تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 161 از 212 اولاول ... 61111151157158159160161162163164165171211 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,601 به 1,610 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1601
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    آروم آروم جلو ميرفت...اصلا" جايي براي تكون خوردنش نداشت بزور بدنش رو كش و قوسي داد...همه جا تاريك بود ولي او همچنان مصمم مي كند و جلو ميرفت ...ديگه حسابي خسته شده بود.يواش يواش از بيرون نوري بهش خورد ... نور هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد كه...با آخرين حركت ،كرم كوچولو تيكه آخر پوست سيب رو خورد و از توي سيب سرش رو بيرون آورد...

    از دستنوشته هاي " ناهي "

  2. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1602
    داره خودمونی میشه *ALONE*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    پست ها
    152

    پيش فرض

    غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت.
    آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او
    داد.

    زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و
    نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه
    بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته
    است.

    زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا
    هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او
    گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را
    باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
    هوا داشت كم كم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی
    زانو زد و گفت: “خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه
    به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای
    بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد …!

    زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
    زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم
    ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.

    مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟

    زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز
    کرد.
    زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: “خدایا متشکرم”



    سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
    مرد سرش را برگرداند و گفت: “نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد
    اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.”

    خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
    زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او

    خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که
    روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

  4. این کاربر از *ALONE* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1603
    کاربر فعال گالری عکس attractive_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    FaR & AwAy حالت:TiReD
    پست ها
    1,754

    پيش فرض گفتگو با خدا

    سرچ زدم نديدم!



    Interview with god


    گفتگو با خدا

    I dreamed I had an Interview with god



    خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

    So you would like to Interview me? "God asked."

    خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

    If you have the time "I said"

    گفتم : اگر وقت داشته باشید .

    God smiled

    خدا لبخند زد

    My time is eternity

    وقت من ابدی است .

    What questions do you have in mind for me?

    چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

    What surprises you most about humankind?

    چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

    Go answered ….

    خدا پاسخ داد ...

    That they get bored with childhood.

    این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .

     They rush to grow up and then long to be children again


    عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .

    That they lose their health to make money

    این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

    And then lose their money to restore their health.

    و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .

    By thinking anxiously about the future. That

    این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .

    They forget the present.

    زمان حال فراموش شان می شود .

    Such that they live in neither the present nor the future.

    آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .

    That they live as if they will never die.

    این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .

    And die as if they had never lived.

    و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .

    God's hand took mine and we were silent for a while.

    خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .

    And then I asked …

    بعد پرسیدم ...

    As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?

    به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

    God replied with a smile.

    خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .

    To learn they cannot make anyone love them.

    یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .

    What they can do is let themselves be loved.

    اما می توان محبوب دیگران شد .

    learn that it is not good to compare themselves to others.

    یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

    To learn that a rich person is not one who has the most.

    یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .

    But is one who needs the least.

    بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

    To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.

    یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .

    And it takes many years to heal them.

    و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .

    To learn to forgive by practicing forgiveness.

    با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .

    To learn that there are persons who love them dearly.

    یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .

    But simply do not know how to express or show their feelings.

    اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .

    To learn that two people can look at the same thing and see it differently.

    یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .

    To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.

    یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .

    They must forgive themselves.

    بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .

    And to learn that I am here.

    و یاد بگیرن که من اینجا هستم .

    Always

    همیشه




    اثری از ریتا استریکلند

  6. این کاربر از attractive_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1604
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض سلام

    دخترک فقیر دکمه ها را از جیب در آورد.
    آن ها را روی تن آدم برفی فرو کرد.
    عقب ایستاد و به آن نگاه کرد.
    لبخند زد:حالا تو ام برای خودت یه دست لباس گرم داری.

    ---------- Post added at 04:02 AM ---------- Previous post was at 04:01 AM ----------

    مرد از آیینه خودرو به زن نگاه کرد و گفت:سلام.اسم من حمید،اسم شما چیه؟
    زن گفت: ناهید
    مرد نیش خند زد و گفت:اسم واقعی ات رو به ام بگو.
    زن زیر چشمی به او نگاه کرد و پرسید:اسم من به چه درد تو میخوره؟می خوای چه کار؟
    مرد شانه بالا انداخت:هیچی.همین طوری.دوست دارم بدونم.
    زن گفت:لادن.

  8. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1605
    کـاربـر بـاسـابـقـه SADEGH 7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    2,109

    پيش فرض


    مرد از آیینه خودرو به زن نگاه کرد و گفت:سلام.اسم من حمید،اسم شما چیه؟
    زن گفت: ناهید
    مرد نیش خند زد و گفت:اسم واقعی ات رو به ام بگو.
    زن زیر چشمی به او نگاه کرد و پرسید:اسم من به چه درد تو میخوره؟می خوای چه کار؟
    مرد شانه بالا انداخت:هیچی.همین طوری.دوست دارم بدونم.
    زن گفت:لادن.
    دوست عزیز می شه بگی این مطلب چه نکته ی پند آموزی داشت؟؟؟!!!!

  10. این کاربر از SADEGH 7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1606
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    مجازاتی مشابه!

    شیوانابا چند نفر از شاگردان بعد از روزها سفر وارد دهکده‌ای غریب شدند. غروب نزدیک بود و هیچ‌کس آنها را نمی‌شناخت، به همین خاطر در کنار چشمه زیردرختی اطراق کردند و به استراحت پرداختند. کنار چشمه مرد جوانی خسته وزخمی سر و صورت خود را می‌شست. آن مرد وقتی شیوانا را دید از او پرسید: "سوالی دارم! در این دهکده متولد شدم و جز سختی و فقر و تحقیر چیزی ندیده‌ام. آینده روشنی مقابلم نمی‌بینم و امروز هم با پسر ارباب دهکده که همه رعیت او هستیم جر و بحث کردیم و او هم به مباشران و همراهانش گفت مرابا چوب بزنند. به من بگویید چه کنم؟"
    شیوانا دستانش را به سمت آسمان و افق دراز کرد و گفت: "به سرزمینی دیگربرو و آنجا زندگی کن. چه اجباری است در اینجا بمانی و تا این حد خواری وذلت را تحمل کنی؟"
    مرد جوان با تعجب گفت: "این چه حرفی است می‌زنید. این دهکده اجدادی من است و یک دنیا از آن خاطره دارم. شما می‌گویید به همین راحتی آن را رها کنم وبروم؟"
    شیوانا با لبخند گفت: "پس بمان و به خاطر خاطرات شیرینت سختی‌هایش را تحمل کن!"
    مرد جوان هاج و واج به شیوانا خیره شد و دیگر هیچ نگفت. در این هنگام ارباب ده همراه جمعی از مزدورانش کنار چشمه آمدند و خواستند به جوان آسیب برسانند که شیوانا و شاگردانش نگذاشتند. ارباب ثروتمند ده عصبانی و خشمگین به شیوانا و همراهان گفتند که حق استراحت کنار چشمه را ندارند و باید شب نشده سریعا از دهکده بیرون بروند. شیوانا با تعجب دلیل خواست و آن مردگفت: "تمام ساکنان این دهکده رعیت و مزدبگیر من هستند و تمام این زمین‌ها هم متعلق به من است. چون مالک بی‌جان‌ها و جاندارهای این دیار من هستم پس این حق را به خود می‌دهم که شما را محکوم کنم از اینجا بروید و دیگر حق ندارید پایتان را در این دهکده بگذارید."
    شیوانا با خنده از جا برخاست و مقابل ارباب دهکده ایستاد و گفت: "من هم توو همراهانت را محکوم می‌کنم که تا آخر عمر همین جا بمانید و نگهبان خاک واموالتان در این دهکده باشید و حق ندارید از این دهکده خارج شوید و پایتان را از آن بیرون بگذارید."
    سپس بدون هیچ مقاومتی و به آرامی وسایلش را برداشت و به راه افتاد. شاگردان هم پشت سر اوحرکت کردند. آن مرد جوان زخمی هم دنبال شیوانا وشاگردان به راه افتاد و خود را به شیوانا رساند و گفت: "این چه حرکتی بودانجام دادید؟ چرا زود تسلیم شدید؟ و شب‌هنگام خود را آواره ساختید؟ شماترسو هستید و فقط چون او از شما قوی‌تر بود توانست به راحتی شما را بیرون کند و شما به راحتی آن را پذیرفتید. غیر از این است؟"
    شیوانا با لبخند گفت: "برعکس این من بودم که او را از جایی که هر لحظه هستم بیرون کردم و این او بود که با تعجب و حیرت این مجازات را پذیرفت. چرا همیشه اصرار داری تیر مجازات را به سمت خود ببینی. به این بیندیش که در دل هر مجازاتی یک رهایی بزرگ نهفته است. چه ضرورتی داشت با این ارباب خودخواه و همراهان بی‌رحمش درگیر شویم؟ آنها را در زمین خودشان زندانی کردیم و خودمان را در زمین خدا آزاد ساختیم. این ارباب فقط در دهکده خودش قدرت دارد. خوب پس او را به اقامت در دهکده‌اش محکوم کن و آزادی خود را درجایی بدون او جست‌وجو کن."
    مرد جوان به سمت یکی از شاگردان شیوانا رفت و با تمسخر گفت: "دیدید استادتان چه کرد؟ او تسلیم شد؟"
    آن شاگرد با تعجب سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: "اصلا چنین نبود. او ارباب شما را مجازات کرد و ما را از بلا رهانید. من تسلیمی نمی‌بینم!"
    مرد جوان با آزردگی گفت: "اما من موضوع را برعکس به این شکل می‌بینم که همراه شما هستم چون محکوم به اخراج شده‏ ام."
    شیوانا دستی بر شانه مرد جوان زد و گفت: "با این گونه نگاه کردن به دنیا،فقط نزد خودت به ارباب قدرت بیشتری می‌دهی و خویشتن را حقیرتر می‌بینی واین همان چیزی است که ارباب آرزو دارد اتفاق بیفتد. برعکس اگر مثل ما فکرکنی خود را قوی‌ترو آزادتر می‌بینی و ارباب را به صورت فرد محکومی می‌بینی که پایش به چند هکتار زمین زنجیر شده است. اگر اولی را انتخاب کنی حتی الان که آزاد هستی و فرسنگ‌ها از دهکده دوریم باز رعیت ارباب هستی. امااگر دومی را برگزینی آزادی و آرامش و اطمینان را صاحب می‌شوی و حتی گه‌گاه دلت هم برای ارباب و بقیه می‌سوزد که چگونه زندانی قفس خودشان هستند. انتخاب با خودت است."


    ---------- Post added at 01:33 PM ---------- Previous post was at 01:32 PM ----------


    نشسته بود روي زمين و داشت يه تيكه هايي رو از روي زمين جمع مي كرد.
    بهش گفتم: كمك نمي خواي؟ گفت:نه.
    گفتم: خسته مي شي بذارخب كمكت كنم ديگه.
    گفت: نه خودم جمع مي كنم.
    گفتم:حالا تيكه ها چي هست؟بد جوري شكسته معلوم نيست چيه؟
    نگاه معني داري كرد و گفت:قلبم. اين تيكه هاي قلب منه كه شكسته. خودم بايد جمعش كنم
    بعدش گفت : مي دوني چيه رفيق؟آدماي اين دوره زمونه دل داري بلد نيستن.
    وقتي مي خواي يه دل پاك و بي ريا رو به دستشون بسپري
    هنوز تو دستشون نگرفته ميندازنش زمين و مي شكوننش......
    ميخوام تيكه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصليش اون دل داري خوب بلده
    داره آخه مي دوني اون خودش گفته كه قلبهاي شكسته رو خيلي دوست
    ميخوام بدم بهش بلكه اين قلب شكسته خوب شه.
    تيكه هاي شكسته ي قلبش رو جمع كرد و يواش يواش ازم دور شد.
    و من توي اين فكر كه چرا ما آدما دل داري بلد نيستيم موندم
    دلم مي خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو مي سپردي دست هر كسي؟
    انگاري فهميد تو دلم چي گفتم. بر گشت و گفت:
    دلم رو به دست هر كسي نسپردم اون براي من هر كسي نبود.

  12. این کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1607
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    دختر فدا کار
    My Wife Navaz Called,

    'How Long Will You Be With That Newspaper?

    Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?

    همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

    Far Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.

    شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

    My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
    In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

    ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

    Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.

    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

    I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful
    Of This Curd Rice?

    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

    Just For Dad's Sake, Dear'.
    Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.

    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

    'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.

    But, U should....' Ava Hesitated.

    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

    'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'

    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.

    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
    Now I Became A Bit Anxious.
    'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.

    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

    Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?'

    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


    'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.
    Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.

    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


    I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.

    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
    After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.

    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد

    All Our Attention Was On Her.
    'Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!'

    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

    Was Her Demand..
    'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
    Impossible!'
    'Never in Our Family!'
    My Mother Rasped.
    'She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!'

    تقاضای او همین بود.

    همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
    'Ava, Darling, Why Don't U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.'

    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

    'Please, Ava, Why Don't U Try To Understand Our Feelings?'

    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

    I Tried To Plead With Her.
    'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.

    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

    Ava Was in Tears.
    'And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.

    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت

    It Was Time For Me To Call The Shots.
    'Our Promise Must Be Kept.'

    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
    'Are U Out Of UR Mind?' Chorused My Mother And Wife.

    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

    'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.

    نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

    Ava, UR wish Will B Fulfilled.'

    آوا، آرزوی تو برآورده میشه
    With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.

    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

    On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
    It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
    She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.

    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

    Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
    'Ava, Please Wait For Me!'

    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

    What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
    'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.

    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه


    'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'
    Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
    And Continued, 'That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.

    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

    He is Suffering From... Leukemia'.
    She Paused To Muffle Her Sobs.
    'Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.
    He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.

    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
    He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.

    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
    Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
    But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!

    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

    Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.'

    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
    I Stood Transfixed And Then, I Wept.
    'My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........

    سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


    "The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
    But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"



    Think About This

    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

    به این مسئله فکر کنین

  14. 4 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1608
    آخر فروم باز vorojax's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    آنجا که دل خوشست....
    پست ها
    1,270

    پيش فرض

    آخرین پیام مادر
    همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.

    زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند. نام های قهرمانان بی نشان، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند.

    زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه «سی چوان» خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.

    وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.

    ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.

    وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.

    مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.

  16. 2 کاربر از vorojax بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1609
    داره خودمونی میشه M A H 3 A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    محل سكونت
    کنار ساحل
    پست ها
    146

    پيش فرض

    سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند،
    خوشش آمد و گفت: «بادنجان طعامی خوش است.»
    نوکرش درباره خواص و خواص و خوبی بادنجان خیلی تعریف کرد.
    روزی دیگر برای سلطان دلمه بادنجان آوردند. سلطان را درد دل شدید عارض شد و گفت: «بادنجان عجب چیز بدی است.»
    نوکر باز از مضرات بادنجان سخن ها گفت.
    سلطان گفت: «ای مردک قبلا راجع به بادنجان تعریف می کردی.»
    نوکر گفت: «من نوکر توام، نه نوکر بادنجان!»

  18. #1610
    داره خودمونی میشه M A H 3 A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    محل سكونت
    کنار ساحل
    پست ها
    146

    پيش فرض

    روزی ملانصرالدین از یکی از دوستان خود پرسید: فاصله مابین تهران و قزوین چند فرسخ است؟
    گفت: بیست و چهار فرسخ
    ملا گفت، حال اگر گفتي، فاصله قزوين و تهران چقدر است؟
    گفت: آنهم بيست و چهار فرسخ
    ملا گفت: نبايد چنين باشد، زيرا ميبينم فاصله عيد قربان تا عاشورا يكماه است، و حال آنكه فاصله بين عاشورا و عيد قربان يازده ماه است !

  19. این کاربر از M A H 3 A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •