تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 16 از 27 اولاول ... 612131415161718192026 ... آخرآخر
نمايش نتايج 151 به 160 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #151
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر چوپان پاک

    روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مى‌گشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست. به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مى‌پذيرد. پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمى‌تواند از مهمان پذيرائى کند. درويش اصرار کرد. و چوپان قبول کرد. بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله. چوپان به درويش گفت: زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم. شاه‌عباس گفت: يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مى‌کنم و مى‌نشينم. چوپان رفت دنبال قابله. زن چوپان يک پسر به دنيا آورد. صبح رمالى آوردند. رمال رمل انداخت و گفت: اين پسر با دختر شاه‌عباس عروسى مى‌کند. شاه‌عباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد.
    به چوپان گفت: من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مى‌دهم، پسرت را به من بفروش. چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچه‌دار مى‌شويم. بچه را بده. زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاه‌عباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد.
    شاه‌عباس دو وزير داشت. يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاه‌عباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بکش. وزير بچه را بود ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد. به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد. وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد و شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد. روز دوم هم همين‌طور شد. روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد. ده سال گذشت. در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاه‌عباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت. غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟ چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابه‌اى پيدا کرده‌ام.
    شاه‌عباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامه‌اى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد نزديکى‌هاى قصر کنار نهرى خوابيد. دختر پادشاه که از حمام برمى‌گشت پسر را ديد و عاشقش شد. ديد گوشهٔ نامه‌اى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسر وزير بگيرند و براى پسر حامل نامه عقد کنند و رفت. پسر بيدار شد. نامه را به‌ دست وزير داد. وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد. طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند. پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد.

  2. #152
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر خارکن با ملا بازرجان

    پيرمرد خارکنى بود که يک پسر داشت و از بس او را دوست داشت نمى‌گذاشت از خانه خارج شود. تا اينکه پسر بيست و پنج ساله شد و پيرمرد هم ديگر توان خارکنى نداشت. روزى به پسرش گفت: من ديگر نمى‌توانم خار بکنم. حالا نوبت تو است. پسر طناب و تبرى برداشت و روانهٔ صحرا شد. از بس کار نکرده بود. زود خسته شد از دور توى صحرا يک قصر ديد، رفت تا به آن رسيد و در سايهٔ قصر خوابيد. دختر پادشاه از روى بام پسر را ديد و عاشقش شد. از آنجا يک دانه مرواريد به‌صورت پسر زد. پسر از خواب بيدار شد، دختر از او پرسيد: کى هستى و از کجا آمده‌اي؟ پسر ماجراى خود را تعريف کرد. دختر که از پسر خوشش آمده بود، چند دانه مرواريد به او داد و گفت که آنها را به پدرش بدهد. پسر خوشحال به‌سوى خانه رفت و مرواريدها را به پدرش داد. چند روزى گذشت. پسر، که عاشق دختر پادشاه شده بود، به مادرش اصرار کرد که به خواستگارى دختر برود. پيرزن چند بار به قصر پادشاه رفت و خواستگارى کرد. عاقبت پادشاه از اصرار پيرزن به تنگ آمد و به او گفت: اگر پسرت بتواند رمز ملا بازرجان را ياد بگيرد، آن وقت دخترم را به او مى‌دهم. پسر قبول کرد.
    ملا بازرجان، در آن شهر زندگى مى‌کرد و هر کس رمز او را ياد مى‌گرفت ملا او را مى‌کشت. پسر رفت پيش ملا بازرجان و شاگرد او شد. در مدتى‌که پسر مشغول ياد گرفتن رمز بود، دختر ملا، خاطرخواه پسر شد. او مى‌دانست بعد از اينکه پسر رمز را ياد گرفت، پدرش او را مى‌کشد. به پسر گفت: روزى که پدرم از تو امتحان مى‌گيرد، هر چه پرسيد فقط بگو: ”سفيديش را بخوانم يا سياهش را؟“ روز امتحان پسر جواب ملا را همان‌طور که دختر يادش داده بود گفت. ملا فکر کرد. پسر خارکن چيزى از رمز ياد نگرفته، او را آزاد کرد.
    پسر خارکن به منزل پدرش برگشت و ديد وضع زندگيشان خيلى بد است. به پدرش گفت: من يک اسب مى‌شوم، تو مرا ببر بازار و بفروش اما افسار مرا نده پسر وردى خواند به شکل اسب درآمد. پيرمرد اسب را به بازار برد و فروخت و افسارش را برداشت. به خانه آمد، ديد پسرش جلوتر از او به خانه رسيده است. دفعهٔ دوم پسر به شکل گوسفندى درآمد. پيرمرد او را به بازار مى‌برد که بين راه ملا بازرجان گوسفند را ديد و آن را شناخت. با پيرمرد وارد معامله شد. و به هر قيمتى بود او را راضى کرد که گوسفند را با افسارش به او بفروشد. پول زيادى هم به پيرمرد داد. ملا، گوسفند را به خانه برد و از دخترش چاقو خواست تا سر گوسفند را ببرد. دختر که فهميده بود گوسفند، همان پسر است چاقو را جائى پنهان کرد و به پدرش گفت: چاقو را نمى‌توانم پيدا کنم. خودت بيا پيدا کن. ملا دختر را صدا زد و گوسفند را به‌دست او سپرد و خودش رفت چاقو بياورد. دختر به گوسفند گفت: و يک پنجه به چشم من بزن و فرار کن. گوسفند همين‌کار را کرد، وقتى خوب دور شد، دختر داد و بيداد راه انداخت و به پدرش گفت که گوسفند به چشم او پنجه زده و فرار کرده است.
    ملا به شکل گرگى درآمد و گوسفند را دنبال کرد. گوسفند سوزنى شد و در زمين فرو رفت. ملا الک شد و شروع کرد به الک کردن خاک. سوزن کبوترى شد و به هوا پرواز کرد. ملا هم باز شکارى شد و دنبال کبوتر کرد. پسر خارکن ديد نزديک است که باز به او برسد، يک انار شد و به شاخهٔ درخت انار نشست. باغبان ديد در زمستان درخت خشک عجب انار تازه‌اى داده‌ است! آن را چيد و براى پادشاه بود. ملا هم به شکل درويشى درآمد و وارد قصر پادشاه شد و شروع کرد به خواندن. پادشاه گفت: هر چه درويش مى‌خواهد به او بدهي. هر چه به درويش دادند قبول نکرد و گفت: فقط آن انار را مى‌خواهم. پادشاه ناراحت شد و انار را به زمين کوبيد. دانه‌هاى انار پخش شد. درويش خروس شد و شروع کرد به نوک زدن به دانه‌هاى انار. يکى از دانه‌ها، که پاى تخت پادشاه افتاده بود، روباهى شد و پريد گلوى خروس را گرفت. خروس که مرگ را نزديک ديد، به‌صورت ملا بازرجان درآمد. روباه هم شد پسر خارکن. پادشاه خيلى تعجب کرد پسر به او گفت: شما از من رمز ملا بازرجان را خواستي، حالا ملا را هم به اينجا آورده‌ام. پادشاه متوجه قضيه شد. دخترش را به پسر خارکن داد و بعد هم تاج خود را به‌ سر پسر خارکن گذاشت. پسر شد پادشاه ملا بازرجان را هم بخشيد.

