تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاس
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاس
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است
رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست
از دست کمان مهره ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به باقی و دلم شاد کنید
در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر
دگر چه داری از این بیش انتظار از من
به اختیار نمیباختم به خالش دل
که برده بود حریف اول اختیار از من
گذشت کار من و یار، شهریارا لیک
در این میان غزلی ماند شاهکار از من
نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر، گذارم نیست
چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم است و غمگسارم نیست
به لالههای چمن چشم بسته میگذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)