باشيم، در آفتاب سوزان، شايد به اين خاطر که گرممان بود، سرپا يا کنار تخت، هر دو کلاه هايمان را از سرمان برداشتيم.و خواننده حس می کند که دو مرد خيلی مرد، که هرگز کلمه اي حاکی از مهربانی يا اندوه به زبان نمی آوردند، کلاهشان را نه به خاطر گرمای آفتاب که بر اثر هيجان در برابر شکوه مرگ از سر برداشته اند.
اما به خود برگرديم: من فروتنانه تر از اين ها به کتاب خودم فکر می کردم، و حتی تعبير دقيقی نبود اگر کسانی را” که ممکن بود آن را بخوانند خوانندگان خودم می ناميدم. زيرا چنين کسانی به نظر من نه خوانندگان من، بلکه خوانندگان خودشان اند، چون کتابم چيزی جز نوعی عدسی بزرگ کننده مانند آنهايی نخواهد بود که عينک ساز کومبره به مشتريانش می داد. کتاب من، که به ياری اش به خوانندگانم وسيله ای خواهم داد که درون خودشان را بخوانند. در نتيجه از ايشان نخواهم خواست که ستايش يا تحقيرم کنند، فقط اين که به من بگويند که آيا همين است که من می گويم، آيا واژه هايی که در درون خود می خوانند همان هايی است که من نوشته ام که در ضمن، اختلاف های احتمالی در اين باره همواره به اين معنی نيست که من اشتباه کرده باشم، بلکه گاهی به مفهوم آن است که چشمان خواننده از آنهايی نيست که کتاب من برای آنها و برای خواندن درون خود مناسب باشد."
این دولت مثل همه ی دولت هایی که با زور و قلدری سر پا بندند حیثیت خود را با وحشتی که در مردم القا می کنند یکی می دانند .....
من نويسنده ايی فقيد هستم اما نه به معنای آدمی که چيزی نوشته و حالا
مرده،بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد مينويسد
آندریا[شاگرد گالیله] : سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که قهرمانی نپرورد.....
گالیله: نه آندریا ، سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که در آنجا نیاز به قهرمان باشد......
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)