تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 16 از 19 اولاول ... 61213141516171819 آخرآخر
نمايش نتايج 151 به 160 از 185

نام تاپيک: احمد شاملو

  1. #151
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    160

    پيش فرض

    شبانه

    یارانِ من بیایید
    با دردهایِتان
    و بارِ دردِتان را
    در زخمِ قلبِ من بتکانید.

    من زنده‌ام به رنج...
    می‌سوزدم چراغِ تن از درد...

    یارانِ من بیایید
    با دردهایِتان
    و زهرِ دردِتان را
    در زخمِ قلبِ من بچکانید.

  2. 2 کاربر از حنّانه بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #152
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    160

    پيش فرض

    سفر

    در قرمزِ غروب،
    رسیدند
    از کوره‌راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
    تابیده بود و تفته
    مسِ گونه‌هایشان
    و رقصِ زُهره که در گودِ بی‌تهِ شبِ چشمِشان بود
    به دیارِ غرب
    ره‌آوردِشان بود.
    و با من گفتند:
    «ــ با ما بیا به غرب!»

    من اما همچنان خواندم
    و جوابی بدانان ندادم
    و تمامِ شب را خواندم
    تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.



    در ژاله‌بارِ صبح
    رسیدند
    از جاده‌ی شمال
    دو دختر
    کنارِ من.
    لب‌هایشان چو هسته‌ی شفتالو
    وحشی و پُرتَرَک بود
    و ساق‌هایشان
    با مرمرِ معابدِ هندو
    می‌مانست
    و با من گفتند:
    «ــ با ما بیا به راه...»

    ولیکن من
    لب فروبستم ز آوازی که می‌پیچیدم از آفاق تا آفاق
    و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
    و نیمِ روز را خاموش ماندم
    به زیرِ بارشِ پُرشعله‌ی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.



    در قلبِ نیمروز
    از کوره‌راهِ غرب
    رسیدند چند مَرد...
    خورشیدِ جُست‌وجو
    در چشم‌هایشان متلألی بود
    و فکِشان، عبوس
    با صخره‌های پُرخزه می‌مانست.

    در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
    برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
    سرودم شماره زد
    با ضربه‌های پُرتپش‌اش
    گام‌هایمان را.



    بر جای لیک، خاطره‌ام گنگ
    خاموش ایستاد
    دنبالِ ما نگریست.
    و چندان که سایه‌مان و سرودِ من
    در راهِ پُرغبار نهان شد،
    در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
    بر ماندگی و بی‌کسیِ خویشتن گریست.


  4. 2 کاربر از حنّانه بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #153
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    160

    پيش فرض

    در دوردست...

    در دوردست، آتشی اما نه دودناک
    در ساحلِ شکفته‌ی دریای سردِ شب
    پُرشعله می‌فروزد.

    آیا چه اتفاق؟
    کاخی‌ست سربلند که می‌سوزد؟
    یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
    در آتشِ نفاق ــ؟



    هیچ اتفاق نیست!

    در دوردست، آتشی اما نه دودناک
    در ساحلِ شکفته‌ی شب شعله می‌زند؛
    وین‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
    در کامِ خویش گرم
    وز قصه باخبر.
    او را لجاجتی‌ست که، با هرچه پیشِ دست،
    روی سیاه را
    سازد سیاه‌تر.



    آری! در این کنار
    هیچ اتفاق نیست:

    در دوردست آتشی اما نه دودناک،
    وین‌جای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!


  6. 2 کاربر از حنّانه بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #154
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Unique 2626's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    Vicinity Of Never Hood پلاک : 2626
    پست ها
    407

    پيش فرض


    نه در رفتن حرکت بود ، نه در ماندن سکون ،

    شاخه ها را از ريشه جدايی نبود ، و باد سخن چين با برگ ها رازی چنان نگفت که به شايد ،

    دوشيزه عشق من مادری بيگانه است ، و ستاره پر شتاب بر مداری معکوس جاودانه می گردد . . .

