مطالب این کتاب از کتاب ها و فلسفه های سقراط، فیثاغورث، افلاطون، زردشت و سایر پیامبران گذشته به صورت ورق پاره هایی از حریق تاریخی کتابخانه پلوتمی مصر بدست آمده از زبان مصری، مجوسی، الفبای هیر و گلیف مصری بوسیله دکتر میزابولاژانومینا به زبان فرانسه ترجمه شده است.
اصل این کتاب امروز در اهرام های مصر باقیست... .
بخش اول: مرغ سیاه
پیش از وارد شدن به موضوع باید برای شما بیان کنم که چگونه این دانش در اختیار من قرار گرفت و چگونه خداوند متعال پس از اینکه مرا از خطرهای هولناک نجات داد با اراده خود اسرار جهان و خلقت را در نظرم روشن ساخت.
من یکی از افسران اعزامی به کشور مصر بودم و بنا به فرمان ژنرال ارتش فرانسه برای نقشه برداری اهرام های مصر اعزام شده بودم. چند سرباز و شکارچی اسب سوار نیز به همراه من آمده بودند و به اتفاق آنها به پای بزرگترین هرم مصر رسیدیم. در همانجا پیاده شدیم و پس از صرف غذا در حالی که قصد شروع کار را داشتیم گروهی از نیزه داران عرب به سوی ما حمله ور شدند؛ در مدت زمان کوتاهی آنها همه افراد ما را به خون غلتاندند و همه رفقای من کشته شدند، اعراب نیز پس از ربودن لوازم ما به سرعت گریختند.
جسم نیم جان خود را به نزدیکی اهرام رساندم و پشت خود را به سنگ دیوار آن تکیه دادم و جز اندیشه مرگ به چیزی نمی اندیشیدم. درحالی که مشغول دعا و راز و نیاز بدرگاه خداوند بودم کم کم تاریکی شب تمام آن فضا را فراگرفت. غرق در افکار خود بودم که ناگهان در چند قدمی من صدایی برخاست و سنگی از روی اهرام بلند شد و بر روی زمین افتاد. در مقابل من نور یک فانوس کوچک در دست پیرمردی محترم می درخشید، پیرمردی با ریش انبوه و سفید و عمامه ای بسربسته از گوشه اهرام بیرون امد.
دیدگان خود را به اطراف افکنده و چند قدمی پیش آمد، اجساد رفقای مرا دست مالی کرد و به زبان ترکی گفت:
یک انسان است.... فرانسوی هستند..... همه مرده اند... .
سپس سر خود را رو به اسمان کرد و گفت:
خداوندا آنها را بیامرز.
با دقت همه اجساد را بررسی کرد و برای اطمینان دست خود را روی قلب آنها می گذاشت. پس از اینکه فهمید همه مرده اند آه دردناکی کشید و اشک از چشمانش سرازیر شد.
در حال بازگشت به سوی اهرام بود که به زحمت او را صدا کردم؛ صدای مرا شنید و به سرعت به سوی من آمد. کمکم کرد تا خود را همراه او به داخل اهرام برسانم و بعد مجدد سنگ را در سر جایش قرار داد.
پس از طی مسافتی به دری رسیدیم که با رمز خاصی گشوده شد، از سالنی عبور کردیم و وارد اتاقی شدیم که چراغ کوچکی از سقف آن آویزان بود...
یک میز پر از کتاب و چندین چهار پایه و یک تخت خواب چوبی در این اتاق دیده می شد.
پس از اینکه جراحات مرا مورد آزمایش قرار داد ظرفی کوچک حاوی مرهم های مختلف خارج ساخت. بمحض اینکه مرهم ها بروی زخم سرودستم گذاشته شد دردها کاهش یافت و من به خواب فرو رفتم.
اولین اسرار:
بهبودی کامل من مدتی طول کشید و زبان ترکی را تا اندازه ای یاد گرفتم. به من دستور داد از جا بلند شوم و همراه او به داخل زیرزمین رفتم.
چندین صندوق بزرگ پشت سر هم چیده شده بود؛ در آنها را باز کرد، همه مملوء از طلا و انواع سنگ های قیمتی بودند. از جای برخواست و قفسه ای را که در پای تخت قرار داشت باز کرد و از آن جعبه ای چوبی از چوب سدر و پوشیده از طلا و جواهرات خارج ساخت. در صندوق را با کلیدی از طلا که با حروف مصری منقوش شده بود باز کرد؛ مقدار زیادی طلسم آلات و حلقه هایی با نگین الماس که بر روی آنها حروف الفبای طلسم نقش شده بود دیده می شد. می گفت فرزندم ملاحظه می کنید که هر کدام از اینها دارای خاصیتی است ولی برای استفاده از آن باید رمز آنرا دانست و مخصوصا لازم است به زبان خاصی آشنا باشید تا بتوانید حروفی را که روی آن نقش شده بر زبان بیاورید. قبل از اینکه با ارواح و موجوداتی که تحت اراده من هستند آشنا شوید من رموز تمام این طلسم ها را به شما یاد می دهم.
کاغذهایی را که روی میز بود برداشت، چهارپایه ای را انتخاب کرد و به من دستور داد که در کنار او بنشینم.
اطاعت کردم اما چون روی میز غذایی برای خوردن وجود نداشت تبسمی کرد و گفت:
غذاهای معمولی برای بدن ما فایده ای ندارد یک دقیقه دیگر خواهید دید که غلامان و آشپزان غذای خوبی برای ما فراهم خواهند ساخت.
کلماتی چند که من معنی آنرا نمی فهمیدم بر لب جاری ساخت و سه مرتبه روی انگشتری خود فوت کرد ناگهان اطاق ما بوسیله هفت مشعل بزرگ سنگی که به سقف آویزان شده بودند روشن شد. نه غلام داخل اطاق شده و غذاهای مختلفی در ظروف طلا و جامهای پر از شراب برای ما آوردند... .