آدم ها در خيابان های خالی می روند،خيابان های بدون درخت،بدون سبزه و سبزی،فقط ديوار و ديوار،رويشان ادرار و جلويشان مدفوع سگ.آدم ها سرگردانند و دنبال چيزی گرم.می روند به کافه ها،می گردند و می گردند و چيزی پيدا نمی کنند.هوا سرد است و آنها می نوشند،کمی گرم می شوند،بعد می روند خانه،در شهر،تنها،و منتظر فردا ميشوند.کاش نور سر بزند.اما وقتی سر می زند،آنها توجهی ندارند،چون بايد فعاليت را شروع کنند.هماهنگ با ساعتی که خودشان اختراع کرده اند.می روند به اداره هايشان،به کلاس هايشان،به سر درس و مشق شان،و هيچ کدامشان هم نمی دانند چرا.همين غمگين شان می کند،تا دوباره شب برسد،و دوباره تصميم بگيرند بالاخره زندگی کنند.اما اتفاقی نمی افتد.دوباره در اتومبيل هايشان می نشينند،ساعت چهار است و آنها آرام و قرار ندارند.نميشود همه اش همين باشد.