توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
تير عاشق كش ندانم بر دل حافظ كه زد
اينقدر دانم كه از شعر ترش خون ميچكيد
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فایض و شامل
لعل سيراب به خون تشنه لب يار منست
وز پي ديدن او دادن جان كار منست
تا گل روی تو در باغ لطافت بشکفت
پرده صبر من از دامن گل چاکترست
پای بر دیده سعدی نه اگر بخرامی
که به صد منزلت از خاک درت خاکترست
تنها بودم
او هم تنها مانده بود
هر دو خسته بودیم
من از زمین
او از آسمان
قرارمان نیمه شب بود
پشت پنجره آمد
باورت نمیشود
به من لبخند زد
خیلی زیبا
فوق العاده زیبا بود
یادم آمد
شب چهاردهم بود
و
او
کامل ِ کامل
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پیگسسته پناه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)