دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
در شیشهی گردون نیست، کیفیت چشم او
این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد
شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها
فردای قیامت هم، فردای دگر دارد
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
آهی كشيد غم زده پيری سيپد موی ،
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لای موی چو كافور خويش ديد :
يك تار مو سياه ؛
همهی ما زخمهایی داریم
روی بازو یا ساق پا
زخمهایی قدیمی
که داستان دارند
که میشود
با آنها
ما را شناسایی کرد
زخمهایی بر پیشانی
یا
بر قلبهایمان
نو بهار است ، گل به بار است
اشک چشمم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است ... !
تشت را به سمت من می کشد
سابه ها روی ديوار حمام
رقصی موهوم بر معبدی کهن را
ميان دود های مقدس
آغاز می کنند
آهو به دام افتاده
بازوهايم را محکم گرفته اند
ميله را فرو می کند
بغض زنانگی ام می شکند
خون از ديوارهای تشت بالا می آيد
داغ دستان مرا باور کن
که براي تو چنين مي سوزد
روح لغزنده شبهاي مرا باور کن
که به ياد تو چنين مي شورد
طپش قلب مرا باور کن
که به نام تو چنين مي کوبد
درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست
آن که من در قلم قدرت او حیرانم
هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)