  3. #153
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر زلف طلائى

    يک شب شاه‌عباس به همراه وزير خود ”الله وردى‌خان“ موقع گردش از پشت در خانه‌اى حرف‌هاى سه دختر را که مشغول رشتن دوک بودند شنيدند. اولى گفت: اگر شاه‌عباس عقلش مى‌رسيد مرا براى پسر خود مى‌گرفت. دومى گفت: چه خوب مى‌شد اگر وزيرى مرا براى پسر خود مى‌گرفت. خواهر سومى گفت: چه بهتر اگر وکيل مرا براى پسر خود مى‌گرفت.
    فردا صبح شاه‌عباس سه تا خواهر را احضار کرد و از آنها پرسيد: شما ديشب چه مى‌گفتيد. دخترها همان حرف‌هاى قبى را دوباره تکرار کردند. شاه گفت: هنر شما چيست؟
    دختر اولى گفت: من قالى بزرگى مى‌بافم که شاه با همهٔ قشون خود بتواند روى آن بنشيند و باز هم جاى نشستن داشته باشد. دومى گفت: من داخلى يک پوست تخم‌مرغ خاگينه‌اى مى‌پزم که همهٔ قشون شاه از آن بخورند و باز هم کم نيايد. سومى گفت: من هم پسرى مى‌زايم که وقتى بخندد، گل‌ها باز شود و وقتى گريه کند. باران جارى شود. از يک طرف زلف‌هاى او طلا و از طرف ديگر نقره بريزد.
    به دستور شاه عقد پسرها را با دخترها بستند. دختر اولى و دختر دومى هر کدام به بهانه‌اى کارهائى که قولش را داده بودند به بعد موکول کردند. دختر سومى هم حامله شد. خواهران بزرگ‌تر با خود فکر کردند که اگر دختر بزايد. آبرويشان مى‌رود. اين بود که موقع زايمان خواهر کوچک که رسيد يه توله‌سگ را با بچه عوض کردند. بچه را توى چاهى انداتند. و زن و مرد دهقانى بچه را پيدا کردند.
    پادشاه سراغ بچه را گرفت. دخترها گفتند: چه بچه‌اي؟ او توله‌سگ زائيده است. پادشاه عصبانى شد و دختر کوچک را زندانى کرد.
    روزى پادشاه در حياط قدم مى‌زد. شنيد که خروسى مى‌خواند:
    قوقولى قوقو آدم هم مى‌زايد توله‌سگ؟
    قوقولى قوقو آدم نمى‌زايد توله‌سگ
    قوقولى قوقو آدم مى‌زايد نوزاد آدم
    خروس سه بار اين را خواند، پسر، پادشاه را خبر کرد. به دستور پادشاه قابله را صدا کردند. پادشاه به او گفت: بچه‌اى که به دنيا آمد. توله‌سگ بود يا بچه ‌آدم؟ اگر راستش را نگوئى تو را به دم قاطر مى‌بندم و دو تا ميرغضب را صدا زد. قابله رسيد و به‌ دست و پاى پادشاه افتاد و گفت اين دو تا خواهر پولى به من دادند و گفتند که توله‌سگ را با بچه عوض کنم.
    پادشاه دستور داد دختر سومى را از سياه‌چال درآوردند و دو خواهر بزرگ‌تر را به دم قاطر بستند.
    جارچى‌ها جار زدند هر کس بچه‌اى را آب گرفته پيش پادشاه بياورد و جايزه بگيرد. زن و مرد دهقان، بچه را آوردند و تحويل دادند. موقع شانه کردن موى بچه، از يک طرف سرش طلا و از طرف ديگر سرش نقره مى‌ريخت. وقتى مى‌خنديد گل‌ها باز مى‌شدند و وقتى گريه مى‌کرد باران مى‌آمد.

  4. #154
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر شاه پریان

    زن و مردى بودند که هفت تا دختر داشتند يک روز مرد، زن و بچه‌هايش را جمع کرد و گفت: ”من مى‌خواهم به مسافرت بروم هر که هر چه مى‌خواهد بگويد برايش بياورم“ خلاصه هر که يک چيزى خوسات تا نوبت به دختر کوچک رسيد. دختر کوچک گفت: ”من يک گردنبند مرواريد مى‌خواهم اگر نياورى و يادت رفت موقع برگشتن يک طرفت آب باشد و طرف ديگرت آتش“ پدر بعد از خداحافظى به مسافرت رفت در موقع برگشتن در راه که مى‌آمد ديد طوفان شديدى درگرفت و از اطراف آتش شعله کشيد و از طرف ديگر آن هم درياى بزرگى پديدار شد. دلش لرزيد و به ياد حرف دخترش افتاد. اشک‌هاى او سرازير شد و با صداى بلند گريه کرد و از خدا کمک خواست. ناگاه ديد از ميان امواج دريا دستى نمايان شد و يک گردنبند مرواريد به او داد و صدائى به گوشش آمد که مى‌گفت: ”من مى‌توانم تو را نجات بدهم به شرط اينکه بعد از يک سال دخترت را به من بدهي.“ مرد محنت‌زده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود.
    قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنياى آتش و آن درياى هولناک آب از نظر او ناپديد شد بعد از چند روز به شهر خود رسيد و زن و دخترهاى او از ديدن او خوشحال شدند. صبح زود قبل از اينکه دخترها به مکتب‌خانه بروند همگى را صدا زد تا سوغاتى‌هاشان را به آنها بدهد. آنها هم يکى‌يکى سوغاتى خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسيد. وقتى‌که گردنبند را به او داد به دختر خود گفت: ”از آن خوب مواظبت بکن چون براى به‌دست آوردن آن خيلى زحمت کشيده‌ام و تنها همين يک گردنبند مرواريد در تمام آن شهر بود.“ دخترها به مکتب‌خانه رفتند و هر يک از آنچه پدرشان براش آورده بود براى دخترکان ديگر تعريف مى‌کرد. ولى هيچ‌کدام از آن سوغاتى‌ها جاى گردنبند را نمى‌گرفت و همهٔ دخترها چشمشان به دنبال آن بود.
    يک سال گذشت. يکى روز صبح زود وقتى‌که پدرشان مى‌خواست سر کارش برود ديد غلامى دم در ايستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب آن گردنبند و همان کسى هستم که تو را از آن وضع نجات داده‌ام و حالا هم آمده‌ام که به قولت وفا کنى و دخترت را به من بدهي. پدر نزديک بود از حال برود چونکه هرگز خيال نمى‌کرد چنين روزى پيش بيايد. نمى‌دانست چه‌کار بکند؟ آيا او مى‌توانست به زن خخود بگويد اين گردنبند مرواريد را در عوض دخترمان گرفته‌ام؟ چه مى‌توانتس بکند؟ ناچار قضيه را به زن خود گفت و با اوقات تلخى بسيار قول داد که وقتى دخترها از مکتب‌خانه آمدند دخترک را به او بدهد غلم همان‌جا دم در نسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مرواريد که به گردن او بود شناخت. پدر، مطلب را به دخترهاش گفت و دخترها شروع به داد و بيداد کردند.
    اما چاره‌اى نبود. مرد قول داده بود و نمى‌توانست زير قول خود بزند. ناچار بود دختر خود را بدهد. خلاصه بعد از گريه و زارى فراوان، همه‌شان از دختر خداحافظى کردند و غلام دختر را برداشت و برد و در يک چشم به‌هم زدن، دختر ديد که به کنار دريائى رسيدند. غلام دخترک را از کولش پائين گذاشت و به او گفت: ”چشم‌هايت را ببند“ دخترک چشم‌هاش را بست و وقتى‌که چشم‌هاش را باز کرد ديد در يک کاخ خيلى بزرگ و قشنگى است. غلام رو به دخترک کرد و گفت ”اين کاخ مال تو است“ دخترک در هر اطاقى را که باز مى‌کرد پر از اسباب‌بازى‌هائى بود که در عمش نديده بود.
    روزها مى‌گذشت و دخترک بزرگ‌تر و قشنگ‌تر مى‌شد و در آن کاخ هيچ‌کس به‌جز غلام را نمى‌ديد اما هر چه مى‌خواست غلام براى او آماده مى‌کرد. صبح زود او را به حمام مى‌برد و لباس‌هاش را مى‌شست و غذا براش آماده مى‌کرد و به او درس داد. شب هم که مى‌شد قبل از خواب نصف ليوان آب و يک نصف سيب به او مى‌داد و دخترک آنها را مى‌خورد و زود به خواب مى‌رفت. شب‌ها وقتى‌که دخترک خوب به خواب مى‌رفت جوان زيبائى مى‌آمد و در کنار او مى‌خوابيد. بعد از مدتى که گذشت جوان به غلام گفت: ”اى غلام مگر تو خوب به دخترک نمى‌رسي؟“ غلام گفت: ”قربان! من تقصيرى ندارم از من هيچ‌گونه کوتاهى سر نزده ولى نمى‌دانم چرا هر روز به اندازه دو ساعت گريه مى‌کند هر چه به او مى‌گم که چرا گريه مى‌کنى چيزى نمى‌گه“ جوان گفت: ”بهتر است فردا صبح زود وقتى‌که او را به حمام بردى لباس زيبائى به تن او بکنى و او را براى چند روز پيش پدر و مادرش ببرى چون او هنوز بچه است و پدر و مادر خود را مى‌خواهد و يک لحظه نبايد او را تنها بگذارى تا چيزى به او ياد بدهند“ غلام هر صبح وقتى که او را به حمام برد لباس زيبائى به تن او کرد و به او گفت: ”امروز مى‌خواهم تو را پيش پدر و مادرت ببرم. دخترک آنقدر خوشحال شد که مثل اينکه خدا دنيا را به او داده“ غلام به دختر گفت: ”چشم‌هايت را ببند“ همين‌که دختر چشم‌هاش را بست ديد د کنار دريا است. غلام او را به پشت خود گذاشت و پرواز کرد تا رسيدند به در خانهٔ پدر و مادر او. وقتى‌که داخل شدند همه‌شان از ديدن او خوشحال شدند و مرتب مى‌گفتند: ”کجا رفتى و چه کردي؟“ ولى دخترک هيچ حرف نمى‌زد براى اينکه مى‌ديد غلام چهارچشمى او را مى‌پايد غلام به پدر و مادر دختر گفت: ”ما فقط دو سه روزى اينجا مى‌مانيم“ در اين مدت هر چه سعى مى‌کردند که دختر خود چيزى بپرسند نمى‌شد.
    يک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد يک درى از پشت حمام بسازد و بگويد اين روز آخرى که دخترم اينجا است مى‌خواهم پاک و تميز بشود. آن‌وقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفى پشت برود پيش او و با او حرف بزند. خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: ”شرط آن اين است که من اول، تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم.“ آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چيزى نديد. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ايستاد. بعد از چند دقيقه مادرش آرام و آهسته در مخفى را باز کرد و آمد توى حمام و به دخترش گفت: ”خوب! حالا يواش بگو ببينم اين مدت چه کرديو به تو چه گذشت؟“ دخترک هر چه پيش آمده بود براى مادر خود تعريف کرد و گفت: ”آنجا که زندگى مى‌کنم غير از من و غلام، کس ديگرى نيست. اما هر شب وقت خواب که مى‌شود غلام نصف ليوان آب و نصف سيب به من مى‌دهد تا بخورم“ مادرش به او سفارش کرد که از اين به بعد آب و سيب را نخورد بعد هم گفت: ”من يک سيب بزرگ به تو مى‌دهم، آنجا به ‌جاى سيبى که غلام به تو مى‌دهد تو از اين سيب بخور“ دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: ”ديگر وقت رفتن رسيده است زودتر خداحافظى بکنيد“ اين دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اينکه نقشه‌شان خوب عملى شده است و ديگر اينکه مى‌دانستند به دخترشان در آنجا بد نمى‌گذرد.
    خلاصه وقتى‌که خداحافظى کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دريا رسيدند باز غلام به ختر گفت چشمت را ببند و يک چيزى زير لب زمزمه کرد. دختر يک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، ديد باز هم در آن کاخ قشنگ و زيبا است. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاق‌ها همه چيز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که ديدن پدر و مادر اينقدر او را خوشحال کرده وقتى‌که شب شد باز غلام نصف ليوان آب و سيب را آورد. دختر منتظر شد تا غلام از اطاق او بيرون برود. وقتى غلام رفت آن‌وقت سيبى را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابيد اما دختر اين‌بار خواب نبود نصف شب ديد در باز شد و يک جوان زيبائى داخل شد دخترک اول خيلى ترسيد ولى بعد زيبائى آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشم‌هاش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شب‌هاى ديگر فرق دارد وقتى‌که به او نگاه کرد ديد چشم‌هاش را سعى مى‌کند ببندد و دارد مژه مى‌زند خيلى اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و يک سيلى به او زد و گفت: ”تو مى‌خواهى سر مرا بفهمى و سر مرا به باد بدهي؟“. دختر ناراحت شد و گفت: ”تو کى هستي؟“. پسر جواب داد: ”شوهر تو هستم و شاهزادهٔ سرزمين پرى‌ها“ دختر گفت: ”غلام کى هست؟“ شاهزاده جواب داد: ”غلام خدمتکار تو است و من به او دستور داده‌ام که از تو مواظبت بکند.“ وقتى‌که در هر دو صحبت‌هاشان تمام شد. خواستند بخوابند ولى دختر خواب به چشمش نمى‌آمد.
    اما پسر خوب خوابيد. نگاه دختر به کمربند شاهزاده افتاد ديد به قلاب آن يک قفل و کليد آويخته است. کليد را چرخاند و قفل را باز کرد و توى آن نگاه کرد ديد در آن بازارى مى‌بيند که هر که بکارى مشغول است وقتى‌که خوب نگاه کرد ديد بعضى‌ها دارند يک گهواره درست مى‌کنند و به آنها گفت: ”اين گهوارهٔ قشنگ که داريد درست مى‌کنيد مال کيست؟“ آنها گفتند: ”مال پسر شاهزاده است که چند ماه ديگر مى‌خواهد به دنيا بيايد“ جماعتى داشتند اسباب‌بازى بچه‌گانه مى‌دوختند از آنها هم که پرسيد مال کيست؟ گفتند: ”مال پسر شاهزاده است“ دستهٔ ديگر داشتند سيسمونى‌هاى خوبى درست مى‌کردند خلاصه در هر گوشه از گوشه‌هاى بازار مى‌ديد که يک دسته‌اى مشغول درست کردن وسايل بچه‌گانه هستند و همه مى‌گفتند: ”وسايلى را که دارند درست مى‌کنند مال پسر شاهزاده است.“ در آخرين لحظه‌اى که مى‌خواست قفل را ببندد شاهزادهٔ جوان بيدار شد و مچ دست دختر را گرفت که چرا اين‌کار را کردي؟ دختر گفت: ”من که کارى نکردم و از حرف‌هائى که مى‌زدند چيزى سر در نياوردم“ شاهزاده گفت: ”حالا موقعش رسيده که برات شرح بدهم اين چيزهائى که مى‌گفتند راجع‌به تو بود و الآن چند ماهى است که تو حامله هستي.“
    بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت دخترک يک پسر زيبا و مقبول زائيد و ديگر به کل پدر و مادر و قوم خويش را فراموش کرد. هر روز او و غلام از بچه پرستارى مى‌کردند. غلام غذا درست مى‌کرد و دختر که حالا يک زن قشنگ و مادر مهربان شده بود از پسر خود که به اندازهٔ تمام دنيا براش عزيز بود مواظبت مى‌کرد. يک روز از شوهر خود خواست که آنها را به باغ پريان ببرد چون در گذشته براش خيلى راجع‌به اين باغ تعريف کرده بود. شوهر او قبول کرد و قرار شد فردا صبح دسته‌جمعى به باغ بروند. اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زيباترين گل آنجا را نچيند چون آن گل عمر او هست. خلاصه وقتى‌که به باغ رفتند و ناهارشان را خوردند شروع به گردش کردند تا آنکه به تپهٔ کوچکى رسيدند که در بالاى آن گل بزرگ و قشنگى درآمده بود. زن شاهزاده هوس کرد که آن را بچيند و تا شاهزاده سرش را برگرداند آن را چيد طولى نکشيد که شاهزاده نقش زمين شد و تمام پريان يک مرتبه پيدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر. غلام سر رسيد و گفت: ”به او کارى نداشته باشيد من هر کارى که براى زنده شدن شاهزاده لازم باشد. بلدم و انجام مى‌دهم“ پريان گفتند: ”تنها علاج آن دواى شکست و بست است“ غلام گفت: ”بچه پيش شما بماند من و او مى‌رويم شايد آن دوا را پيدا کنيم.“
    خلاصه شاهزاده را زير درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند. روزها راه مى‌رفتند تا رسيدند به يک شهري. از آنجا پرسان پرسان خانهٔ وزير آن شهر را پيدا کردند و در زدند و جوياى دواى شکست و بست شدند. وزير گفت: ”من دواى شکت و بست دارم ولى چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پيدا کردن آن را ندارم چند روزى در اينجا بمانيد تا سر فرصت براتان پيدا کنم آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقى که در راهرو بود بخواند اما شب از صدمه و ناراحتى راه خوابشان نبرد و نيمه‌هاى شب ديدند يکى از نگهبانان روى پنجه‌هاى پا آهسته آهسته و پاورچين پاورچين رفت تا به کاخ رسيد و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند، ناگاه رسيدند به بيابانى و در پشت تپه‌اى ايستادند و ديدند که نگهبان سنگ بزرگى را از دهانهٔ يک چاه برداشت و در طرف ديگر آتش روشن کرد و طشتى را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آن‌وقت بالاى چاه آمد و گفت: ”آيا قبول مى‌کني؟“ ولى آنها نمى‌فهميدند. منظور او چيست فقط صداى ضعيفى از ته چاه به گوششان رسيد که گفت: ”نه!“ بعد آن مرد ظالم طشت آب‌جوش را سرازير کرد توى چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خيلى ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزير گفتند و او را به همان محل راهنمائى کردند.
    سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسى را که در چاه بود بيرون آوردند، ديدند پسر وزير است. همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگى برپا کردند. آنها ديدند که ايستادن بى‌فايده است چون از بس توى خانهٔ وزير به فکر برپا کردن جشن هستند فرصت پيدا کردن دوا را ندارند. مجبور شدند که پيش پادشاه آن شهر بروند و جوياى دواى شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: ”مدت چهل روز است که اين دوا را گم کرده‌ايم و دخترم در اين مدت کور شده است و اگر بتوانيد چند روزى صبر کنيد تا آن را پيدا کنيم به شما هم مى‌دهيم“ آنها قبول کردند و آمدند در اطاقى که براشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و ديدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرايش کرد و لباس زيبائى به تن کرد و بعد يک چيزى به چشم خود ماليد و از قصر خارج شد. آنها هم پشت سر او را گرفتند. در راه لباس زيباى دختر پادشاه اينقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خيلى بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود اين‌قدر راه رفتند تا رسيدند به يک زيرزمينى که چهل مرد داشتند مى‌زدند و مى‌نواختند. دختر پادشاه از پله‌ها سرازير شد و بنا کرد به رقصيدن، آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: ”آن چيزى که به چشم‌هاش ماليده است حتماً همان دواى شکست و بست است“ زن شاهزاده به غلام گفت: ”خواب است من قبل از اينکه دختر پادشاه بيايد بروم و آن را بياورم“ همين‌کار را هم کرد و صبح زود وقتى‌که دختر پادشاه پريان از مهمانى برگشت لباس‌هاى خود را درآورد و صورت خود را شست و وقتى‌که آمد چشم‌هاى خود را ببندد ديد دوا نيست.
    مجبور شد بخوابد صبح که شد دختر پادشاه به پدر خود گفت: ”امروز صبح که پا شدم ديدم چشم‌هايم مى‌بيند، همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظى کردند و چيزى نگفتند و آمدند به شهر پريان يکراست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دواى شکست و بست مشت و مال دادند. شاهزاده عطسه‌اى کرد و بلند شد و همسر خود را در آغوش گرفت و به همديگر قول دادند که ديگر به باغ پريان نروند زن هم قول داد که حرف‌هاى شوهرش را از جان و دل بشنود و خلاف ميل او رفتار نکند. بعد از آن پريان به خاطر جان‌فشانى زن و زنده شدن شاهزاده جشن مفصلى برپا کردند که در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خويش‌هاى خود را هم دعوت کرده بود. مهمانى‌ آنها در کمال خوبى برگزار شد و بعد از مهمانى دخترک ملکهٔ سرزمين پريان شد. الهى همان‌طور که آنها به مراد و مطلب خودشان رسيدند ما و شما هم به مراد و مطلبمان برسيم.

  5. #155
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر کاکل‌زرى و دختر دندون‌مرواريد

    سه تا خواهر در خرابه‌اى زندگى مى‌کردند. روزى شاهزاده‌اى از آنجا مى‌گذشت. دختر بزرگ گفت: شاهزاده به سلامت باشد! اگر مرا به زنى بگيري. با سه تا کلاف نخ، لباس تمام قشون را نو مى‌کنم. دختر ميانى گفت: اگر مرا بگيرى با يک ديگ حليم تمام قشون را سير مى‌کنم. دختر کوچک گفت: اگر مرا بگيري، يک پر کاکل‌زرى و يک دختر دندون‌مرواريد برايت مى‌زايم. شاهزاده به قصر رفت و دستور داد دخترها را آوردند. دختر اول سه تا کلاف نخ آورد و به گردن هر يک از افراد قشون سه تا نخ انداخت. پادشاه گفت: اين يکى بى‌مصرف بود. دختر وسطى هم يک ديگ حليم شور درست کرد که هيچ‌کس بيش از يک انگشت نمى‌توانست بخورد. اما دختر سومى پس از نه ماه، يک پسر کاکل‌زرى و يک دختر دندون‌مرواريد زائيد. خواهران بزرگ‌تر، به کمک ماماى دربار، بچه‌ها را در يک جعبه گذاشتند و داخل رودخانه انداختند. بعد دو تا توله‌سگ به‌جاى آنها روى سينى گذاشتند. پيش پادشاه بودند و گفتند: زنت اينها را زائيد. پادشاه عصبانى شد و دستور داد سر زن را از تن او جدا کنند. وزير دلش به حال زن سوخت. او را برداشت و برد در خانه خود پنهان کرد.
    حالا بشنويد از پسر کاکل‌زرى و دختر دندون‌مرواريد. يک آبيار که مشغول آبيارى بود، صندوق را ديد. آن را برداشت. داخل آن را نگاه کرد و بچه‌ها را ديد. آنها را به خانه برد و بزرگ کرد تا به سن هيجده رسيدند. آبيار مريض شد و به پسر و دختر وصيت کرد که: وقتى من مردم، برايم گريه نکنيد. هيچ‌کس را به خانه راه ندهيد و اگر راه داديد، از دست او غذا نخوريد. آبيار مرد.
    از قضا، روزى ماما پسر کاکل‌زرى را ديد و خبر به زن پادشاه که خالهٔ پسر بود، برد. نقشه کشيدند که پسر و دختر را از بين ببرند. ماما رفت به خانهٔ پسر کاکل‌زري، گريه و زارى و التماس کرد که دختر او را به داخل راه بدهد. دختر گفت: برو فردا بيا. بايد از برادرم اجازه بگيرم. ماما رفت و زهرى تهيه کرد. دختر برادرش را راضى کرد که پيرزن را به داخل خانه راه بدهد. فردا وقتى پسر کاکل‌زرى بيرون رفت. ماما آمد. دختر براى ظهر غذائى بار گذاشت. وقتى رفت دست‌هاى خود را بشويد، پيرزن زهر را روى غذا ريخت و از دختر خداحافظى کرد. دختر تا دم در دنبال پيرزن رفت. وقتى برگشت، ديد گره‌اى مقدارى از برنج‌ها را خورده و مرده. فهميد که کلکى در کار پيرزن بوده است. فردا ماما آمد. سروگوشى آب بدهد، ديد پسر و دختر هر دو سالم هستند. رفت به زن پادشاه گفت: بايد نقشهٔ ديگرى بکشيم. بعد مقدارى نان خشک آورد و ست به کمر زن پادشاه زن هم اين طرف و آن طرف مى‌غلتيد و مى‌گفت: ”اى استخوان‌هايم“. چه کنيم، چه نکنيم. ماما آمد و گفت پسرى است که مى‌تواند سيب خندون و نار گريون را پيدا کند. پادشاه فرستاد دنبال پسر کاکل‌زري. وقتى آمد به او دستور داد که سيب خندون و نار گريون را بياورد. پسر ناچار و نابلد راه افتاد و رفت. در ميان راه پيرمرد خوش‌روئى ديد. سلام کرد. پيرمرد پرسيد: کجا مى‌روي؟ پسر حال قضيه را گفت. پيرمرد باغى را نشان داد و گفت: برو داخل باغ، از درخت اول سيب خندون و از درخت دوم نار گريون را بچين و برگرد. اگر کسى تو را صدا کرد به عقب نگاه مکن که سنگ مى‌شوي. پسر همان‌طور که پيرمرد گفت، عمل کرد و سيب و نار را براى پادشاه برد. پس از مدتى زن پادشاه باز خود را به مريضى زد. حکيم گفت: دواى درد زن پادشاه گوشت مرغک چينى است. باز هم پادشاه پسر را مأمور کرد برود مرغک چينى را بياورد.
    پسر رفت و رفت تا به همان پيرمرد برخورد. پيرمرد پس از اينکه فهميد پسر به دنبال چه چيزى مى‌رود مقدارى دوا و سوزن به پسر داد و گفت: مى‌روى انتهاء اين باغ، ديوى در آنجا هست. تا به آنجا مى‌رسي، ديو مى‌گويد: آدمى‌زاد آمد؟ بگو: بلکه آدمى‌زاد آمد چشم تو را خوب کند. و تيغ از پايت درآورد. پسر همين‌کار را کرد. ديو خوشحال شد و از پسر پرسيد: در عوض اين خدمت چه مى‌خواهي؟ پسر گفت: مرغک چيني. ديو گفت: مرغک چينى در اين چاه است. اگر کسى داخل چاه برود تبديل به سنگ مى‌شود. من يکى از پسرانم را مى‌فرستم تا آن را برايت بياورد. ديو هفت پسرش را يکى‌يکى به چاه فرستاد، آنها سنگ شدند. آخرسر، پسر سر چاه رفت و گفت: مرغک چيني! مرغک چينى پريد روى شانه پسر و او خود را سريع به دربار رساند. مرغ را تحويل داد و رفت خانه‌اش.
    چند روزى مرغک چينى دانه نخورد فرستادند دنبال پسر که بيا و ببين چرا مرغک دانه نمى‌خورد. پسر آمد، از مرغک پرسيد: اى مرغک چينى چرا دون برنمى‌چيني؟“ مرغک گفت: ”اى پسر کاکل‌زري، برادر دندون‌مرواريد چرا روى زانوى اين پدرت که پادشاه است نمى‌نشيني؟“ پادشاه کلاه‌ پسر را برداشت ديد کاکل‌زرى است. پرسيد خواهر داري؟ پسر گفت: بله دندون‌مرواريد فرستاد دنبال دختر. پادشاه دستور داد دو خواهر بزرگ‌تر ـ که هر دو زن او بودند ـ و ماما را دستگير کردند و به دم اسب بستند و در بيابان رهايشان کردند. پادشاه رو به وزير کرد و گفت: حيف که مادر اينها را کشتم. وزير گفت: مادر اينها در خانهٔ من است. آنها پس از هيجده سال گردهم جمع شدند.

  6. #156
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر کفشدوز

    سال‌ها پيش پادشاهى بود و دخترى داشت. مثل پنجهٔ آفتاب. دختر همان‌طور که زيبا بود، با فهم و کمال هم بود. در کنار قصر پادشاه کفشدوزى زندگى مى‌کرد و دکان او روبه‌روى پنجرهٔ اتاق دختر پادشاه بود. کفشدوز يک پسر زيبا، بلند بالا و زبر و زرنگ داشت. يک روز دختر پادشاه پشت پنجره ايستاده بود و بيرون را نگاه مى‌کرد. چشم او افتاد به پسر کفشدوز و يک دل نه، صد دل عاشق او شد. پسر هم دختر را ديد و دل از دست داد.
    از آن روز به بعد پسر پشت‌بام خانه‌اشان مى‌نشست. دختر هم پشت پنجرهٔ اتاق خود مى‌ايستاد و با هم راز و نياز مى‌کردند. مدتى گذشت. يک روز پسر ديد دختر گريه مى‌کند. علت آن را پرسيد. دختر گفت: تو مى‌دانى که من پسر يک کفشدوز هستم و تو دختر پادشاه. ما نمى‌توانيم با هم ازدواج کنيم. اما اين حرف‌ها به خرج دختر نمى‌رفت و مى‌گفت: من فقط با تو عروسى مى‌کنم! هر چه خواستگار براى دختر مى‌آمد، او رد مى‌کرد. پادشاه علت اين‌کار را از دايهٔ دختر پرسيد. دايه ماجراى پسر کفشدوز را به او گفت.
    پادشاه عصبانى شد و دختر را در اطاقى زندانى کرد. دختر هر روز پژمرده‌تر مى‌شد. پادشاه که چنين ديد، به دايه ياد داد که به دختر بگويد پسر کفشدوز مرده است. دختر وقتى اين حرف را از زبان دايه شنيد سکنه کرد و همه به خيال اينکه او مرده است، شهر را سياه‌پوش کردند و پادشاه هم از غصه مريض شد. جسد دختر را توى صندوقى گذاشتند و آن را به خاک سپردند. وقتى آب روى گور دختر ريختند، آب پائين رفت. دختر که نمرده بود وقتى رطوبت آب به بدن او رسيد، به هوش آمد و ديد همه‌جا تاريک است. شروع کرد به داد و فرياد کردن.
    پسر کفشدوز وقتى فهميد دختر مرده است آمد سر گور او و تصميم گرفت آن قدر آنجا بماند تا بميرد. صداى دختر را از گور شنيد. رفت و کلنگ آورد، گور را کند و دختر را بيرون آورد و با هم به خانهٔ کفشدوز رفتند. آنجا عقد کردند و زن و شوهر شدند. پس به پدر و مادر خود سفارش کرد که چيزى به کسى نگويند. بعد از مدتى دختر حامله شد و دخترى شبيه خود شزائيد. سه سال گذشت. روزى دختر، بچه‌اش را به حمام برد. زن پادشاه هم در حمام بود. بچه را که ديد از او خوشش آمد. ديد چقدر شبيه دختر خودش است! به ياد او افتاد گريه کرد و از هوش رفت. دختر که در تاريکى ايستاده بود، تا مادرش او را نشناسد، جلو آمد و سر مادرش را روى دامن خود گذاشت. مادر چشم باز کرد و دختر خود را ديد. دختر همهٔ ماجرا را براى او تعريف کرد. زن پادشاه دختر و نوه‌ خود را به قصر برد. پادشاه از ديدن آنها خوشحال شد. داماد را هم به قصر بردند و قصر زيبائى به آنها دادند. دو سال بعد که پادشاه پير شده بود، تاج را سر داماد خود گذاشت و پسر کفشدوز شد شاه!

  7. #157
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر و غول بيابان

    در روزگاران بسيار قديم پسرى بود که با پدر و مادر خود زندگى مى‌کرد. يک روز پدر به پسر گفت: تو ديگر دارى بزرگ مى‌شوي، بايد بروى و براى آينده‌ات کارى ياد بگيرى تا در روزگار پيرى تنگدست نباشي.
    پسر حرف پدر را قبول کرد و يک روز کوله‌بار خود را بست، رفت و رفت تا به مزرعه‌اى رسيد. پيرمردى را کنار مزرعه ديد و به او گفت: اى پيرمرد به من کارى ياد بده.
    پيرمرد گفت: قبول اما هفت سال بايد پيش من بمانى
    پسر قبول کرد و هفت سال در مزرعه کنار پيرمرد کار کرد. روز آخر از سال هفتم، پيرمرد او را صدا زد. گردوئى کف دست خود گذاشت و گفت: اين مزد هفت سال تو. حالا به سر خانه و زندگى‌اَت برگرد.
    پسر بى‌آنکه حرفى بزند گردو را برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به‌جائى رسيد که بيابان بود و چيزى براى خوردن نداشت. همان‌وقت بود که به ياد گردو افتاد. گردو را شکست. ناگهان هزاران گاو و گوسفند و ديگ‌هائى پر از پلوماهى و قليه از توى آن درآمد، پسر اول غذاى خود را خورد و بعد توى فکر رفت و با خودش گفت: چه‌کسى مى‌تواند اين دو نصفه گردو را دوباره به‌هم بچسباند؟
    هنوز حرف پسر تمام نشده بود که ناگهان غولى ظاهر شد. روبه‌روى پسر ايستاد و گفت: من مى‌توانم تمام اين گاوها و گوسفندها را توى اين گردو کنم و دوباره آن را ببندم. اين يک شرط دارد؟
    پسر خوشحال پرسيد: چه شرطي؟
    غول گفت: شرط من اين است که شب عروسى‌اَت تو را بردارم توى قليانم بگذارم و آتش بزنم.
    پسر فوراً قبول کرد. غول وردى خواند، تمام گاوها و گوسفندها را توى گردو کرد و آن را به شکل اول درآورد.
    پسر گردو را برداشت و به خانه رفت و جلوى پدر و مادر خود دوباره گردو را شکست و تمام گاوها و گوسفندها بيرون آمدند. پسر گاوها و گوسفندها را فروخت. خانهٔ برگى براى پدر و مادر و خودش ساخت و ثروتمند شد.
    سال‌ها گذشت، تا يک روز پدر پسر را صدا زد و گفت: اى پسر من پير شده‌ام بايد قبل از اينکه بميرم عروسى تو را ببينم. پسر قصهٔ غول بيابان را براى پدر و مادر خود تعريف کرد، اما پدر زير بار نرفت و گفت: حتماً خيالاتى شده‌اي. غول دروغ است.
    آن وقت شروع کرد به گريه کردن تا دل پسر به رحم آمد و راضى به ازدواج شد.
    شب عروسى جشن مفصلى گرفتند و تمام شهر را دعوت کردند. اما پسر در ميان ساز و آواز و خوشحالى مردم ناگهان غول را ديد فوراً سوار اسب خود شد و در رفت. رفت و رفت تا به پيرزنى رسيد و ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت که غول بيابان به دنبال او است.
    پيرزن دستمالى بسيار زيبا به پسر داد و گفت: از سمت چپ که بروى ديوارى از آتش است، غول نمى‌تواند از آتش بگذرد اما تو اگر دو بار (سه بار) دستمال را تکان بدهى ديوار کنار مى‌رود و تو مى‌توانى رد شوي.
    پسر دستمال را از پيرزن گرفت. راه افتاد و رفت تا به ديوار آتش رسيد. دستمال را سه بار تکان داد. ديوار آتش پس رفت. پسر وارد دشتى سبز و خرم شد و کلبه‌اى را ديد، به طرف کلبه راه افتاد. در آن کلبه زنى با دختر خود زندگى مى‌کرد. زن به پسر گفت: دختر من از اين دستمال خوشش مى‌آيد. تو اين دستمال را به او بده. من به تو سه تا نان مى‌دهم که اگر آنها را در دست بفشارى سه تا سگ مى‌شوند. اولى گوش‌هاى تيزى دارد، دومى دندان‌هايش آهن را خرد مى‌کند و سومى مثل باد مى‌دود.
    پسر دستمال را به دختر داد و سه تا نان را از زن گرفت. يک روز دختر کنار ديوار آتش رفت تا بازى کند و سه بار دستمال خود را تکان داد و غول که آن طرف آتش ايستاده بود، توانست از ديوار آتش رد شود اما سگى که گوشش تيز بود فوراً فهميد به سگى که مثل باد مى‌دويد گفت که برود غول را مشغول کند تا سگى که آهن مى‌جويد برسد، سگ دوم فوراً دويد و غول را مشغول کرد و سگ سوم بعد از مدتى آمد و کلهٔ غول را که از آهن بود جويد و غول را کشت. پسر بعد از مدت‌ها خوشحال به خانه بازگشت و با دخترى که قرار بود عروسى کند ازدواج کرد. قصهٔ ما خوشى خوشي، دسته گلى روش بکشي.

  8. #158
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسرِ باکلّه

    يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان‌هاى قديم، جوانى بود که پدر و مادر پيرش در شهر دور افتاده‌اي، زندگى و کشت و کار مى‌کردند و روزگارشان به ‌سختى مى‌گذشت. شب و روز زحمت مى‌کشيدند ولى زندگيشان هر روز مشکل‌تر مى‌شد. تا اينکه يک روز، پسر فکرى به کله‌‌اش زد که راه بيفتد و پيش جادوگر برود و از او بخواهد که بختش را سفيد کند. از پدر و مادرش خداحافظى کرد و راه افتاد. هفت شبانه‌روز رفت و رفت تا به يک خانه سياه رسيد. در آن خانه يک پير زال زندگى مى‌کرد. فکر کرد که اين پير زال همان جادوگر است. به پير زال گفت: من بخت سياهى دارم آمده‌ام تا سفيد کني. پير زال گفت: من جادوگر نيستم. بايد هفت شبانه‌روز ديگر هم راه بروى و از يک درياى بزرگ بگذرى تا به خانه او برسي. پسر راه افتاد و خواست برود که پير زال به او گفت حالا که مى‌خواهى بروى از قول من به او بگو: يک دختر داريم زبانش بسته شده است، چه کار بايد بکنيم.
    پسر، ”خوب ننه‌اي“ گفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به يک غار رسيد. ديد داخل غار يک پيرمرد با موهاى سفيد و بلند دارد نماز مى‌خواند. ايستاد تا نمازش تمام شد. پيرمرد از او پرسيد: به کجا مى‌روي؟ جوان گفت: مى‌روم پيش جادوگر تا بختم را سفيد کند. پيرمرد گفت: من هم سفارشى دارم اگر قبول مى‌کنى بگويم. گفت: بله، بگو. گفت: به جادوگر مى‌گوئى براى چه جواب قاصدى را که پيشش فرستاده‌ام تا حالا نداده است. گفت: باشد. راه افتاد و رفت تا نزديک درياى بزرگ رسيد. ماند که حالا چطور از دريا عبور کند.
    اندوهگين رفت و کنارى نشست. ديد اژدهاى بزرگى از آب بيرون آمد و او را گرفت و گذاشت روى پشتش. پرسيد: کجا مى‌روي؟ گفت: به آن‌طرف پيش جادوگر. اژدها گفت: من تو را به آن‌طرف دريا مى‌برم ولى يک سفارشى دارم، وقتى پيش جادوگر رسيدى از قول من به او بگو که من چندين سال است ميان آب زندگى کرده‌ام، حالا دلم مى‌خواهد پر دربياورم و به آسمان بروم. جوان گفت: چشم، خواهم گفت.
    به آن‌طرف دريا که رسيدند جوانک راه افتاد و رفت و رفت تا به کوه بلندى رسيد. جادوگر، سر کوه زندگى مى‌کرد. پيش رفت و سلام کرد. جادوگر گفت: چه حاجتى دارى که اينجا آمده‌اي. گفت: چهار حاجت دارم. جادوگر گفت: من سه حاجتت را روا مى‌کنم، يکى را فراموش کن. پسر فکر کرد و حاجت خودش را نگفت: جواب سه حاجت ديگر را که مربوط به پير زال و پيرمرد و اژدها بود گرفت. جوان رفت تا کنار دريا رسيد. اژدها آنجا بود، گفت: جوابم را آوردي؟ جوان گفت: بله جادوگر پر به من داد و گفت اينها را به اژدها بده تا به پهلويش بزند. همان دم بال درمى‌آورد و مى‌تواند پرواز بکند. اژدها خوشحال شد و رفت براى او يک مرواريد بزرگ از ته دريا آورد. بعد به جوان گفت: بيا اين هم مزدت. بعد پرها را به پهلوهايش چسباند و زود بال درآورد. جوان را بر پشتش نشاند و به آن‌طرف آب رساند و بعد پرواز کرد و رفت.
    جوان راهى شد و به نزد پيرمرد رسيد و گفت: جادوگر گفته همانجا که به نماز مى‌ايستى هفت خمره طلا زيرزمين هست دربياور. پيرمرد به جوان گفت: من پيرم. کمکم کن. آنها با هم نصف مى‌کنيم. پسر کمک کرد و نصف طلاها را گرفت و به‌طرف خانه پير زال به راه افتاد. آمد و آمد تا به خانه پير زال رسيد و گفت: جادوگر گفته اگر مغز سر ماهى را به دخترت بدهي، حالش خوب مى‌شود پير زال هم همان کار را کرد و دخترش به زبان آمد. پيرزن هم به‌خاطر محبتى که جوان در حق او کرد دخترش را به جوانک داد. جوان دختر را با مرواريد اژدها و خمره‌هاى طلاى پيرمرد برداشت و به شهرشان برد، به خانه بابا و ننه‌اش و همگى باقى عمر را به خوشى و خرمى گذراندند.

  9. #159
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پشمالو

    يکى بود يکى نبود در زمان‌هاى قديم، در سرزمين‌هاى دور پادشاهى زندگى مى‌کرد. که هر چه زن مى‌گرفت صاحب بچه‌اى نمى‌شد. از فضاى روزگار روزى دخترى را به زنى گرفت که براى او دخترى به دنيا آورد.
    موقع زايمان، زن‌هاى ديگر پادشاه که مى‌ديدند با تولد نوزاد، از چشم شاه خواهند افتاد و هووى آنها سوگلى خواهد شد، نشستند نقشه کشيدند که موقع تولد بچه را سر به نيست کنند. براى اين‌کار قابله مخصوصى را با پول و خلعت زياد راضى کردند که روز زايمان، بچه‌سگى را با خودش به قصر پادشاه بياورد و آن را به‌جاى نوزاد بگذارد و بچه اصلى را سر به نيست بکند.
    روز زايمان قابلهٔ از خدا بى‌خبر توله‌سگى را با خودش همراه آورد و پس از اينکه زن شاه فارغ شد، آن را به‌جاى بچه که دختر قشنگ و ملوسى بود، گذاشت و بچه اصلى را به دست زن‌هاى ديگر شاه داد. خبر به بارگاه بردند که چه نشسته‌اى که زنت توله‌سگ زائيده، از شنيدن اين خبر، پادشاه به‌حدى ناراحت و عصبانى شد که فرمان داد، زن خود را با همان حال بيمار به زندان بيندازند. در زندان، زن بيچاره از شدت غصه و ناراحتى جان سپرد. زن‌هاى ديگر شاه بچه را به پيرزنى که در حياط پشتى قصر زندگى مى‌کرد و باقى‌مانده‌اى از غذاهاى آشپزخانه شاه به او مى‌رسيد، سپردند تا او را بکشد و به قابله هم انعام و پول زيادى دادند و او را به مملکت ديگرى فرستادند.
    پيرزن که زن دنيا ديده و خداترسى بود و از تنهائى به تنگ آمده بود، دختر پادشاه را که به او سپرده بودند که او را بکشد، به فرزندى پذيرفت و تمام کوشش خود را صرف بزرگ کردن و تربيت او کرد. ماه‌ها گذشت، دختر پادشاه از پيرزن هنرها آموخت و به مکتب رفت. هر چه بزرگ‌تر مى‌شد، شاهزادگى او بيشتر نمايان مى‌شد. از حيث جمال که همتا نداشت. به آفتاب مى‌گفت تو در نيا که من درآمده‌ام. در کمال و هنر هم کسى به گرد پاى او نمى‌رسيد. هر انگشتش هنرى مى‌آفريد.
    مدت‌ها گذشت، در اين مدت پيرزن به دختر، يواش‌يواش فهمانده بود که دختر پادشاه است و حسادت زن‌هاى پدرش او را از خانه و زندگى آواره کرده. دختر که خداوند فهم و شعور کافى به او داده بود و همچنين پيرزن را خيلى دوست مى‌داشت، به همان زندگى محقر قناعت کرد و دختر پادشاه بودن خود را يروز نداد. روزى از روزها پادشاه براى سرکشى به اسب‌هائى به حياط پشتى قصر آمده بود. يک دفعه چشم او به پنجره اطاق پيرزن افتاد، ديد دخترى زيباتر از ماه شب چهارده، پشت پنجره نشسته و بدون توجه به اطراف مشغول دستدوزى است.
    پادشاه به قصر برگشت و پيرزن را احضار کرد و جوياى نام و نشان دختر شد پيرزن گفت: پادشاه به سلامت باد، اين دختر تنها فرزند و نور ديدهٔ من است. پادشاه که با همان نگاه اول دلباختهٔ دختر شده بود، از پيرزن خواست که دختر خود را به او بدهد. پيرزن که از بازى روزگار در عجب مانده بود. لحظه‌اى مکث کرد و بعد جواب داد که اى پادشاه اختيار دخترم دست خودش است و بايد او رضايت بدهد. پادشاه از پيرزن خواست که موضوع را با دخترش در ميان گذارد و از او خواستگارى کند. پيرزن با عجله به اطاق برگشت و با ناراحتى موضوع را به دختر گفت، دختر که مى‌دانست اگر مخالفت کند جان خودش و جان پيرزن در خطر است، به پيرزن گفت که هيچ ناراحت نباش و به قصر برو و به شاه بگو که من حاضرم با او عروسى کنم و باى اين‌کار مقدارى پول و يک هفته وقت لازم دارم پيرزن به قصر برگشت و گفته‌هاى دختر را براى پادشاه بازگو کرد.
    پادشاه موافقت کرد و دستور داد از خزانه هر قدر پول که پيرزن مى‌خواهد به او بدهند. پيرزن پول‌ها را گرفت و پيش دختر برگشت. دختر به پيرزن گفت که زود باش برو چاه‌کن خبر کن تا بيايد و يک راه زيرزمينى از زير همين حياط تا خارج شهر درست بکند و هر قدر هم که پول خواست به او بده. خودش هم زود به بازار رفت و به يکى از پوستين‌دوزهاى ماهر دستور داد که براى او پوستينى از پوست حيوان درست بکند به‌طورى که فقط از راه‌ چشمانش با خارج رابطه داشته باشد.
    يک هفته گذشت و طى اين مدت خياط‌هاى مخصوص پادشاه براى دختر لباس‌هاى پرقيمت، درست کردند. آخر هفته بود که راه زيرزمينى حاضر شد و پوستين هم آماد شده بود. دختر انعام خوبى به پوستى‌دوز و چاه‌کن داد و آنها را روانه کرد. موقع شب جشن مفصلى در قصر پادشاه برگزار بود. تمام وزيرها و وکيل‌هاى مملکت دعوت شده بودند، غذاهاى عالى پخته بودند و شيرينى و ميوه در همه‌جا پر بود، قبل از شام با تشريف و احترام دنبال عروس رفتند تا او را به قصر پادشاه ببرند. دختر، باقى‌ماندهٔ پول را به پيرزن داد و گفت که مادرجان با اين پول‌ها تا آخر عمرت به راحتى زندگى بکن و در ضمن اين پوستين را هم بگذار دم راه زيرزميني. سپس از پيرزن خداحافظى کرد و با کسانى‌که دنبال او آمده بودند به طرف قصر پادشاه راه افتاد، در قصر پادشاه لباس‌هاى عروس را به تن او کردند و جواهرات زياد به سر و سينه او زدند و او را به مجلس عروسى بردند. پادشاه به گرمى از او استقبال کرد و با دست خودش گردنبند و سينه‌ريزهاى گران‌بهائى به گردن او بست. جشن عروسى شروع شد. و همه با شادى و سرور مشغول خوردن و نوشيدن شدند. بعد از شام. دختر از پادشاه اجازه گرفت که به حياط برود. دختر رفت و با عجله لباس‌هاى عروسى را درآورد. و به حياط پشتى قصر رفت و پوستين را پوشيد و مقدارى خوراکى و يک چراغ‌دستى برداشت و از راه زيرزمينى پا گذاشت به فرار.
    پادشاه کمى منتظر دختر ماند، ديد خبرى نشد، باز هم کمى منتظر ماند، باز هم خبرى نشد، نگران شد و به حياط رفت، ديد که لباس عروس روى يکى از درخت‌هاى باغ قصر آويزان شده ولى از خود دختر خبرى نيست. دستور داد همه جا را بگردند و خودش هم به اطاق پيرزن رفت و سراغ دختر را از او گرفت ولى پيرزن جواب داد: از موقعى‌که فرستاده‌هاى پادشاه دخترم را برده‌اند از او خبرى ندارم. خبر گم شدن عروس پادشاه. همه‌جا پخش شد و از طرف پادشاه مأمورها به اطراف مملکت فرستاده شدند تا دختر را پيدا بکنند ولى اثرى از دختر به‌دست نيامد.
    يواش‌يواش موضوع کهنه شد و از بادها رفت. حالا بشنويم از دختر که چون پوستين پر از پشمى پوشيده، بعد از اين او را به نام پشمالو خواهيم شناخت.
    پشمالو به کمک چراغ‌دستى از راه زيرزمين به بيرون شهر رفت و باز هم راه رفت و راه رفت تا از مملکتى که پدرش در آن حکومت مى‌کرد خارج شد؛ خيلى خسته شده بود و در ضمن گرسنه‌اش هم بود. غذائى را که همراه آورده بود، خورد و در سايه درختى دراز کشيد و به خواب رفت. طرف‌هاى عصر عده‌اى اسب‌سوار از شکار برمى‌گشتند، در جلوى آنها جوانى بود که تا چشم خود به پشمالو افتاد. به همراهان خود گفت که چه حيوان قشنگي، اين را برداريم و ببريم قصر، حتماً براى عمه‌ام سرگرمى خوبى خواهد بود. اين جوان برادرزاده ملکهٔ مملکتى بود که پشمالو وارد آن شده بود و ملکه از غصه گم شدن تنها پسر خود از يک سال پيش خبرى از او به‌دست نيامده بود خيلى غمگين بود.
    سواران پشمالو را برداشتند و به قصر پادشاه بردند واو را به ملکه دادند. ملکه که از تنهائى و غم دلتنگ شده بود خوشحال شد و دستور داد که يکى از اطاق‌هاى قصر را به پشمالو اختصاص بدهند و موقع غذا خوردن هم غذاى پشمالو را مستقيماً از آشپزخانهٔ قصر به اطاق او ببرند. مدت‌ها از آمدن پشمالو گذشت و پشمالو خيلى احساس راحتى مى‌کرد. غذاى او مرتب و خواب او راحت بود. در قصر همه او را دوست داشتند. و به هر جا که مى‌رفت کسى جلوى او را نمى‌گرفت و خلاصه پشمالو براى خودش استقلال کامل داشت.
    يک شب که پشمالو خوابش نمى‌آمد در اطاق خودش نشسته بود. يک دفعه صداى پائى شنيد. تعجب کرد، چون آن موقع شب همه خوابيده بودند. با احتثاط از لاى در، حياط را نگاه کرد ديد که آشپز قصر در حالى‌که در دست او هيزم نيم‌سوخته و در دست ديگر او وى يک بشقاب مقدارى ته‌ديگ سوخته و استخوان است به طرف دروازه قصر مى‌رود. حس کنجکاوي، پشمالو را نگذاشت که آرام بگيرد، يواشکى دنبال آشپز راه افتاد و رفت. ديد که آشپز بعد از مقدار زيادى راه رفتن، وسط يک بيابان ايستاد و سرپوش چاهى را برداشت و با صداى ترسناکى داد زد: يالاه، بيا اينها را کوفت کن.
    در اين موقع پسرک لاغر و نحيفى از ته چاه بيرون آمد. آشپز بى‌انصاف با هيزم نيم‌سوخته‌اى که در دست داشت پسرک را زد و بعد بشقاب را جلوى او گذاشت تا بخورد و وقتى پسرک با اشتها آنها را خورد، آشپز خدانشناس دوباره او را با هيزم نيم‌سوخته زد و انداخت داخل چاه و در چاه را گذاشت و به قصر برگشت.
    پشمالو به قصر برگشت و از ديدن اين اتفاق به‌قدرى ناراحت شده بود که تا صبح خوابش نبرد، فردا که کمى سر و گوش آب داد، فهميد که آشپز با پسر پادشاه دشمنى دارد و همه خدمتکارها عقيده داشتند که آشپز بدجنس پسر شاه را سر به نيست کرده ولى چون همه‌شان از او مى‌ترسيدند، کسى نمى‌توانست حرفى بزند.
    پشمالو فهميد که پسرک لاغرى که توى چاه است، پسر پادشاه و ملکه است. به اين جهت از غذائى که صبح و ظهر و شام براى او آوردند. فقط مقدار کمى خورد و بقيه را در ظرفى نگه‌داشت. شب که همه خوابيدند، باز هم آشپز سنگدل با هيزم نيم‌سوخته و بشقاب استخوان و ته‌ديگ سوخته راه افتاد. رفت سراغ پسر شاه و پشمالو هم به دنبال او، در حالى‌که ظرف غذا در دست او بود. همان اتفاق شب قبلى تکرار شد و آشپز بعد از اينکه کتک مفصلى با هيزم نيم‌سوخته به پسرک زد، به قصر برگشت.
    پشمالو از فرصت استفاده کرد و سر چاه رفت، در آن را با زحمت برداشت و پسرک را صدا زد. پسرک بيچاره با خودش گفت: خدايا اين آشپز سنگدل هر شب فقط يک بار مى‌آمد و مرا شکنجه مى‌داد، امشب چى شده که دوباره برگشته؟ وقتى بالا آمد، در مقابل خودش، حيوان پشمالو و ترسناکى را ديد و دانست که آخر عمر او رسيده و الآن اين حيوان او را خواهد خورد. ولى باز هم خوشحال شد که ديگر از آن مرگ تدريجى نجات پيدا خواهد خورد. ولى باز هم خوشحال شد که ديگر از آن مرگ تدريجى نجات پيدا خواهد کرد، اما وقتى‌که پشمالو ظرف غذا را جلوى او گذاشت و با دست اشاره کرد که: بخور، پسر بيچاره که نازپروردهٔ پدر و مادر خود بود ولى در عوض ک سال غير از ته‌ديگ سوخته و استخوان، خوراک ديگرى نخورده بود. با اشتها همهٔ غذا را خورد پشمالو او رابه دوش گرفت و به طرف قصر راه افتاد. پسرک از اينکه دوباره به قصر باز مى‌گشت، خيلى خوشحال بود. پشمالو وقتى به دروازه قصر رسيد، پسر پادشاه را به زمين گذاشت و خودش از راه آب وارد قصر شد و در را باز کرد و پسر را توى قصر برد و او را در اتاق خود، روى رختخواب خود خوابانيد و خودش روى زمين خوابيد.
    روز بعد وقتى‌که از خواب بيدار شد، ديد که پسر شاه هنوز در خواب است. مثل اينکه حالا، حالا هم خيال بيدار شدن ندارد. نزديکى‌هاى ظهر پسر پادشاه از خواب بيدار شد. پشمالو او را به دوش گرفت و راه افتاد و رفت به اطاق ملکه، ملکه وقتى چشمش به پسر دلبند خود افتاد، از شدت خوشحالى بيهوش شد و وقتى به هوش آمد، پسر خود را در آغوش کشيد و سر تا پاى او را غرق در بوسه کرد. اصلاً باورش نمى‌شد که راست راستکى پسرش را سالم مى‌بيند. خيال مى‌کرد که در خواب است. خلاصه مادر و پسر آنقدر از ديدن همديگر خوشحال شدند که حد نداشت. خبر به بارگاه پادشاه بودند و او هم از شنيدن اين خبر آنقدر خوشحال شد که اصلاً نمى‌شود فکرش را کرد. پسرک بينوا در اين مدت به‌قدرى لاغر و نحيف شده بود که نه قدرت حرف زدن داشت و نه قدرت حرکت کردن. حکيمِ مخصوصِ دربار را برايش آوردند و مشغول مداواى او شدند.
    وقتى حال پسر پادشاه جا آمد، ماجراى دشمنى آشپز را براى پدر و مادرش تعريف کرد و پادشاه دستور داد که آن مرد بدجنس را تا آخر عمر به زندان تاريکى بيندازند. از آن روز به بعد پشمالو بيش از پيش عزيز شد. همه به او احترام خيلى زيادى مى‌گذاشتند و پادشاه و زنش او را خيلى دوست مى‌داشتند.
    مدت‌ها گذشت، يک روز ملکه به پسرش گفت: که پسرجان، من از وقتى‌که تو گم شده بودى اصلاً از کاخ بيرون نرفته‌ام و هميشه غمگين و ناراحت در گوشهٔ همين قصر مشغول دعا به درگاه خدا بودم که تو را به من بازگرداند. حالا که خدا را هزار مرتبه شکر، تو پسر عزيزم را پيدا کرده‌ام، دلم مى‌خواهد که امروز براى گردش به باغ مخصوص بروم و چون تو هنوز حال عادى خودت را به‌دست نياورده‌اي، پس بهتر است که باز هم استراحت بکني. اميدوارم که امروز از تنهائى دلتنگ نشوي. پسر گفت: نه مادرجان، تو با همه خدمتکارها به گردش برو، من استراحت مى‌کنم، وقتى حالم بهتر شد يک روز دسته‌جمعى مى‌رويم.
    غذا و تمام وسايل راحتى پسر را در اطاق خود گذاشتند. غذاى پشمالو را هم توى اطاق او گذاشتند و ملکه با همه خدمتکارها به باغ مخصوص رفت.
    نزديکى‌هاى ظهر بود پشمالو ديد که خانه کاملاً خلوت است و پيش خودش فکر کرد که الآن شش ماه از آمدن او به اين قصر گذشته و او در اين مدت نه به حمام رفته و نه دست و روى خودش را شسته، پس بهتر است که از فرصت استفاده کرده و سر و تنى تميز بکند. اتفاقاً هوا هم آفتابى و گرم بود. پشمالو ديگ را پر از آب کرد و گوشه حياط گذاشت و خودش هم مشغول درآوردن لباس‌هاى خود شد. اول پوستين را درآورد و بعد ديگر لباس‌هائى را که پوشيده بود، شست و جلوى آفتاب پهن کرد تا خشک شوند. جواهراتى را هم که همراه داشت، نشست و کنار ديوار گذاشت و خودش هم مشغول شستن سر و تن خود شد. در اين موقع پسر پادشاه که از خوابيدن در رختخواب خسته شده بود. برخاست و کنار پنجره آمد. يک دفعه چشم او افتاد به دخترى که در زيبائى مثل و مانندى براى او نمى‌شد تصور کرد که مشغول شستشو است. پسر پادشاه خيلى تعجب کرد، چون تا آن موقع چنين دخترى را در قصر نديده بود. پسر يک دفعه چشمش افتاد به پوستين که روى زمين افتاده بود و همهٔ ماجرا، دستگيرش شد و فهميد که پشمالو در حقيقت دخترى اين چنين زيبا و قشنگ است. چوب بلندى برداشت و دراز کرد و يکى از گردنبندهاى دختر را برداشت و گذاشت زير رختخوابش.
    پشمالو وقتى از شستشو فارغ شد، موقع پوشيدن لباس‌هاى خود، ديد که از گردنبندها، گم شده و پيش خودش فکر کرد که در طول اين شش ماه جائى افتاده و گم شده. به همين جهت بدون اينکه دنباله مطلب را بگرد، لباس‌هاى خود را پوشيد و رفت به اطاق خود، عصر که ملکه و خدمتکارها به قصر بازگشتند، پسر شاه به مادر خود گفت: مادر، شام مرا بده پشمالو بياره. ملکه گفت: پسرجان پشمالو حيوان کوچک و ظريفى است، چه‌طور مى‌توان غذاى تو را بياورد؟ ولى پسر زير بار نرفت. ملکه مجبور شد که شام پسر خود را بدهد به دست پشمالو تا براى او ببرد. وقتى پشمالو وارد اتاق پسر پادشاه شد، پسر در را از تو بست و به پشمالو گفت: زود باش پوستت را دربياور. پشمالو جوابى نداد و زل‌زل پسر را نگاه کرد. پسر پادشاه در حالى‌که گردنبند را نشان مى‌داد گفت: اگر پوست را در نياورى من خودم آن را با کارد مى‌برم. دختر مجبور شد پوست خود را دربياورد. پسر پادشاه مادرش را صدا کرد و در حالى‌که دختر را به او نشان مى‌داد. گفت:
    بفرمائيد اين هم پشمالوى شما. ملکه اول خيلى تعجب کرد. ولى بعد از کمى مکث، از دختر خواست تا سرگذشت خود را از سير تا پياز براى ملکه تعريف کرد و ملکه از او خيلى خوشش آمد و به او آفرين گفت: پسر پادشاه با اصرار از مادر خود خواست که دختر را براى او خواستگارى بکند.
    پدر پسر، نامهٔ بلندبالائى براى پادشاه مملکت همسايه نوشت و تمام قضايا را براى او شرح داد و آخر کار هم از او خواست که با عروسى دخترش با پسر او موافقت نکند.
    پادشاهى که پدر دختر بود، از خواندن نامه پادشاه همسايه از اينکه صاحب دخترى مى‌باشد. خيلى خوشحال شد و بعد، از اينکه مى‌خواست با دختر خودش اشتباهاً عروسى کند، خجالت کشيد و ناراحت شد و بعداً از اينکه دختر نازنين او حالا سالم و سلامت، ميهمان پادشاه کشور همسايه است، خوشحال شد و دستور داد زن‌هاى بدجنس را که باعث نابودى زن مهربان او و سرگردانى دختر عزيز خود شده بودند مجازات بکنند و به پادشاه همسايه نامه نوشت و از او خواست دخترش را به مملکت او بفرستند تا او را ببيند، بعداً برگردد و با پسر آنها عروسى کند.
    روزى که دختر وارد مملکت پدر خود مى‌شد، همه‌جا را چراغانى کرده بودند و جشن‌هاى بزرگ و باشکوهى برپا بود. دختر و پدر از ديدن هم خيلى خوشحال شدند و شادى‌ها کردند. پدر که ديگر پير شده بود پادشاهى را به دختر خود داد و تمام مردم مملکت، اين جشن را با شکوه هرچه بيشتر برگزار کردند. هفت شب و هفت روز جشن و پايکوبى بود. بعداً دختر به مملکت همسايه رفت و با پسر پادشاه همسايه عروسى کرد و پادشاه مملکت همسايه هم که پير شده بود پادشاهى را به پسر خود داد و مردم آن مملکت هم جشن عروسى و پادشاهى شاه تازه‌ خود را هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و از آن به بعد مردم هر دو مملکت و همچنين پادشاه‌هاى هر دو مملکت در خوشى و رفاه زندگى کردند.

  10. #160
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پوست خربزه

    ”يه طلبه‌اى بود، مهمان داشت. ناهار براى مهمون خود پنير و خربزه گرفت، به نوکر خود گفت: ”برو اين خربزه رو ببر قاچ کن بيار!“ نوکره فکر کرد، گفت: ”اين بى‌انصاف هر وقت خربزه مى‌خوره به من که هيچى نمى‌ده، پس من امروز جلوى اين مهمون خيلى آبرودارى مى‌کنم، پوستو کلفت مى‌برم بمانه براى خودم“.
    سر سفره آخونده نگاه کرد، ديد يارو شاهکار زده گفت: ”تو خواستى بخورى اما من نمى‌ذارم، داغشو به دلت مى‌ذارم“. ناهارشونو که خوردند و کرد به مهانه گفت: ”در حاشيهٔ کتاب جامع تمثى شما نخوانده‌اى که پوست خربزه دندان زدن دو خاصيت بزرگ داره: يکى دندونو سفيد مى‌کنه، يکى چشم و گشاد مى‌کنه براى درس نگاه کردن“. يه دونه پوستو مهمان ورداشت، يه دونه صاحبخانه، نوکره ايستاده بود، نگاه مى‌کرد گفت: ”اى کتاب جامع تمثيل اگه مى‌دونستم کدوم گوريه، اينو پاک مى‌کردم، هيچى پوسارو دندون زدن و به نوکره گفتند: ”بيا وردار و، برو!“.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •