پول او را به وحشت می انداخت. پول بد تله ای است. اول آدم صاحب پول است ولی بعد پول صاحب آدم می شود....
پول او را به وحشت می انداخت. پول بد تله ای است. اول آدم صاحب پول است ولی بعد پول صاحب آدم می شود....
نميدانم چرا،ولی در اين لحظه به ياد خانا می افتم که زير درختی تير بارانش کردند،درختی که من نامش را نميدانم.پس از شليک هم به او فکر می کنم تا آن که دور و برم همه به قيل و قالی می افتند.فقط يک تير خشک و مقطع،همان طور که گفتم آن دو دست در تمام مدت زمانی که هرشل دعا می کرد فرصت بسياری داشت تا اسباب کار را فراهم کند.تک تير طنين شگفتی دارد.من تا کنون صدای تک تير نشنيده بودم،بلکه هميشه چندين شليک پياپی.انگار بچه ی بی نزاکتی پايش را از سر لجاجت به زمين کوبيده باشد يا بادکنکی را بيش از اندازه باد کرده و بادکنک ترکيده باشد يا حتی اگر غرق توصيف شوم،می توانم بگويم خدا سرفه کرده است،خدا برای هرشل تک سرفه اي کرده است.
در کتاب زند، باب دوم آمده: "تمام مردم حق حیات و زندگانی دارند و نباید آن ها را از این نعمت محروم ساخت
گرچه گناه آن ها خیلی بزرگ باشد
مگر اینکه به واسطه ی تکرار دزدی و راه زنی یا قتل نفس،
اهریمن (فاعل شر) در وجود آن ها غلبه کرده و یزدان از دل او رفته باشد."
آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمد قاضی
مللی و مردمی هستند که خدا را با دعا و زاری میخوانند، برخی او را با توکل و تسلیم ندا میدهند، و گروهی نیز با کفر و ناسزا.
اما کرتیان او را با شلیک تفنگ صدا میکنند.
همه بر آستان خدا میایستند و تفنگهای خود را آتش میکنند تا مگر خدا صدای تفنگشان را بشنود.
سلطان عثمانی که اول بار صدای تراق و تروق تفنگها را میشنود زوزهکشان فریاد میزند که ای یاغیان سرکش! و خشمگین میشود و پاشایان و سربازان و چاقوکشان خود را میفرستد.
اروپائیان فریاد برمیدارند که زهی بیشرمی! و ناوهای جنگی زرهدار خود را برای سرکوبی قایقها و کشتیهای ضعیف کرت به وسط اروپا و آسیا و آفریقا میفرستند.
یونان بینوا به التماس میگوید: صبر کنید و محتاط باشید و مرا به خون آغشته مکنید!
اما کرتیان در جواب میگویند: آزادی یا مرگ! و باز بر در خدا مشت میکوبند.
فصل 2 صفحه 101
(1984 - جورج اورول)
...احساس می کرد در میان جنگل های کف دریا سرگردان است و در دنیای مهیب که خودش هیولای آن است، گم شده است. تنها بود. گذشته مرده بود. آینده غیر قابل تصور بود. چه گونه میشد اطمینان یافت که حداقل یکی از انسان های دوروبرش طرف اوست؟ و چه طور میشد دانست که سلطه حزب برای همیشه پایدار نخواهد ماند؟ به جای جواب چشمش به سه شعار روی دیوار سفید وزارت حقیقت افتاد:
جنگ، صلح است.
آزادی، بردگی است.
نادانی، توانایی است.
یک سکه بیست و پنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته شده بود و در روی دیگر سکه تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشم های تصویر روی سکه هم آدم را دنبال می کرد. روی سکه ها، روی مهرها، روی جلد کتاب ها، پرچم ها، پوسترها و کاغذهای روی پاکت های سیگار-همه جا. همیشه چشم ها تو را زیر نظر دارند و صداهایشان در گوش می پیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب-راه گریزی نبود.
هیچ چیز جز چند سانتی متر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود.
من در نظر می آورم که هنوز خيلی مانده تا گتو روی آرامش به خود ببيند.من انتقام يعقوب را در نظر می آورم،زيرا به اراده ی من اين شب همان شب سرد با آسمان پر ستاره ايی است که روس ها از راه می رسند.در اين شب،ارتش سرخ موفق می شود در کوتاهترين زمان شهر را به محاثره درآورد و ناگهان آسمان از شليک توپخانه ی سنگين روشن می شود.بلافاصله پس از رگباری که يعقوب را هدف گرفت،غرش گوشخراشی چنان طنين می اندازد که گويی مسبب اش آن تيرنداز بخت برگشته بر فراز برج نگهبانی بوده است.شبح نخستين تانک ها،گلوله باران قرارگاه به آتش کشيدن برج های نگهبانی،آلمانی های خيره سری که تا آخرين نفس مقاومت می کنند و آلمانی های آشفته اي که جايی برای پنهان شدن نمی يابند.خدای بزرگ،چه شب با شکوهی پشت پنجره ها،يهودی ها با چشمان پر از اشک مات و مبهوت ايستاده اند و دست يکديگر را می فشارند،يهودی هايی که می خواهند از جان و دل فرياد براورند،اما صدا از حلقوم شان بيرون نمی آيد.من در نظر می آورم که سپيده ی صبح آخرين درگيری ها به پايان می رسد و گتو و ديگر گتو نيست،بلکه فقط بخش ويران شده ی شهر به شمار می آيد،و هر کس می تواند به سويی برود که خود می خواهد،و نيز اين که ميشا گمان می کند حالا يعقوب حال خوش تری دارد و می خواهد لينا را پيش او ببرد،اما او را نمی يابد،و آن نانی که به وفور ميان ما پخش می کنند،چه طعمی دارد.
دست از خزيدن بر می داری.بر می گردی.دهانت باز مانده.چشم هايت گشاد و خيره.چهری جانی واترز پزشک تيم را می بينی،قرص ماه نگران در آسمانی ترسناک.خون از گونه ات جاری می شود،با عرق و اشک،زانوی راستت درد،درد،درد می کندو تو گوشه ای از دهانت را گاز،گاز،گاز می گيری تا جلو فرياد زدنت را بگيری،تا با ترس بجنگی
نخستين طعم تکه ی فلزی بر زبانت،آن نخستين طعم ترس......
سی هزار تماشاگر يک به يک خواهند رفت.آشغال ها روی زمين چرخ خواهند خورد.شب و برف خواهند رسيد،زمين يخ می زند و دنيا از ياد خواهد برد.....
به پشت درون محوطه پنالتی افتاده ای و آن ها رهايت کرده اند،يک زامبی را
جانی واترز خم ميشود،اسفنجی در دستش،دهانش بر گوش تو،نجواکنان می گويد''زندگی مون چی می شه برايان؟زندگی مون چی ميشه؟''تو را روی يک برانکارد قرار می دهند.تو را روی يک برانکارد حمل می کنند.مربی ات می گويد کفش های لعنتيشو در نيارين.شايد برگرده.از مسير خارج ميدان به داخل رختکن.
تو را روی تخت رختکن قرار می دهند.روی يک ملافه ی سفيد.خون همه جا می پاشد،از روی ملافه تا تخت.از تخت تا کف زمين.....
بوی خون.بوی عرق.بوی اشک.بوی آرو.ميخواهی اين بوها را تا آخر عمر احساس کنی.جانی واترز می گويد به بيمارستان نياز داره.سريع هم نياز داره.مربی ات دوباره می گويد اما کفش های لعنتيشو در نيارين.تو را از روی تخت رختکن بر می دارند. از روی ملافه ی خون آلود.روی يک برانکرد ديگر. از مسير خروجی زمين......
درون آمبولانس.به سوی بيمارستان.به سوی چاقوی جراحی.پايت را عمل می کنند و از مچ تا زانويت زير گچ مدفون می شود.بخيه ها روی سرت.نه ملاقات کننده اي.نه خانواده اي و نه رفيقی.....
فقط پزشک ها و پرستارها.فقط جانی واترز و مربی ات.....
اما کسی به تو چيزی نميگويد،چيزی که خودت ندانی نمی گويد.....
بدترين روز زندگی ات.
به لبه ی دنيا خوش آمديد.به هارتلپولز.
می توانيد از اين لبه ی دنيا در هارتلپولز به پايين سقوط کنيد.به ساحل سيتن کاريو.به قعر ليگ و دوباره برای ورود به ليگ انتخاب شويد.....
خيلی ها هيچ وقت نمی فهمند.خيلی ها هيچ وقت درک نمی کنند.....
ماوای امن آن ها اين جا است.همين جايی که ويکتوريا گراند،زمين فوتبال منطقه ی هارتپولز،با انفجار بمبی فرود آمده از زپلين،آن کشتی هوايی،نفرين شد.همين جايی که سقف هايش سوراخ هستند و آب از آن ها به داخل سرازیر می شود.همين جايی که سطل هايی در اتاق هيئت مديره گذاشته اند تا آب باران را جمع کنند.همين جايی که جايگاه تماشاگرانش چوبی هستند و سقف شان را پر مرغ پوشانده.همين جايی که رئيسش ميليونری چهار فوتی است که پولش را از تجارت پارچه جمع کرده و دستگاه شنود در دفتر و خانه ات کار می گذارند.همين جايی که بازيکنانش به زنان شان خيانت می کنند.ميخواره هستند.دزد هستند و قمارباز و با جوراب های غير فوتبالی پا به ميدان می گزارند.بله مکان امن آن ها همين جا است....
اگرادات : فرض بر اینکه محکوم به قتل شوم، دوست دارم اشخاصی که مرا دوست می دارند در قتلگاه من حاضر باشند.
زیرا تحمل سختی، در تنهایی فزون تر و در حضور دشمنان سخت تر می گردد
و برعکس، با حضور دوستان از سختی وارده کاسته و تحمل آن را آسان می کند.
مثل بلایی که اگر به یک نفر برسد و او در پیش دوستان خود باشد، آن بلا بین آن ها تقسیم می شود.
سونيا انعطاف پذير بود.منظورم نيست که انعطاف پذير مثل يک ترکه،بدنش منظورم نيست.سونيا در فکر کردن انعطاف پذير بود.توضیحش ساده نيست.شايد چون امکان هر جور فرافکنی را به من می داد.به من اين امکان را می داد تا از شخصيت او هر تصور دلخواه ممکن را داشته باشم،می توانست يک زن ناشناس باشد،يک دختر ک الهام بخش،زنی که آدم يک بار در خيابان با او برخورد می کند و سال ها بعد با يک حس غفلت عظيم به يادش می افتد.می توانست احمق باشد و خودخواه،گزنده و باهوش.می توانست يک چيز عالی باشد و زيبا،لحظه هايی هم بود که می شد يک دختر با يک مانتوی قهوه اي و واقعا معمولی.فکر می کنم برای اين آن قدر انعطاف پذير بود،چون در واقع هيچ چيز نبود.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)