یادمه 6 ساله که بودم تو خونه ای بزرگ که وسطش حوض کوچیکی داره زندگی می کردیم . یه روزی خواهرم با دختر همسایه تو حیاط ما داشت خاله بازی می کرددقیقا یادمه که سفره رنگینی چیده بودن و و با عروسکاشون داشتند بازی می کردن . منم تو حیاط به این فکر میکردم که چطوری برم چتر اینا بشم و از اون سفره رنگین چیزی هم عایده من به .
به هر حال هر کاری کردیم دخترا مارو بازی ندادنکه ندادن انگار از نیت پلید من که همون ناخونک زدن به غذاشون بود خبر دار بودند و دست منو خونده بودن .
یادمه اون موقع من خیلی شرارت می کردم برخلاف الان که هرکی منو میبینه میگه عجب بچه مثبتیه . بگذریم دیگه خونم جوش اومده بود نه می تونستم دستم رو این بچه ها بلند کنم ( اون موقع عقلم هم به این چیزا میرسد ) نه بزنم کازه کوزشون رو خراب کنم . آخه داداش بزرگم هم خونه بود . پدرمو در می آورد.
به هر حال یه فکر شیطانی زد به سرم .
دقیقا یادمه که تو اون روز گرم تابستون مقدار زیادی انگور خریده بودیم ، منم تو ذهنم برای اینا نقشه ای کشیده بودم که حرف نداشت!
رفتم انگورا رو تو یه ظرف خوشکل ریختم بعد رفتم سر قوطی های ادویه و یه مشت فلفل برداشتم و با مهارت خاصی انگورارو به فلفل آغشته کردم ( عجب فکر پلیدی بود میدونم) بعد خیلی مودبانه رفتم تو حیاط بدون اینکه اونا شکی بکنن انگورارو ت دادم بهشون و خودم رفتم ته حیاط تا ببینم چه اتفاقی میفته .
چشمتون روز بد نبینه ، بعد از دقایقی که گذشت ، گریه هر دوتاشون زد بالا همچین گریه می کردن که نگو !
چشمتون روز بد نبینه همین که اینا گریه کردن داداشم که تو اون موقع ظهر خواب بود با وحشت از خواب بیدار شد فکر کرده بود اتفاق بدی افتاده همین که از جریان با خبر شد ، بعد از کلی دوندگی بالاخره منو گرفت و تمام اون انگورا رو چپوند تو دهن ما . نه میذاشت تفشون کنم نه آب بخورم بعد از دقایقی منم اشکم درآومده بود . بعد از پنج - شیش دقیقه داداشم منو ول کرد در حالی که به شدت از سوزش لب و دهنم گریه می کردم ، همین که ولم کرد رفتم سر حوض هی با آب دهنم رو میشستم ولی فایده نداشت در همین حالم برای خواهرم و دوستش رجز می خوندم
الانم بعضی وقتا یه چیزی که میشه خانواده میگن مگه اونروزو فراموش نکردی که .........
یادش بخیر .........................