    ( احمد شاملو )


  8. 7 کاربر از Unique 2626 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #155
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض

    من در این بستر بی خوابی راز

    نقش رویایی رخسار تو می جویم باز

    با همه چشم ترا می جویم

    با همه شوق ترا می خواهم

    زیر لب باز ترا می خوانم

    دایم آهسته به نام

    ای مسیحا!

    اینک!

    مرده ای در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام ...

  10. 4 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #156
    داره خودمونی میشه atefeh8766's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2011
    محل سكونت
    WonderLand
    پست ها
    20

    پيش فرض

    روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
    و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
    روزی که کمترین سرود
    بوسه است
    و هر انسان
    برای هر انسان
    برادری است
    روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
    قفل
    افسانه یی ست
    وقلب
    برای زندگی بس است .
    روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
    تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
    روزی که آهنگ هر حرف
    زندگی ست
    تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
    روزی که هر لب ترانه یی ست
    تا کمترین سرود ، بوسه باشد .
    روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
    و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
    روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
    و من آن روز را انتظار می کشم
    حتی روزی که دیگر نباشم
    Last edited by atefeh8766; 22-07-2011 at 10:20.

  12. 9 کاربر از atefeh8766 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #157
    آخر فروم باز H.Operator's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    5,526

    پيش فرض

    برای خون و ماتیک

    گر تو شاه دخترانی ، من خدای شاعرانم
    مهدی حمیدی
    ـ « این بازوان ِ اوست
    با داغ‌های بوسه‌ی بسیارها گناه‌اش
    وینک خلیج ِ ژرف ِ نگاه‌اش
    کاندر کبود ِ مردمک ِ بی‌حیای آن
    فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
    با شعله‌ی لجاج و شکیبائی
    می‌سوزد.
    وین، چشمه‌سار ِ جادویی‌ تشنه‌گی‌فزاست
    این چشمه‌ی عطش
    …………..که بر او هر دَم
    حرص ِ تلاش ِ گرم ِ هم‌آغوشی
    تب‌خاله‌های رسوایی
    می‌آورد به بار.

    شور ِ هزار مستی‌ ناسیراب
    مهتاب‌های گرم ِ شراب‌آلود
    آوازهای می‌زده‌ی بی‌رنگ
    با گونه‌های اوست،
    رقص ِ هزار عشوه‌ی دردانگیز
    با ساق‌های زنده‌ی مرمر تراش ِ او.

    گنج ِ عظیم ِ هستی و لذت را
    پنهان به زیر ِ دامن ِ خود دارد
    و اژدهای شرم را
    افسون ِ اشتها و عطش
    از گنج ِ بی‌دریغ‌اش می‌راند…»

    بگذار این‌چنین بشناسد مرد
    در روزگار ِ ما
    آهنگ و رنگ را
    زیبایی و شُکوه و فریبنده‌گی را
    زنده‌گی را.
    حال آن‌که رنگ را
    در گونه‌های زرد ِ تو می‌باید جوید، برادرم!
    در گونه‌های زرد ِ تو
    ………….. …………..وندر
    این شانه‌ی برهنه‌ی خون‌مُرده،
    از همچو خود ضعیفی
    مضراب ِتازیانه به تن خورده،
    بار ِ گران ِ خفّت ِ روح‌اش را
    بر شانه‌های زخم ِ تن‌اش بُرده!
    حال آن‌که بی‌گمان
    در زخم‌های گرم ِ بخارآلود
    سرخی شکفته‌تر به نظر می‌زند ز سُرخی لب‌ها
    و بر سفیدناکی این کاغذ
    رنگ ِ سیاه ِ زنده‌گی دردناک ِ ما
    برجسته‌تر به چشم ِ خدایان
    تصویر می‌شود…


      محتوای مخفی: ادامه 

    هی!
    …………..شاعر!
    ………….. …………..هی!
    سُرخی ، سُرخی‌ست:
    لب ‌ها و زخم ‌ها!
    لیکن لبان ِ یار ِ تو را خنده هر زمان
    دندان‌نما کند،
    زان پیش‌تر که بیند آن را
    چشم ِ علیل ِ تو
    چون «رشته‌یی ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ
    آید یکی جراحت ِ خونین مرا به چشم
    کاندر میان ِ آن
    پیداست استخوان;

    زیرا که دوستان ِ مرا
    زان پیش‌تر که هیتلر ــ قصاب ِ«آوش ویتس»
    در کوره‌های مرگ بسوزاند،
    هم‌گام ِ دیگرش
    بسیار شیشه‌ها
    از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سیاهان
    سرشار کرده بود
    در هارلم و برانکس
    انبار کرده بود
    …………..
    کُنَد تا
    ماتیک از آن مهیا
    لابد برای یار ِ تو، لب‌های یار ِ تو!

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
    بگذار عشق ِ تو
    در شعر ِ تو بگرید…

    بگذار درد ِ من
    در شعر ِ من بخندد …

    بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد !
    زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام
    پوسیده خواهد آمد چون زخم‌های ِ سُرخ
    وین زخم‌های سُرخ، سرانجام
    افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;
    وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت
    تابد به‌ناگزیر درخشان و تاب‌ناک
    چشمان ِ زنده‌یی
    چون زُهره‌ئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش
    چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من!

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
    بگذار عشق ِ این‌سان
    مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو
    ـ تقلیدکار ِ دلقک ِ قاآنی ــ
    گندد هنوز و
    …………..
    باز
    خود را
    …………..
    تو لاف‌زن
    بی‌شرم‌تر خدای همه شاعران بدان!

    لیکن من (این حرام،
    این ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،
    این بُرده از سیاهی و غم نام)
    بر پای تو فریب
    بی‌هیچ ادعا
    زنجیر می‌نهم!
    فرمان به پاره کردن ِ این تومار می‌دهم!
    گوری ز شعر ِ خویش

    ………….. …………..کندن خواهم
    وین مسخره‌خدا را
    …………..با سر
    ………….. …………..درون ِ آن
    ………….. ………….. …………..فکندن خواهم
    و ریخت خواهم‌اش به سر
    خاکستر ِ سیاه ِ فراموشی…

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
    بگذار شعر ِ ما و تو
    ………….. …………..باشد
    تصویرکار ِ چهره‌ی پایان‌پذیرها:
    تصویرکار ِ سُرخی‌ لب‌های دختران
    تصویرکار ِ سُرخی‌ زخم ِ برادران!
    و نیز شعر ِ من
    یک‌بار لااقل
    تصویرکار ِ واقعی چهره‌ی شما
    دلقکان
    دریوزه‌گان
    ” شاعران! ”

    ۱۳۲۹

  14. #158
    حـــــرفـه ای Hamid Hamid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    خانه ام گلخانه ي يـــــــاس است
    پست ها
    3,817

    پيش فرض

    چند روز قبل سالگرد فوت ايشون بودش ...

    يه تيكه شعر مي خواستم بزارم از ايشون از قطعه ي طولاني "پريا"



    دلنگ دلنگ شاد شديم ... از ستم آزاد شديم

    خورشيد خانوم آفتاب كرد ... كلي برنج تو آب كرد

    خورشيد خانوم بفرماييد ... از اون بالا بياين پايين

    ما ظلم رو نفله كرديم ... آزادي رو قبله كرديم

    از وقتي خلق پا شد ... زندگي مال ما شد

    از شادي سير نميشيم ... ديگه اسير نميشيم

    اين تيكه رو خيلي دوست دارم.

    روحش شاد
    Last edited by Hamid Hamid; 01-08-2011 at 19:19.

  15. 7 کاربر از Hamid Hamid بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #159
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض همه آلودگی‌ست این ایام

    برف نو، برف نو، سلام، سلام!
    بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

    پاکی آوردی - ای امید سپید! -
    همه آلودگی‌ست این ایام

    راه شومی‌ست می‌زند مطرب
    تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام

    اشک‌واری‌ست می‌کشد لبخند
    ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

    شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
    نقش هم رنگ می‌زند رسام

    مرغ شادی به دام گاه آمد
    به زمانی که برگسیخته دام!

    ره به هموار جای دشت افتاد
    ای دریغا که بر نیاید گام!

    تشنه آنجا به خاک مرگ نشست
    کاتش از آب می کند پیغام!

    کام ما حاصل آن زمان آمد
    که طمع برگرفته‌ایم از کام ...

    خام سوزیم، الغرض، بدرود!
    تو فرود آی، برف تازه، سلام!

  17. 2 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #160
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    مرغ دریا
    خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
    از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
    چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.

    گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
    دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.




    سر کرده باد سرد، شب آرام است.
    از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
    با قارقارِ وحشی اردک‌ها
    آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
    در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
    من در پیِ نوای گُمی هستم.
    زين‌رو، به ساحلی که غم‌افزای است
    از نغمه‌های ديگر سرمستم.



    می‌گيرَدَم ز زمزمه‌ی تو، دل.
    دريا! خموش باش دگر!
    دريا،
    با نوحه‌های زيرِ لبی، امشب
    خون می‌کنی مرا به جگر...
    دريا!
    خاموش باش! من ز تو بيزارم
    وز آه‌های سردِ شبانگاهت
    وز حمله‌های موجِ کف‌آلودت
    وز موج‌های تيره‌ی جانکاهت...






    ای ديده‌ی دريده‌ی سبزِ سرد!
    شب‌های مه‌گرفته‌ی دم‌کرده،
    ارواحِ دورمانده‌ی مغروقین
    با جثه‌ی کبودِ ورم‌ کرده
    بر سطحِ موج‌دارِ تو می‌رقصند...


    با ناله‌های مرغِ حزينِ شب
    اين رقصِ مرگ، وحشی و جان‌فرساست
    از لرزه‌های خسته‌ی اين ارواح
    عصيان و سرکشی و غضب پيداست.

    ناشادمان به‌ شادی محکومند.
    بيزار و بی‌اراده و رُخ ‌درهم
    يکريز می‌کشند ز دل فرياد
    یکريز می‌زنند دو کف بر هم:

    ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
    از نغمه‌هایشان غم و کين ريزد
    رقص و نشاطشان همه در خاطر
    جای طرب عذاب برانگيزد.

    با چهره‌های گريان می‌خندند،
    وين خنده‌های شکلک نابينا
    بر چهره‌های ماتم‌شان نقش است
    چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.

    خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
    مانندِ مادری که به امرِ خان
    بر نعشِ چاک‌چاکِ پسر خندد
    سايد ولی به دندان‌ها، دندان!






    خاموش باش، مرغکِ دريايی!
    بگذار در سکوت بماند شب
    بگذار در سکوت بميرد شب
    بگذار در سکوت سرآيد شب.

    بگذار در سکوت به گوش آيد
    در نورِ رنگ‌رفته و سردِ ماه
    فريادهای ذلّه‌ی محبوسان
    از محبسِ سياه...





    خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
    امواجِ سرگران ‌شده بر آب،
    کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
    فريادِشان برآورد از خواب.






    خاموش باش، مرغکِ دريایی!
    بگذار در سکوت بماند شب
    بگذار در سکوت بجنبد موج
    شايد که در سکوت سرآيد تب!






    خاموش شو، خموش! که در ظلمت
    اجساد رفته‌رفته به جان آيند
    وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
    کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.

    بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
    شمشيرهای آخته ندرخشد.
    خاموش شو! که در دلِ خاموشی
    آوازشان سرور به دل بخشد.

    خاموش باش، مرغکِ دريایی!
    بگذار در سکوت بجنبد مرگ...

    ۲۱ شهريور ۱۳۲۷

  19. 4 کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •