تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 16 از 22 اولاول ... 6121314151617181920 ... آخرآخر
نمايش نتايج 151 به 160 از 211

نام تاپيک: معرفي، نقد و شرح کتاب

  1. #151
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 شب پيشگويى

    نوشته : پل اُستر
    منبع : تئوتيت / خجسته كيهان


    نگاهى به شب پيشگويى، آخرين رمان پل اُستر
    تو كه هستى
    تئوتيت
    ترجمه: خجسته كيهان



    مدت ها بود كه رمان هاى پل اُستر در فرانسه بيش از آمريكا طرفدار داشت. شايد به اين خاطر كه آثار او با ذهنيت فرانسوى ها بيشتر خوانايى دارد و از سوى منتقدين آن كشور با مهارت بيشترى معرفى شده است. يكى از همين منتقدين درباره او نوشت: «اُستر، نويسنده كلانشهر، سرگردانى و تصادف، هم اكنون به يك رمان نويس مد روز تبديل شده.» و بدين وسيله جاذبه او را طورى بيان كرد كه براى منتقدين انگليسى زبان دور از ذهن بود. در واقع، آثار داستانى اُستر جسارت فضاهاى شهرى را با سبكى روشنفكرانه مى آميزد، آميزه ا ى كه به رغم بعضى ضعف ها، بسيار خوشايند است.





    شيوه زندگى اُستر نيز نمونه اى از خصلت هاى ساكنان كرانه سمت چپ (رود سن در پاريس) را به دست مى دهد: بيشتر لباس هاى سياه مى پوشد، سيگار برگ هاى باريك و كوتاه مى كشد و در يك سوئيت خالى با ديوارهاى سفيد و در نور دو لامپ بدون لوستر مى نويسد. با وجود اين، او سخت وابسته به نيويورك و عاشق محله بروكلين، بازى بيسبال، فيلم هاى لورل و هاردى و غيره است. به عنوان نويسنده، اُستر در دو سنت تعادل ايجاد كرده و چشم اندازهاى تيره و از خودبيگانه مدرنيسم اروپايى را با انرژى بومى قصه نويسى آمريكا تركيب كرده است. جمله اى از رمان شهر شيشه اى نشانگر چنين تعبيرى است: «در كابوسى كه بعداً فراموش كرد، خود را تنها در اتاقى يافت، در حالى كه با هفت تيرى به يك ديوار سفيد شليك مى كرد.» اُستر بيشتر از بكت، كافكا، هامسون و اگزيستانسياليست هاى فرانسوى تاثير پذيرفته، در حالى كه دشيل همت، مارك تواين، هرمان ملويل و ناتانيل هاثورن نيز آشكارا الگوهاى آمريكايى او را تشكيل مى دهند. اين چندگانگى بر جاذبه اُستر مى افزايد: هر وقت از آوانگاردبازى خسته شديد، صداى يك گلوله به گوشتان مى رسد، يا اينكه كسى به كله يك بدبخت با راكت بيسبال چنان ضربه مى زند كه مخش توى دهانش مى آيد و برخلاف بسيارى از نويسندگان پسامدرن كه ترجيح مى دهند به ژانر رمان هاى زاغه و زيرزمين بپردازند، اُستر مى داند چطور حكايت كند. از اين گذشته با پيروى از كتاب والدن اثر ثورو كه بيش از همه بر او تاثير گذاشته است، به نحوى موجز و در عين حال خوش خوان، درباره استقلال فردى، ساده زيستن و تنهايى مى نويسد. رمان هاى او تقريباً بدون استثنا برازنده، حاكى از خوش ذوقى و آفرينندگى و بسيار سرگرم كننده اند.
    رمان شب پيشگويى از خط اصلى بيشتر آثار اُستر پيروى مى كند كه تقريباً به اين شكل است: مردى در يك اتاق، خانه يا اتومبيل _ يا فضاى منزوى و خصوصى آمريكايى ديگرى _ غالباً در شهر، تنها است. مرد مشغول كارى است كه آن را به طور اتوماتيك انجام مى دهد _ رانندگى مى كند، بى اختيار مى نويسد يا به ديوار سفيدى خيره مانده است _ در حالى كه فاجعه اى مبهم بر ا و گذشته است. شايد معشوق يا يكى او نزديكانش مرده باشد، شايد هم پس از طلاق از همسرش مى كوشد تا روحيه خود را دوباره به دست بياورد. بعد ناگهان به طور اتفاقى حادثه عجيبى برايش رخ مى دهد. (صفات اتفاقى، تصادفى، ناگهانى و اسرارآميز مانند واژه هاى نابهنگام و توضيح ناپذير، در رمان هاى اُستر فراوانند) بر اثر اين پيشامد، زندگى او تغيير مى كند، شايد چنان زير و رو مى شود كه به زندگى جديدى تبديل مى شود، يك زندگى متفاوت. در اينجا غالباً داستان ديگرى در داستان مى آيد و شايد داستان سومى نيز در دل دومى جا مى گيرد. اين داستان ها كه پژواك يكديگرند، به نحوى مبهم يكديگر را روشن مى كنند و از مفاهيمى خبر مى دهند كه هرگز آشكارا توضيح داده نمى شود. در اين مرحله، در حالى كه لايه هاى مختلف واقعيت يكديگر را جابه جا مى كنند، رمان به تعالى مى رسد. در كتاب اوهام (۲۰۰۲)، خواننده به كوتاهى با چشم اندازى از آرمان گرايى فلسفى روبه رو مى شود: «او پى برد كه زندگى رويايى تب آلود است و واقعيت چيزى جز جهانى از خيالات و اوهام بى اساس نيست، جايى كه هر چه تصور كنى به وقوع مى پيوندد.» اما وقتى كتاب به پايان نزديك مى شود، ذهنيت بى قرار، به روايت گرى قراردادى تبديل مى شود. اگر قهرمان رمان آدم بدشانسى باشد، به شيوه اى كه سبك مدرنيست آن را خدشه دار نكند، مى ميرد: ديوانه وار به طرف اتومبيل هايى كه از جهت مخالف مى آيند، مى راند، يا براى هميشه در يك زيرزمين زندانى مى شود. اگر خوش شانس باشد، با زن زيبايى آشنا مى شود كه او را درك مى كند و خوشبخت مى شود. قهرمان كتاب قصر ماه (۱۹۸۹) مى گويد: «و بعد، وقتى نزديك بود به آخر خط برسم، اتفاق خارق العاده اى افتاد: فهميدم آدم هايى هستند كه مرا دوست دارند.» در آثار بعدى اُستر سرنوشت شخصيت ها كمتر به چنين پايان خوشى مى انجامد اما پيرنگ ها همچنان حول وحوش وضعيت هاى مبالغه آميز شكل مى گيرند.
    آنچه نوشتم چارچوب اصلى را بيان مى كند، با اين حال به تفاوت هاى مشخص در لحن مجال خودنمايى مى دهد. در يك سوى طيف، رمان هاى اوليه اُستر قرار دارند كه سه گانه نيويورك را تشكيل مى دهند و رمان هايى بيشتر انتزاعى هستند. در اين رمان ها مهارت ادبى و چشم اندازهاى سرمست كننده با بخش هايى كه از داستان هاى پازل وار بورخس وام گرفته شده و زبان شناسى پساساختارگرا تركيب شده است.
    در سوى ديگر، طيف رمان هايى دوستانه، آزاد و پيكارسك قرار دارند كه قصر ماه و كتاب اوهام از آن جمله اند. اما هيولا (لوى ياتان- ۱۹۹۲) كه شايد تنها رمان سياسى اُستر باشد، با نقل جمله اى از امرسون آغاز مى شود- هر دولت موجود فاسد است- و از ايده اى از رمان مائو اثر دون دليلو الهام پذيرفته: «سال ها پيش گمان مى كردم داستان نويسان قادرند زندگى درونى فرهنگ ها را دگرگون سازند، ولى حالا سازندگان بمب و هفت تيركش ها اين حوزه را تصرف كرده اند.» در هيولا، رمانى كه به نوبه خود به نحوى استادانه طراحى و با سليقه نوشته شده است، نويسنده اى به نام بنيامين ساچز نوشتن واژه ها را رها مى كند و به آكسيون سياسى كه به گمان او كارسازتر است، روى مى آورد. پل اُستر همواره خود را يك اگزيستانسياليست دانسته است. او در كتاب خاطرات گونه اش دست به دهان (۱۹۹۷)، خود را آدمى بيرون گود معرفى مى كند و شكست هاى اوليه اش در نويسندگى را به صورت «تلاش براى مرد شدن» تعبير مى نمايد. اگزيستانسياليسم ادبى، به ويژه برخورد بى طرف و خشك آلبركامو در رمان هايش، كه تاثير فراوانى بر اُستر داشته است، با سبكى موجز به آزادى، اصالت و مسئوليت فردى مى پرداخت. بيگانه كامو مردى خشن و بى رحم را به تصوير مى كشيد كه ارزش هاى ابتدايى جامعه را زير سئوال مى برد. با اين حال، ساچز (قهرمان رمان هيولا) مايل نيست به كسى صدمه بزند و در پيام هايش به اين اكتفا مى كند كه بگويد: «دموكراسى را به اين سادگى تقديم نمى كنند.»
    پل اُستر هنگامى به اوج مى رسد كه فضاهاى معمايى را با واقعيت ها درهم مى آميزد. شب پيشگويى، آخرين رمان اُستر، يكى از بهترين آثار اين نويسنده نيز هست. داستان از زبان سيدنى اُر شخصيت اصلى، چنين آغاز مى شود: «مدت ها بيمار بودم...» اُر نويسنده جوانى است كه از يك مرد چينى در نوشت افزارفروشى دفتر زيبايى مى خرد، يك دفتر خوش دست ساخت پرتغال كه بيشتر رمان پيشگويى در آن شكل مى گيرد. از اين رو، ممكن است به نظر بسته و تصنعى برسد، ولى در واقع وحشت نويسنده را از فضاهاى بسته مى نماياند، واهمه از گرفتار شدن از اين گذشته، مهارت و خلاقيت اُستر هميشه موجب جذابيت رمان مى شود. اُر دفتر را مى گشايد و شروع به نوشتن داستانى براساس رمان شاهين مالت (اثر دشيل همت) مى كند. در رمان همت، مردى موفق و خوشبخت ناگهان ناپديد مى شود. بعداً معلوم مى شود كه چيزى نمانده بود براثر سقوط يك تيرآهن كشته شود، و پاسخ او به اين «تصادف كور» اين بود كه از شهر خود بگريزد و در جاى ديگرى زندگى تازه اى را شروع كند. در روايت اُر، يك ناشر نيويوركى از حادثه اى كه ممكن بود به مرگ حتمى منتهى شود، جان سالم به در مى برد. او نيز مانند شخصيت داستان همت احساس مى كند كه «انگار كسى در ديگ زندگى را برداشته و به او اجازه داده بود داخل ديگ را تماشا كند.» مرد كه باون نام دارد فوراً شهر را ترك كرده، روانه كانزاس سيتى مى شود و در يك موزه عجيب زيرزمينى شروع به كار مى كند. باون رمانى از يك نويسنده مشهور قديمى را همراه دارد. در اين رمان كه شب پيشگويى نام دارد، يك انگليسى كه در جنگ جهانى اول زخمى شده و حس بينايى را از دست داده است، قدرت پيشگويى پيدا مى كند. اُر بعداً در رمان، ماشين زمان اثر ولز را نيز به طرز چشمگيرى براى يك تهيه كننده هاليوود بازنويسى مى كند.
    اما شب پيشگويى عاقبت به يك رمان پليسى عاشقانه تبديل مى شود. اُر در زندگى «واقعى» نسبت به همسرش بدگمان مى شود. اما مانند پيشگويى انگليسى از اين مى ترسد كه نكند تصور خيانت زنش موجب بروز اين خيانت شود. دوستش مى گويد: «شايد نوشتن همين باشد: نه گزارش رويداد هاى گذشته، بلكه ايجاد رويداد ها در آينده.»
    در اين مرحله با چند داستان در داستان و رابطه ميان واقعيت و خيال كه همچنان معلق مانده است اُستر فضاى متافيكشن را ترك مى كند و رمان را به نحو قراردادى و دراماتيك به پايان مى برد.
    براساس تعريف كلاسيك ژان پل سارتر از اگزيستانسياليسم، وجود بر جوهر مقدم است، به اين مفهوم كه «انسان پيش از هر چيز وجود دارد، با خود روبه رو مى شود، در جهان برمى خيزد و سپس خود را تعريف مى كند.» در تعبير اُستر كه كمتر قهرمانانه است، مردى ابتدا وجود دارد، بعد تصادفاً گرفتار پيشامد هاى عجيب مى شود اگر خوش شانس باشد، با زن زيبايى روبه رو مى شود و از آن پس با خوشبختى به زندگى ادامه مى دهد؛ اگر نباشد ناگهان مى ميرد يا به يك گداى ولگرد تبديل مى شود. زندگى گاه به داستان شبيه مى شود و يا شايد واقعيت اين باشد كه مرزبندى واقعيت و داستان كار چندان ساده اى نيست.
    پل اُستر براى بيان اين پيام چارچوب هاى فريبنده اى ابداع كرده كه از قالبى مختصر و ساده در كتاب دفتر سرخ و به شكلى انتزاعى و مبهم در سه گانه نيويورك به چشم مى خورد. ممكن است تصور شود كه او به خوانندگان چيز تازه اى نمى دهد و هر چه را كه مى داند طورى عرضه مى كند كه نو، ژرف و پرمعنا به نظر بيايد. از اين ديدگاه او براى شهرنشينان ظاهربين كشور هاى غربى ادبياتى به تقليد از سبك آوانگارد قرن بيستم، در قالبى ساده و همه فهم ارائه مى دهد. اما شمار بسيارى از نويسندگان معاصر كوشيده اند تا ميان ژانر عامه پسند و آثار بزرگ مدرنيستى پيوندى ايجاد كنند و فقط تعداد انگشت شمارى به اندازه اُستر در اين زمينه موفق بوده اند.
    منبع:
    LONDON REVIEW OF BOOKS

  2. #152
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 شب‌هاي روشن

    نوشته : فئودور داستايوفسكي


    مردي ميانسال در كوچه‌هاي تاريك سن‌پطرزبورگ، قدم مي‌زند و آواز مي‌خواند. اكثر مردم شهر براي تعطيلات آخر هفته به ييلاق خارج از شهر رفتهاند ولي او دوستي يا آشنايي ندارد كه وي را به ييلاقش دعوت كند و با كالاسكه خودش به پيشوازش بيايد. او تنهاست، تنهاي تنها! در هنگام قدم زدن به‌طور ناگهاني زن جواني را مي‌بيند كه به نرده‌هاي كنار جاده تكيه داده است و به جلو خم شده است. او تا به حال با هيچ زن جواني صحبت نكرده، درواقع به ندرت با انسان‌ها در تماس است و فقط اين موجودات عجيب و غريب!! را در پارك‌شهر ملاقات مي‌كند. پاهايش سست مي‌شود، حس كنجكاوي و تمنيات سركوب شده دروني او را تحريك مي‌كند كه در كنار زن جوان بايستد و از كارش سر در بياورد ولي نه، او يكبار ديگر موفق مي‌شود، او سال‌هاست كه مشغول سركوب تمنيات دروني است و در اين راه به مهارتي بي‌مانند دست يافته است، روحيات خود را به بند كشيده و خود را اسير ماسك‌هايي كرده كه به صورت خود زده است، گويا اين ديگر ماسك نيست، چهره واقعي اوست، مرز بين اين دو وجود كه در تضاد مطلق قرار دارند كاملاً محو شده و او دقيقاً نمي‌داند كه كيست، كداميك از چهره‌‌هايش برخواسته از حقيقت وجودي است و كداميك استتاري براي پنهان كردن حقيقت وجودي او! او اگر هم بخواهد كه به گونه‌اي ديگر زندگي كند نمي‌تواند چرا كه محيط اطراف او را با اين چهره و اين خصوصياتي كه تابه‌حال از خود نشان داده، مي‌شناسد و كنترل افكار و تغيير دادنشان كار راحتي به نظر نمي‌رسد گواينكه مي‌دانيم خودش هم نمي‌داند كه دقيقاً چه مي‌خواهد، براي چه زندگي مي‌كند و چگونه بايد زندگي كند! ولي تقدير چنين است كه او با زن جوان آشنا شود.

    مردي كه از حركاتش پيداست كه در خوردن مشروب افراط كرده به تعقيب زن جوان مي‌پردازد و به ناچار قهرمان ما با عصايش سعي مي‌كند اين حيوان را از زن جوان دور كند. در هنگام افراط در صرف مشروبات الكلي، حجاب وجودي ما كه ما را به تمكين از عرف و قوانين اجتماعي وامي‌دارد و مانند حزبي محافظه‌كار، به احتياط و ملاحظه فرا مي‌خواند به كناري مي‌رود، انسان تماماً غريضه مي‌شود و هيچ نيرويي كه بر اين خواسته‌ها قيدوبند بزند وجود ندارد، سرنگهبان (عقل) در خواب و اغماء است و در اين لحظه اين موجود ديگر بشر نام ندارد بلكه حيواني انسان‌نماست! دخالت به موقع مرد ميانسال داستان، زن جوان را از شر اين حيوان مي‌رهاند و اين سرآغازي است بر آشنايي اين دو نفر با يكديگر، كه به صميميت و بازگو كردن زندگي و افكارشان مي‌انجامد.




    دو دنيا، يكي زنانه و ديگري مردانه، در وجوهي با هم متشابه و در وجوهي متضاد! حالا نوبت نويسنده است كه هنر خود در سازماندهي علم روانشناسي و تلفيق آن با فلسفه را به رخ ما بكشاند. تئوري‌هاي مختلف روانشناسي و فلسفه‌هاي مختلف (ازجمله اگزيستانسياليسم) در قالب بازگو كردن گذشته دو شخصيت داستان و بيان كردن افكارشان، مانند اجزاء مختلف يك ماشين مكانيكي، در كنار هم قرار مي‌گيرند و درنهايت به وحدتي ارگانيك دست پيدا مي‌كنند و درواقع اساس تفكرات نويسنده را در مجموعه‌اي منسجم به خواننده ارائه مي‌كند.

    مرد ميانسال، مردي است افسرده و منزوي كه به ناچار با خيالاتش زندگي مي‌كند چرا كه توان برقراري ارتباط با حقيقت را ندارد و از پذيرفتن آن عاجز است. او نمي‌تواند با انسان‌هاي حقيقي (كه در اطراف او آمد و شد مي‌كنند) زندگي كند و چاره‌اي ندارد كه انسان‌هاي مطلوب خود را در تصورات ذهنيش بسازد، موجوداتي ايده‌آل كه تنها و تنها در دنياي خيال مي‌توانند وجود داشته باشند. او در همين دنيا، با انسان‌هاي ايده‌آل خودساخته‌اش زندگي مي‌كند، دوستي و مودت را تجربه مي‌كند، كينه و نفرت را مي‌آزمايد و حتي عاشق مي‌شود و يا معشوقه‌اش را ترك مي‌كند!! و هرگاه زندگي را يكنواخت حس مي‌كند، دنياي جديدي مي‌سازد، دنياي جديد با آدم‌هايي جديد؛ از جلسه محرمانه قيصر روم تا بزرگترين ميادين ورزشي، از دوران پطر كبير تا عصر و زمان حاضر، هرجا كه دلش بخواهد، حضور دارد.

    او براي دنياي واقعي، دنياي موجود اطرافش ارزش قائل نيست و آرزويي را در آن نمي‌جويد چرا كه او در دنياي ذهني خودش در فراي آرزوها ايستاده و هر دري به رويش باز است. پس چه چيز مانند كابوسي شبانه، در ساعات خلوت شبانگاه و يا در پياده‌روي‌هاي روزانه بر او سنگيني مي‌كند و روح او را دستخوش تضاد و اضطراب مي‌سازد؟ به گونه‌اي كه سعي مي‌كند بيش از پيش در تخيلات خود غرق شود و حقايق اطراف خودش را فراموش كند. مرد ميانسال در هنگام بازگو كردن گذشته خود براي دختر جوان، اين مطالب را مي‌شكافد و افكار خود را (كه همانا تفكرات نويسنده است در باب شخصي منزوي) بيان مي‌كند و ما در اين سير مطالب با نهايت شگفتي گوشه‌هايي از زندگي واقعي گذشته اين مرد را مي‌بينيم. آري، حتي در ايده‌آل‌ترين و خيالي‌ترين دنياها، رگه‌هايي از واقعيت حضور دارند مانند خانه‌اي بزرگ و اجدادي با باغي خزان زده كه زن رنج كشيده با مردي پير و اخمو در آن زندگي مي‌كنند و ما آن را در لابه‌لاي دنياي خيالي مرد ميانسال مي‌يابيم، نمادي از خانواده وي يا جايي كه او در آن بزرگ شده و جواني‌اش را گذرانده و فشارهاي روحي و رواني متحمل شده در اين قلعه مخوف و غم‌زده را تا به امروز مانند سايه‌اي با خود مي‌كشد در مقابل زن جوان، از هنگامي كه پدر و مادرش را از دست داده است در خانه مادربزرگش زندگي مي‌كند و مادربزرگ پير كه به بيماري بدبيني (پارانويا) گرفتاراست، نوه جوان خود را با سنجاقي به خود وصل كرده و نوه جوان وظيفه دارد كه براي مادربزرگ كتاب بخواند و در ساعات بيكاري بافتني ببافد.

    وجود جوان كه سراسرش را هيجان و كنجكاوي پر كرده و در پي تحرك و تجربه‌آموزي است به روحي پير و از كارافتاده و به شدت محافظه‌كار (لازمه پيري) وصل شده است و خصوصيات و مشخصات شخصي‌اش درحال رنگ باختن و تباه شدن است و دختر جوان براي جلوگيري از اين امر سال قبل تصميم گرفته است تا با مستأجر جوان مادر بزرگ به مسكو فرار كند و در مقابل قول و وعده مرد جوان، يكسال است كه در انتظار اوست. حالا جوان مستأجر بازگشته و دختر جوان در انتظار ديدن او بي‌قراري مي‌كند و از شدت غم اشك مي‌ريزد. اين جوان در دنياي خود ما نيز حضور دارد و اسمش اميد است. اميد است كه انسان را زنده نگاه مي‌دارد و او را در تحمل سختي‌ها ياري مي‌رساند.

    كلمات در مجلس رقصي كه نويسنده برايشان فراهم كرده، معاني مختلفي مي‌يابند، آيا ييلاق كه مرد ميانسال در ابتداي داستان از آن ياد مي‌كند نمي‌تواند زاييده مردي منزوي باشد، چرا كه او ديگر انسان‌هاي محيط اطراف خود را نمي‌بيند، آنها را حس نمي‌كند، آنها به ييلاق رفته‌اند يا شايد به معني مرگ باشد، مانند آدم‌هايي كه در ذهن او چند سال مي‌شود به ييلاق رفته‌اند ولي هنوز بازنگشته‌اند (مثل مرداني كه با نگاه خود به عابران مي‌گفتند: آقا مي‌رويم، همين چند ساعت مهمان شما هستيم!!) دنيايي كه نويسنده از آن براي ما سخن مي‌گويد و تضادها و تناقض‌هايش را نمايان مي‌كند براي همه ما آشناست. كم يا زياد، هريك از ما لحظاتي هم كه شده اين دنيا را تجربه كرده‌ايم چرا كه مي‌دانيم زندگي كردن مستمر با واقعيات چندان كار آساني نيست! و هنر داستايوفسكي در همين امر نهفته است: او آنچه را كه مي‌بينيم، مي‌داند و آنچه را كه در ذهنمان برايش كلماتي مي‌جوييم، با نثري روان به كاغذ مي‌آورد.

  3. #153
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 تو مى گى من اونو كشتم؟

    نوشته : احمد غلامى

    منبع : اميلى امرايى



    تازه ترين مجموعه داستان احمدغلامى فضاى غريبى دارد؛ كه حتى در عنوان كتاب هم پيداست.
    «تو مى گى من اونو كشتم» در وهله اول فضايى كارورى را تداعى مى كند؛ از سويى تجربه هاى پيشين نويسنده ثابت كرده است او هميشه در پى ايجاد فضاهايى تازه وگاه عجيب است و همه اينها سبب مى شودتوقع مخاطب نسبت به اين سه داستان بالا برود. غلامى در سه مجموعه اى كه تا به حال منتشر كرده است؛ هرگز در پى تكرار نبوده عمده ترين شاخصه داستان هاى كوتاه او عدم استفاده از سوژه هاى دستمالى شده و نخ نماى شعارى است.
    غلامى شاهد نسلى است كه بخشى از سرمايه و جوانى خود را در جنگ گذرانده و بعد هم مختصر ذوقى دارد كه بر سر قلم گذاشته است.
    او راوى وضعيت هاى دشوار و هراس انگيزى است كه يا شاهدش بوده و يا مخاطب آن ؛خط سير آثار داستانى اش از «همه زندگى» تا «كفش هاى شيطان رانپوش» و «تومى گى من اونو كشتم» همين نكته را نشان مى دهد.
    اما در اين مجموعه با رويكرد تازه اى رو به رو مى شويم.رويكردى كه در آن راوى به ظاهر حضور ندارد يا در قالب يكى از شخصيت ها پنهان است.
    در سه داستان بلند اين مجموعه شاهد جدال نويسنده هستيم، جدالى كه بر مبناى ديالوگ نوشته شده و شكل مى گيرد.
    فكر نويى كه پشت اين مجموعه است؛ به هيچ وجه در بازى زبانى خلاصه نمى شود.
    خواننده در پس گفت وگوى طولانى شخصيت ها به رمزگشايى و تبيين شخصيت ها مى رسد.او حتى بيش از هر نويسنده ديگرى به ديالوگ ميدان داده ؛ آن قدر كه ديگر از آن سوى بام افتاده است، انگار ما با يك نمايشنامه مواجه ايم.





    او اصلاً شخصيت پردازى نمى كند وهمه چيز را به ديالوگ مى سپارد، اوهيچ چيز به خواننده نمى دهد حتى القاى حس؛ انگار خواننده گوشه اى فال گوش ايستاده است.
    يكى از ويژگى هاى شاخص مجموعه «تو مى گى من اونو كشتم» استقلال ديالوگ هاست.شايد در پايان مجموعه خواننده به نقطه اى برسد كه شخصيت هاى داستانى را به اين نتيجه برساند «كه من حرف مى زنم پس هستم» هر كس در اين داستان ساز خودش را مى زند.
    هر كدام از ديالوگ ها مستقل است؛ انگار در اصل كسى به حرف كسى گوش نمى كند، حتى اشارات آنها هم اشاراتى است معناگريز.
    انسان هاى تنها وهمه جا بريده اى كه يك دنيا از هم فاصله دارند.
    انگار فرداى روزى است كه در پاى برج بابل مردم جمع شده اند.
    اما نه مى دانند چه بايد بكنند و نه زبان همديگر را مى فهمند. اين حكايت غريب زمانه ماست. زمانه عدم ارتباط و درك، آدم هايى كه گاه جمع نيستند و دوپاره از يك وجه به حساب مى آيند. در تصوير در يك قالب؛ درست مثل ژانوس اسطوره اى.
    نگاه غلامى به مقوله جنگ نگاهى خنثى است. او با چرايى و چيستى جنگ كارى ندارد، آدم هاى او در در جنگ هستند اما هيچ كدام قهرمان هايى كه ما مى شناسيم نيستند؛ نويسنده در حاشيه ها پرسه مى زند، او سراغ شخصيت هاى رئال مى رود.ترس و هراس غريزه طبيعى آدم هاست.
    و نويسنده به شكل ملموسى اين ترس را در داستان گنجانده است و اين خط مرزى ميان روايت و فاصله گرفتن از او از ديگران همين هراس تعيين مى كند. آدم ها زمانى كه به هراس مى افتند به زبان مادرى شان دشنام مى دهند ؛ اين نقل قولى است از بناپارت. سربازى كه با جنازه خود حرف مى زند، آدمى است كه در موقعيت آمرانه قرار گرفته وياراى گريز از تقدير خود را ندارد. اما از كليشه دورى مى كند. نويسنده خط كشى سياه و سفيد نمى كند؛ اما جايى كه به قدرت پنهان اشاره دارد خبث طينت عامل قدرتمند را با زيبايى هراس انگيزى آشكار مى كند.
    همين ديالوگ هاست كه همه چيز آدم داستان او را رو مى كند. ديالوگ هايى كه گاه غيرعادى هستند وخبر از دنياى درونى شخصيت هاى او مى دهند. آدم هايى كه هرگز در قصه ديگرى تكرار نمى شوند، آدمهايى كه انگار در خيال خانه ذهن نويسنده بيرون مى آيند ؛ غلامى دوست دارد چهره اى خشن و هيولاوار از آنها ترسيم كند بى اينكه حتى درباره ظاهر او كلمه اى به ميان بياورد. اين شخصيت پليد فنجان آبى است كه ما را به اين شناخت مى رساند. انگار نويسنده به خوبى او را مى شناسد فضا و مكان در «فنجان آبى» شخصيت نويسنده هيچ شناسه اى باقى نمى گذارد.
    غلامى هميشه از جنگ حرف مى زند انگار اين سايه سنگين رهايش نمى كند.
    يك جور اداى دين ؛ شايد اينكه با چنين نگاه سخت و بى رحمى سراغ قدرتهاى پنهان رفتن اش هم به اين اداى دين مربوط مى شود. انگار بى رحمى او به آدم هاى فنجان آبى از همين جا نشأت مى گيرد. مرد پليد روى ويلچر ، خواننده را مشمئز مى كندو درنهايت وقتى او هم قربانى مى شود؛ باز نگاه خواننده به او پر از كينه و بغض است.
    انگار غلامى مى خواهد از اين سلسله آدمها در تمام مجموعه هايش داشته باشد، اما در كفش هاى شيطان را نپوش، قدرت پنهان تا اين حد وقيح نبود.
    توبياس وولف مى گويد: «همه چيز جنگ مقدس نيست ؛ هرچه نويسنده اين هاله مقدس را كمرنگ تر كنندو چشم ها به آدمهايى مى افتد كه ناخواسته سر از جنگ درآورده اند و صداى خمپاره ها تن شان را مى لرزاند و اين يعنى واقعيت».
    نويسنده تو مى گى من اونو كشتم، دل خوشى از سرباز ترسوى خودندارد و هرچند اين موضوع را در مرحله اول با مو از ماست كشيدن مى گويد اما قضاوت نهايى اش را پنهانى بيان مى كند و خواننده براى درك آن بايد سپيدخوانى كند. او مى خواهد داستان روزگارش را بنويسد، مازيار و اسماعيل و امثال آنها الگوها و نمونه هاى واقعى و مصالح كارش هستند. او با اين الگوها آدم هاى زنده و جاندارى خلق كرده كه خيلى زنده تر و جاندارتر و طبيعى تر از نمونه هاى واقعى به نظر مى رسند. اما غلامى انگار سر آن ندارد كه با كسى تسويه حساب كند و آبرو و حيثيت او را ببرد. ماشين توطئه اش رااما از همان اول به كار مى اندازد:
    - واسه چى اين جا قايم شدى؟
    جوابى مى شنود كه نقش او را خنثى مى كند و مى گويد نمى بينى از زمين و آسمون گلوله مى باره.
    در فنجان آبى هم اين ماشين كاركرد دارد، از همان اول كه استارت داستان مى خوردمتوجه مى شويم كه با موقعيت غريبى روبرو هستيم. محور داستان ها هم ديالوگ است. فصل هايش هم با يك سؤال شروع مى شود يا با فرمان آمرانه. اما از قضاى روزگار ، كه خوانندگان كتاب او باشيم پاسخ اين سؤالها را از پيش مى دانيم. سؤالها و جوابهاى كوتاه ، توصيف بى واسطه و موجزى از فضا به دست مى دهد.
    غلامى از نثر متكلف سالهاى نه چندان دور داستان نويسى فاصله گرفته. تأثير دستور زبان داستانهاى رئاليسم چرك و نمونه هايش در آثار او مشهود است. به كار بردن توصيفات موجز بدون تشبيه و تمثيل نثر او را به لبه مينى ماليسم سوق مى دهد و تأثير ادبيات كارورى را در داستان هاى او نشان مى دهد. اين نثر تحول يافته به توانايى ها و امكانات تازه ترى منجر مى شود. در طاقت حرف راستو دارى در موقعيتى قرار مى گيريم كه شخصيت داستان گرسنه و درمانده نان را از زير جنازه اى بيرون مى كشد و مى خورد. استاد اين منظره پردازى ها توبياس وولف است كه در روايت خود از جنگ ويتنام عنان قلم را مى گشايد. نويسنده تو مى گى من اونو كشتم از جريان روز داستان نويسى جهان دور نيست. اين را من نمى گويم عنوان هاى داستان مى گويد، گفت وگونويسى و ثبت جزئيات و ايجاد پيوستگى و تداوم و شخصيت پردازى بر محور ديالوگ مى گويد. حكايت هاى فرعى كه در خلال داستان به كمك خواننده مى آيد تا شخصيت آدم هاى داستان را كشف كند نشان مى دهد كه نويسنده دست بالا را دارد و در لحظه اى كه انتظار نمى رود تك خال رو مى كند.
    در داستان فنجان آبى سپيدخوانى هايى هست كه زمان ندارد، اما گويى همه داستان نويسان دنيا دست به يكى كرده اند كه براى حفظ خود زمان را دستكارى كنند، آدم هاى فنجان آبى گاهى حرف هايى مى زنند كه جوابش را مى دانند.
    - يعنى قيمت رابطه آدمارو پول معلوم مى كنه؟
    - يه جورايى آره.
    زبان غلامى پر از اصطلاحات زنده و متنوع زبان گفتارى است. اما در برخى موارد زمان روايت با آن اصطلاحات جور درنمى آيد. مثل حال كردن با چيزى. بچه هاى تابلو و مواردى از اين دست.
    غلامى با تومى گى من اونو كشتم به سابقه سه كتاب قبلى اش حكايت تازه اى مى افزايد. حكايتى كه گفت وگو محور است و آدم هاى او به دنبال رستگارى نيستند و مى خواهند از موقعيت هاى دنياى گرفتار بگريزند. او براى آنهايى كه مى فهمند مى نويسد و نه براى خواب كردن. براى كسانى مى نويسد كه طاقت حرف راست را دارند . مى نويسد تا فراموشى نيايد. او به دنبال افسانه سازى و قهرمان پرورى نيست. داستان هاى تو مى گى من اونو كشتم؟ ضدفراموشى است.

  4. #154
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 موسيقى يك زندگى

    نوشته : آندرى مكين
    منبع : مارى دور دلورم / اصغر نورى


    در يك ايستگاه دورافتاده اورال كه در اثر توفان به هم ريخته، مردى منتظر قطار است. «موسيقى يك زندگى»۱ اثر آندرى مكين كتاب كوتاهى است، نه درباره انتظار، بلكه عليه انتظار. پرسوناژش قبل از اين كه به هيچ برسد به همه چيز محكوم شده است. با زندگى اى كه بى وقفه زير پاهايتان را خالى مى كند چه بايد كرد؟ بايد به جست وجويش رفت. نويسنده وصيت نامه فرانسوى (جايزه گنكور و جايزه مديسى ۱۹۹۵) رمان هاى پرشور و تلخ مى نويسد. ماجراى يك زندگى پرابهام كه انگار ناگهان رهايش كرده باشند. «موسيقى يك زندگى» كتابى استثنايى در ميان آثار اين نويسنده است. در اين كتاب همه چيز از بين رفته است، درست مثل احساساتى كه مدت درازى محبوس مانده باشند تا هرگز نتوانند در روشنايى شكوفا شوند.




    آلكسى برگ جوان از يك خانواده روشنفكر اهل مسكو است. خودش پيانيست ماهرى است و بايد اولين كنسرتش را در ۲۴ مه ۱۹۴۱ اجرا كند. به نظر مى رسد سال هاى وحشتى كه در طول آن خانواده اش شكنجه شده بودند به پايان رسيده است. اما دو روز قبل از كنسرت او، پدر و مادرش دستگير مى شوند. آن وقت آلكسى برگ به طرف اوكراين مى رود؛ جايى كه عمه اش زندگى مى كند. بعد به خاطر جنگ ناچار مى شود هويت يك سرباز مرده را بپذيرد. از اين پس، آلكسى برگ، سرگى مالتف ناميده خواهد شد. بنابراين زندگى اش كاملاً چيز ديگرى خواهد شد. بدون هدف (ديگر نمى تواند پيانو بزند)، بدون خانواده (نمى داند پدر و مادرش كجا هستند)، بدون حقيقت (خود را با نقاب به ديگران معرفى مى كند). اما شايد نه بدون عشق؛ چون وقتى جنگ به يك باره تمام مى شود، به استلاى جوان برمى خورد. آيا مى توان يك زندگى را بدون گذشته اش ساخت؟ آندرى مكين در كتاب هايش، بى وقفه مسئله دوباره شروع كردن را مطرح مى كند. مسئله تجديد در «موسيقى يك زندگى»، شخصيت داستان موسيقى دنيا را تعقيب نمى كند. او در رنج جنگ درونى، موسيقى خودش را ابداع مى كند. موسيقى اى برآمده از برخورد تقدير و آزادى. آندرى مكين رمانى فرو خورده نوشته است. رمانى كه مثل يك سيم فلزى، كه تا نهايت كشيده شده، هميشه در حال ارتعاش است. گذرگاه زيبايى كه در آن، شخصيت متوجه فقدان كلمه مى شود. «به خود مى گفت كه بايد در اين زندگى كليد، كدى مى داشت تا با زبانى مختصر و بى ابهام، تمام پيچيدگى اين رفتارهاى بسيار طبيعى و درهم گره خورده و زجرآور را و اين پيچيدگى زندگى كردن و دوست داشتن را بيان كند.» راوى اى كه در قطارى به سوى مسكو، به داستان آلكسى برگ گوش مى دهد، حضورى پنهانى دارد. شخصيت هاى داستان مكين تبعيديان جامعه اند كه فقط در ملاقات با يكديگر تسلى مى يابند. «موسيقى يك زندگى» رمانى سياه درباره روياهايى نيست كه قدرت سرنوشت آنها را سركرده اند. مسلماً در اين كتاب چيزى هست از آنچه زندگى بايد مى بود و آن زندگى بى وقفه خواهد بود. صحنه اى كه در آن راوى آلكسى برگ را در حال جابه جا كردن دستانش روى كليدهاى پيانو، بدون فشار دادنشان، غافلگير مى كند نماد روشنى است. نماد يك مبارزه بى صدا و درونى، شبيه آتشى كه هرگز خاموش نمى شود؛ چون استعداد او، در درونش، به بزرگ شدن ادامه مى دهد. «موسيقى يك زندگى» - رمان عشق و سودا _ هديه اى است به دنياى پررمز و راز ما: به اين بخش از ما كه به زندگى ادامه مى دهد، در آن هنگام كه جهان مى ميرد.
    ۱- اين رمان با ترجمه ساسان تبسمى در انتشارات مرواريد چاپ شده است.

  5. #155
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 فاسق

    نوشته : آنتوان چخوف
    منبع : Iketab


    مردی ثروتمند و اشراف زاده ، به عشق همسر یک کارمند دیوان دولتی گرفتار می شود و پس از مدتی عاشق و معشوق تصمیم به فرار از خانه شوهر می گیرند ولی در شبی که قصد فرار داشتند، شوهر معشوقه زودتر از موعد به خانه می آید و فاسق همسرش را ملاقات می کند. سرانجام پس از چند ساعت بحث و گفتگو ، شوهر می پذیرد که همسر و فاسقش در مقابل دریافت 000/100 روبل او را ترک گویند و زندگی جدید خود را آغاز کنند.




    ولی دست سر نوشت دوباره این دو قهر مان داستان را در کنار یکدیگر قرار می دهد، در کریمه جایی که فاسق و شوهر سابق هر دو خانه ای مجلل را برای اقامت خود اجاره کرده اند و در عین حال از حظور یکدیگر بی خبر هستند. یکی از مشخصه های ادبیات چخوف علاقه و توجه او به موقعیت هایی است که هر انسانی ممکن است در زندگی با آن روبرو شود. حقایقی از دنیای اطراف ما : عشق و نفرت، وفاداری و خیانت ، جنایت و عدالت و... چخوف این حقایق را در غالب طنز ها و تراژدیهای محکم و سازمان یافته خود طراحی می کرد، همان طور که در کتاب فاسق از مجموعه ای شامل انگاره های طنز و تراژدی سود برده است. در یک سمت ماجرا، بدگروف همسر معشوق خیانت کار قرار دارد مردی که سعی می کند تا با توسل به زور- مقام وقاحت یا ثروتی که از فروش همسرش به دست آورده خودش را در متن اجتماع مطرح کند. مردی که سمبل روستاییانی است که در پی کسب مقام و ثروت به کلان شهرها هجوم آوردند و بافت جامعه شهری را دچار دگر گونیهای عمیق کرده اند اما فرهنگ روستایی که در درون آنها ته نشین شده و در جای جای روحشان مخفی گشته است، هرگز ترکشان نمی کند و با قدرت هر چه تمامتر به حیات خود ادامه می دهد. همین وجود مزاحم است که در تقابل روزانه با فرهنگ شهر نشینی و سیستم اخلاقی وابسته به آن ، شخص را از ورطه ثبات و آرامش دور می کند و در دریایی از تضاد و تردید غرقش می سازد. دنیایی آکنده از تضاد های حل نشدنی و گرهی کور که جان این روستا زادگان شهر نشین را در چنگ خود می فشارد و در نهایت امر از آنها موجوداتی ترسو و منفعل می سازد که توانایی پاسخگویی با مشکلات ریزو درشت و تصمیم گیری قاطع در شرایط سخت و بحرانی را ندارند و چون برده ای گوش به فرمان ، از دستورات استیلا گرانی که جان و روحشان را در تسخیر خود دارند اطاعت می کنند، سلطه گرانی مانند: حرص و طمع – قدرت یا ثروت و حتی حدود، تعیین ها و عرف هایی که جامعه شهری به آنان تحمیل می کند!

    در نقطه مقابل میدان نبرد گرو هلسکی ، فاسق همسر خیانت کار داستان حضور و تداوم زندگی اشراف و فئودالی را اعلام می دارد، طبقه ای که علی رغم بافت پوسیده اجتماعی خود، همچون فرهنگ روستایی رقیب، به زندگی ادامه می دهد و در جامعه ای که چخوف آن را به تصویر می کشد حاضر است ، نفس می کشد تاثیر می گذارد و یا متأ ثر می شود. طبقه ای در جدالی نفس گیر با نظام سرمایه داری در حال ظهور روسیه ، یا چیزی را از دست داده یا در حال از دست دادن چیزی است و نمونه بارزی از آدم هایی که میان زمین و آسمان گرفتار هستند را نمایش می دهد. انسانهایی که با تمدن مدرن آشنا هستند ولی علی رغم استفاده از مظاهر این تمدن سعی در حفظ سنن فئودالی و اشرافی خود دارند که همین مطلب آنها را تبدیل به مهمترین کانونهای خلق تراژدی در آثار چخوف می کند( تراژدی آثار چخوف چیزی به جز زندگی این اشراف زادگان تهی و پوچی انگار و سر نوشت طبقه رو به اضمحلالشان نیست). چیره دستی چخوف، در خلق همین شخصیت های واقعی است که هر یک طبقه یا قشر خاصی از جامعه روسیه را نمایندگی می کردند ، بر خلاف تورگینف و ماکسیم گورکی که قهرمانانشان جهانی از فلسفه و علم هستند!! و پی در پی درباره خیرو شر و یا ماهیت های متمایز یکی فراسوی این دو داد سخن می دهند! قهرمانانی که بیش از آنکه نماینده ای واقعی برای اقشار و طبقات مختلف جامعه روسی باشند موجوداتی انتزاعی و خیالی هستند، برای نمایش اندیشه ها و فلسفه های گونا گون و متضاد. قهرمانان چخوف، ایدئولوژی ها و تفکرات فلسفی فراگیری نیستند که به هیات انسانی در آمده باشند، آنها شخصیت های حقیقی هستند که در تقابل با یکدیگر در جهان شکست خورده اشان در پی هم می دوند و داستان چخوف به همراه ما جراهایش جریان کلیدی است برای شناخت این اقشار و طبقات اجتماعی توسط خوانند گان .

    در خلال همین کش و قوسها و دگرگونیهاست که چخوف ابعاد مختلف فرهنگی و اخلاقی قهر مانانش را کشف می کند و به خواننده نشان می دهد، یک روانشناسی مصور ، یک کالبد شکافی برای دست یافتن به حقایق روح و روان آدمها . در پی این شناخت و آگاهی ، نقد و هجو قهرمانان داستان قرار دارد، هدفی که چخوف مانند صیادی ماهر گام به گام و آرام به او نزدیک می شود و در پایان داستان، به چنگش می آورد. این یک نفوذ جامعه شناسی است نه به فرد و یک هجو تاریخی است نه متصور در زمان یا مکانی خاص. این هجو وضعیت مضحک و تراژدیک اقشار اجتماعی مختلف روس است که قرنها به حیات خود ادامه داده اند و تاریخ اجتماعی- سیاسی و فر هنگی روسیه را رقم زده اند . آثار چخوف به سبب چنین نقد فراگیری است که پویایی و حرکت خود را از دست نمی دهد و در هر نسلی مخاطبان خاص خود را می یابند و جذب می کنند.

  6. #156
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سید

    نوشته : پیر کرنی

    این کتاب در سال 1636 توسط پیر کرنی نوشته شد.

    رودریک جوان نجیب اسپانیایی، عاشق شیمن دختر یکی از خانواده های برجسته و مشهور می شود و البته این عشق دوجانبه است. عشق آنان همواره ادامه دارد تا اینکه قانون شرافت و ناموس در اسپانیا تصویب می شود و جریان آنان را بغرنج می کند. پدر شیمن با پدر رودریک دعوا می کند و به مرد پیر را توهین می کند. روردیک، که به شرافتش توهین شده پدر شیمن را به دوئل دعوت می کند و او را می کشد. قوانین اسپانیا این اجازه را به شیمن می دهد که برای انتقام تقاضای مرگ رودریک را بکند. رودریک تصمیم می گیرد خودکشی نماید. پدرش وی را متقاعد می سازد که بهترین راه مردن، کشته شدن در میدان جنگ است. او در سمت فرماندهی قشون کوچکی حمله مسلمانان را دفع می کند و به جای مردن، قهرمان اسپانیا می شود. اگرچه شیمن هنوز او را دوست دارد، معذالک درصدد است به نحوی انتقام پدرش را از سید بگیرد. شاه به شیمن می گوید که مسابقه و دوئلی ترتیب بدهد و جایزه برنده این دوئل خود شیمن باشد. رودریک مایل است که در این دوئل شکست بخورد، اما شیمن دیگر نمی تواند وضع حاضر را تحمل کند و عشق خود را به او ابراز می دارد و از وی می خواهد که برنده شود. سید برنده دوئل می شود و آن دو به هم می پیوندند. از آنجایی که کرنی سعی داشت این اثر را با وحدت های کلاسیک زمان، مکان و عمل که به تازگی فرانسوی ها از آنان مطلع شده بودند وفق دهد، لذا جریانات و حوادث نمایشنامه مدت 24 ساعت تمام به طول می انجامد. تماشاچی امروزی هنوز قادر است شکوه به خصوصی را در احساسات قهرمانان این نمایش کشف کند ولی تأثیر اصلی به خاطر برجستگی و عظمت کار است. این نمایشنامه در مخزن «کمدی فرانسز» به عنوان یک رویداد تاریخی باقی خواهد ماند. سید دوره ای از درام فرانسوی را پدید آورد که موجب پیدایش تراژدی های راسین و کمدی های مولیر گردید.

  7. #157
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 مرگ قسطى

    نوشته : لويى فردينان سلين
    منبع : اميلى امرايى



    «ما در حال مرگ هستيم تنها از آن رو كه نه افسانه اى برايمان باقى مانده است ونه رازى».
    لويى فردينان سلين قبل از هر چيز يك نويسنده بى رحم است. انگار عادت ندارد حقايق و تلخى ها را تلطيف كند و يا حداقل با آمادگى ذهنى بگويد! بلكه هر چه بدبختى و لعن است را يك باره و يك جا تنها در چند سطر روى سر مخاطب آوار مى كند.»
    سلين هميشه به پرده درى شهره بود، زياد هم برايش اهميت ندارد خواننده داستانش با دانستن اين فوج ندانسته ها چه حالى پيدا مى كند. يان آندره مى گويد: «خواندن آثار سلين پشت هم و يك سره، حتماً باعث مى شود شما چشم ديدن اطرافيانتان را نداشته باشيد و يا حداقل از فرط تهوع شما را روانه توالت مى كند؛ شما يك دفعه چشم تان به غول عظيم تلخى ها مى افتد؛ غولى كه از شدت هيبت قادر به ديدن اش نبوديد...»





    او به واسطه شغل اش؛ به همه تلخى ها و بدبختى ها عادت دارد. انگار همه اينها مثل دمل چركى است كه او بايد هر چند وقت يك بار معاينه اش كند و عمق چرك و زخم را به مريض توضيح بدهد.
    گزندگى اولين خصوصيت شاخص اوست كه حتى در بيان نيش اش هم وجود داشت، آنقدر كه همين گزندگى سبب شده بود بسيارى درصدد حذف او برآيند. درست همان قدر كه او چشم ديدن بعضى از دام هاى دور و اطراف اش را نداشت، بخشى از جامعه روشنفكرى فرانسه هم به واسطه درك غلط نيش او تصميم در نديده گرفتن اش داشت.
    سلين را بزرگترين نويسنده بزرگ در جنگ مى نامند؛ بسيارى از نويسندگان اثرگذار قرن بيستم بارها اعتراف كرده اند كه تحت تأثير او بوده اند آلن رب گريه، فيليپ راس، كرت و نه گات، نورمن ميلز و... بسيارى ديگر. او را صاحب هذيانى ترين سبك قرن بيستم مى نامند.
    آندره ژيد درباره داستانهاى سلين مى گويد: «قصد او از نوشتن چيزى نيست كه مى بينيم؛ در نهايت اين توهم است كه واقعيت را مى سازد.»
    در «مرگ قسطى» اين تنفر به اوج مى رسد؛ درباره ساده ترين مسائل كه ممكن است هر كسى را اذيت كند (اما ديگران از كنارش مى گذرند) با تنفر حرف مى زند.
    او مى گويد زبان تلخ و گزنده اش را از دنياى اطرافش وام گرفته است و اگر دنياعوض شود حتماً او هم فكرى به حال خودش مى كند. اما در عين حال طنز سياهى در سراسر آثارش موج مى زند، سبكى كه با سيلى از واژه هاى عاميانه با نثرى آوازگونه و در عين حال خشن همراه است و از عمده ترين شاخصه هاى داستان محسوب مى شود.
    مرگ قسطى دومين رمانى است كه او در اين حال و هوا نوشته است؛ سال۱۹۳۶ سلين با چاپ اين كتاب تمام قواعد رمان نويسى و حتى نگارش را كه تا آن روزگار بر دنياى ادبيات حكمرانى مى كرد زير پا گذاشت.
    «مرگ قسطى» در وهله اول يك رمان اتوبيوگرافى به نظر مى آيد، اما همين كه خواننده مى خواهد به اين حتم برسد، همه چيز رنگ عوض مى كند و ما با ماجرايى مواجه مى شويم كه ربطى به زندگى سلين ندارد.
    در سراسر رمان ردپاى زندگى شخصى او را مى توان پيدا كرد و نام شخصيت اصلى رمان (فردينان باردمو) هم به اين شبهه دامن مى زند. داستان ميان ۱۹۱۳ تا ۱۹۳۲ مى گذرد، همه چيز از زبان جوانى كه هم سن و سال خود اوست نقل مى شود. او براى قهرمان اصلى داستانش از خودش مايه گرفته؛ محور اصلى داستان شبيه به زندگى واقعى سلين است اما ماجراها غالباً ساخته خيال خانه ذهن اوست.
    راوى در زمان و مكانى شبيه به زندگى سلين به سر مى برد.
    در مرگ قسطى ما شاهد ماجرا نيستيم، يعنى اتفاق خاصى نمى افتد. بيشتر خواننده با حسن شخصيت اصلى كتاب نسبت به دنياى اطرافش درگير است؛ از سويى تكرار بدبياريها براى فردينان به حدى زياد است كه ديگر بخشى از زندگى اش شده است و براى خواننده دور از انتظار نيست. با اين حال روايت كتاب كند است؛ اما اين نشانه عدم جذابيت نيست.
    روايت تلخ و گزنده اى كه او در زندگى شخصيت هاى طبقه متوسط رو به زوال پاريس دارد؛ مخاطب را به نقطه اى مى رساند كه به گزندگى زبان عادت مى كند و حتى به نويسنده حق مى دهد، طورى كه انگار نوك پيكان همه اين خشونت رو به خواننده است. سلين معتقد است كار نويسنده گفتن حقيقت است؛ حال هر قدر تلخ و گزنده!
    آدم قصه او دلش نمى خواهد تن به فساد و هرج و مرج جامعه اش بدهد اما انگار چاره اى ندارد؛ او كودك است؛ حتى در روزهايى كه ديگر كت و شلوار پدرش هم برايش تنگ است؛ اما خيلى وقتها خواننده هم مثل پدر و مادرش از دست فردينان به سطوح مى آيد.
    بارها و بارها در داستانهاى نويسندگانى قبل و بعد سلين با اين شخصيت مواجه شده ايم. خانواده تيبو نوشته روژه مارتن دوگار؛ ناطور دشت، جى، دى سالينجر و...
    شخصيت اصلى فردينان تمام آشفتگى هاى زندگى اش را از زندگى واقعى آقاى نويسنده وام گرفته است.
    در تمام داستانهاى سلين؛ قهرمان داستان؛ نام و قسمتى از زندگى سلين را به ارث مى برد.
    زندگى كابوس وار شهرى زير چرخ دنده هايش پدر و مادر فردينان و تمام كسبه پاساژ را له مى كند؛ مادرش مى گويد: «دائم دچار بندبازى هستيم... اين تكاپويى كه دارد خفه مان مى كند! تقلاى دائمى! مدام اين چاله را پر كن آن چاله را پر كن! جهنم است اين! بالاخره جانمان رامى گيرد!...»
    با اين اوصاف تعريف سلين از جهنم؛ همين زندگى است. روزگارى كه فروشگاههاى بزرگ غول آسا رشد مى كنند؛ درست شبيه كابوس فردينان؛ زنى غول آسا كه از روى پاساژها رد مى شود و آنها را له مى كند.
    نكته جالب اين جاست كه با وجود تعدد شخصيت ها، هيچ كس در اين كتاب مستقيماً حرف نمى زند؛ بلكه همه چيز از دريچه نگاه فردينان روايت مى شود و خواننده ناچار با حس فردينان نسبت به آن شخص همسو مى شود؛ در نتيجه ما دايى ادوار را دوست داريم در حالى كه پدر فردينان چشم ديدنش را ندارد. فردينان با خواننده ارتباط برقرار مى كند؛ و با هر آنچه بايد درگير مى كند. فردينان الهه بدشانسى است؛ نمونه تمام عيار بى مسؤوليتى، آدمى كه در عين ارتباط هيچ پيوندى با آدمهاى اطرافش ندارد او در موقعيتهاى مختلف قرار مى گيرد و با وجود اينكه مى داند چه اتفاقى انتظارش را مى كشد؛ مى گذارد تا اتفاق بيفتد. انگار اين موقعيت هاى تلخ را پيش مى آورد تا آدمهاى اطرافش روى سرش آوار شوند و تا دلشان مى خواهد به بهانه او به زمين و زمان فحش نثار كنند. فردينان از تب و هذيان يك باره ما را به دنياى كودكى هايش پرتاب مى كند.
    «مرگ قسطى» در اولين صفحات از زبان راوى خسته روايت مى شود پزشكى كه سرايدار پيرش مرده است: «چقدر همه چيز كند و سنگين و غمناك است... به زودى پير مى شوم. بالاخره تمام مى شود.» مرگ قسطى پايان داستان را در اولين صفحات به ما نشان مى دهد! فردينان پزشكى كه از همه چيز متنفر است ؛ نگاه بى رحمى به زندگى دارد...» «مى خواهم هر چقدر كه بخواهم از نفرتى كه دارم حرف بزنم. مى دانم... انگار سلين پايان ماجرا را اول كار آورده است تا تكليف اش را با خواننده يكسره كند؛ هر كس دوست داشت هفتصد صفحه همراهش باشد وگرنه همين جا او را با تمام لعن و نفرين اش رها كند. دكتر فردينان تب دارد، حالش بد است؛ اما هنوز حس مى كند همه اين نفرت را از دنياى كودكى هايش به ارث برده است؛ «هر چه فحش از ذهن ام درمى آيد نثار پدرم مى كنم... در همه عالم از او كثيف تر كسى نبود...» مخاطب او مادرش است...
    «هر چه پدرم مرده تر مى شود مادرم بيشتر دوستش دارد! من كوتاه بيا نيستم... اگر بكشندم حرف خودم را مى زنم! باز بهش مى گويم كه بابام آدم آب زيركاه رياكار خشن بى همت بى بو خاصيتى بود!»
    او از دنياى تب آلود مالاريا ما را به دنياى كودكى اش پرت مى كند؛ «خاطره هاى قديمى سمج اند... شكننده».
    اما پرتاب شدن او به دنياى كودكى خالى از حس نوستالژى و دلتنگى است؛ كودكى كه فقط به او ظلم مى شود و در دنياى كتك و فحش غرق است... آدمهاى مرگ قسطى تيپ نيستند بلكه هر كدام خودشان هستند با كلى دغدغه شخصى! آدمهايى كه از دنيا خسته اند و همه چيز را پاى اهمال كاريهاى فردينان مى گذارند...آنقدر اين سركوفت ها براى اوگران تمام مى شود كه آقاى پزشك در اولين صفحات كتاب هنوز مجرد است. فردينان بعد از يكى دوتجربه تلخ ديگر از زنها گريزان است... حتى در پانسيون انگلستان...
    دايى ادوار اما روزنه اى براى فردينان مى گشايد... او را به كورسيال معرفى مى كند و كورسيال با آن مجله كذايى اش در درياى نااميدى قايق اميد است.
    انگار از همان سطر اولى كه كورسيال وارد داستان مى شود همه به او اميدوارند. كورسيال بالاخره نجات بخش فردينان مى شود از پاساژ، پدر، فحش، لگد و حتى بى مسؤوليتى...
    آدمهاى سلين همگى آشفته اند و تنها كسى كه مى خواهد شرايط را بهبود بخشد مادر است و دايى ادوار...
    سلين در مرگ قسطى داستان نويسى فرانسه را از دنياى اتو كشيده دور كرد؛ انگار طاقت اين همه دروغ و رنگ و لعاب را نداشت؛ زبان او هيچ شباهتى به دانته؛ دوگار؛ فلوبر و... نداشت.
    او آنقدر لاقيد و لاابالى بود كه حتى نويسنده هاى مدرنى همچون جك كرواك هم خود را مديون او مى دانند. انگار حرفهاى توى كوچه و بازار را عيناً روى كاغذ مى نشاند؛ بى اينكه به دستور زبان ضربه اى بزند... پيش تر هم او در سفر به انتهاى شب اين تجربه را پشت سر گذاشته است و در مرگ قسطى انگار چم و خم كار دستش آمده؛ و با زبان پخته ترى مواجه ايم؛ سلين مى گويد: «دستور اين زبان پيش خودم محفوظ است.»... من همانطور مى نويسم كه حرف مى زنم بدون هيچ شگردى و ادا اصولى... دنبال انتقال احساس هستم.» سه نقطه هاى او بيش از هر چيز ديگرى نظر را جلب مى كند... انگار او مى گذارد تا خواننده در اين فاصله گذاريها نفس تازه كند! شايد هم محض تعليق است.»
    گاهى وقت ها شخصيت پردازيهايش تا حد يك كاريكاتور پيش مى رود... كشيش ديوانه... پدرى كه از فرط خشم روى سقف را پر از حيوانات درنده مى بيند... گريژيول و...
    با اين وجود پربيراه نيست كه او را بزرگترين نويسنده ميان دوجنگ معرفى مى كنند؛ او با وجود همه جانبداريهايش نويسنده اى غيرسياسى است؛ حتى با وجود ادعانامه اش عليه جنگ جهانى دوم و حمايت هايش... آندره ژيد در دفاع از او مى گويد: سلين مى خواست نژادپرستى را مسخره كند. او بارها وبارها به نژادپرستى و فاشيسم محكوم شد و هنوز هم يهودى ها نام او را با اكراه به زبان مى آورند. سلين درست مثل قهرمان مرگ قسطى تمام زندگى اش با سوءتفاهم همراه بود. از سوى دولت فرانسه به خيانت محكوم شد... به خاطر اهانت به هيتلر تبعيد شد. او سالهاى پايان عمرش را به پاريس بازگشت؛ اما هنوز انتشارات گاليمار با اكراه كتابهايش را چاپ مى كرد؛ او مى گويد: زندگى گذر است حقيقى است؛ اما نه تا همين جاش هم زيادى گذشته است. سرانجام او اول جولاى۱۹۶۱ درگذشت.»

  8. #158
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 صبح آوريل

    نوشته : هوارد فاست
    منبع : Iketab



    مطلب این داستان از نخستین برخورد کوچ نشینان آمریکایی و سربازان انگلیسی به عاریت گرفته شده و اصل این واقعه نیز در تاریخ جنگ های رهایی بخش آمریکا ثبت شده است. کمیته ها و انجمن های سری و نیمه سری که در سراسر آمریکا به وجود آمده بودند و در برابر تجاوزات وستمگریهای ارتش انگلستان به انواع مقاومت های مسالمت آمیز سیاسی- اقتصادی و فرهنگی دست می زند، سرانجام تبدیل به کانونهای انقلاب مسلحانه و ارتش آزادی بخش شدند تا در طلیعه نبرد به فرماندهی جرج واشنگتن راه را بر استقلال آمریکا هموار سازند. جنگ های رهایی بخش آمریکا در پی گسست فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی جامعه آمریکا روی میداد، گسستی که این انگلیسیها و ایرلدی های سابق را از خصوصیات مشترک با سرزمین مادریشان جدا می کرد و کوچ نشینان مهاجر را در قالب ملتی جدید مستقل سازمان دهی می نمود، آمریکای نوین در چنین شرایطی متولد شد. در حالی که امپراطوری بریتانیا دوران بحرانهای شدید استعماری وسرمایه داری خاص خود را تجربه می کرد در سرزمین بکر و غنی آمریکای شمالی و کانادا اولین پایه های نظام پیشرفته سرمایه داری در حال شکل گرفتن بود و بنیان گذاران این بنیان عظیم چاره ای نداشتند جز آنکه دوشادوش مبارزه با بحرانهای اقتصادی و اجتماعی دوران گذار( از جامعه ساده کشاورزی به نظام مدرن سرمایه داری) برای تعریف هویت جدید و مستقل خود بر گسست های نام برده با فرهنگ انگلیسی و ایرلندی تاکید کنند. این گسست فرهنگی که از ورای آن هویت مستقل آمریکا متولد شد در چند عرصه مختلف روی داد:





    1).مذهب و کلیسا همانگونه که جنبشی آزادی خواهانه ایرلند بر شکاف میان کلیسای کاتولیک رومی و کلیسا ی پروتستان دامن زد، نبرد میان این دو کلیسا در فضای مبهم اجتماعی آمریکا نیز با شدت ادامه داشت گو اینکه پروتستانیم اخلاق گرای آمریکا تناسبی با قرائت متعادل ترپرتستانیسم انگلیس نداشت و در حقیقت میراث جنبش پیورتن ها( منزه طلبان) انگلستان بود که پس از طرد در جامعه انگلستان به ابزاری برای تعریف هویت دینی متفاوت آمریکا ییان بدل شد. جامعه آمریکا در پی این گسست مذهبی ، هنوز یکی از مذهبی ترین کشورهای جهان است.

    2). گسست فرهنگی، ساختار خانواده و روابط اجتماعی رو به دگرگون شدن نهاد و در حقیقت با سرعت دیوانه وار پیشرفت نظا م سرمایه داری و رسیدن به آستانه مدرنیسم، بحران مدرنیه با وسعت و فراگیری بسیار بیشتری دامنگیر جامعه آمریکا شد، بخصوص که به واسطه نوپا بودن جامعه آمریکا بنایان فکری سستی و اخلاقی لازم برای جلوگیری از بحران های اجتماعی ناشی از مدرنیسم را به همراه نداشت و این بر فاصله گرفتن از فرهنگ انگلیکن می افزود. شاید به همین دلیل سیاستمداران و اندیشمندان بزرگی درباره آمریکا گفته اند:« امریکا در تاریخ بشر ، تنها کشوری است که معجزه وار و مستقیما از مرحله توحش( قرون وسطی) به مرحله فساد و انحطاط وارد شده است( فضای پست مدرنیستی) بدون آنکه از مرحله میانی یعنی تمدن گذشته باشد( رنسانس و آغاز مدرنیسم)!!

    3). گسست اقتصادی؛ در حالی که سیاست های اقتصادی دولت انگلستان ( به واسطه هوس محافظ کار استعماری آن) در سالهای اوایل قرن بیستم همچنان به سمت تمرکز گرایی و دولت حد اکثری تمایل داشت مقابله با انحصارات دولت انگلستان در امریکا و همراه با رنگین کمانی از چندی عامل اساسی و مهم تفکر اقتصادی امریکا را به سوی لیبرالیسم اقتصادی و بازار باز پیش برد و این یکی از مهمترین و اصلی ترین تضاد ها میان مهاجران کوچ نشین آمریکایی و انگلیسیها را شکل داد تا امکان گسست کامل و اعلام استقلال آمریکا بیش از پیش تسریع شود. تنها نشانه اولیه کافی بود تا مبارزات سیاسی و فرهنگی و اقتصادی آمریکاییان تبدیل به انقلاب مسلحانه شود و مبارزان اندیشمند دیروز برای احقاق حقوق و رسیدن به استقلال اسلحه به دست گیرد، نشانه ای که در سحر گاه 18 آوریل 1775 نمایان شد. ستون نظامی مرکب از هزاران سرباز قرمز انگلیسی برای درهم شکستن کمیته های مسلح در شهرهای کنکورد و لکزنیگتون به سوی روستائیان ساده اندیش اما مصممی که برای دفاع از خود در میدان شهر جمع شده بودند آتش گشود اما غائله این چنین به پایان نرسید و یگان انگلیسی در راه بازگشت از کنکورد گرفتار جنگ و گریز مبارزان انقلابی گشت و تلفات سنگینی داد. هوارد فاست این واقعه تاریخی را در قالب داستان ریخته وبا دقت توصیف نموده تا اثری جذاب به دست داده باشد. داستان با سبکی ساده ، مردم پسند ،جذاب درعین حال و تکان دهنده نوشته شده است.

    درداستان فاست با قهرمانانی روبرو می شویم که در اوج قدرت و شهامت از ایراد و عیوب فراوانی رنج می برد، مانند تعصب – خشونت و تند خویی- خود شیفتگی و حتی پیروی از احساسات و عواطف به جای منطق( مانند قضیه استفاده از آورد ذرت به جای آرد گندم چون انگلیسیها نان را با آرد گندم طبخ می کردند !!) اینها سنگ محک هایی است که فاست برای امتحان واقعی بودن شخصیت ها و قهرمانانش در اختیار ما قرار می دهد. نکته آخری که فاست در کتاب خود به ما گوشزد می کند نقش توده مردم و سنگ بنای اتحاد و همدلی میان آنان است. هر جا که این سنگ بنا وجود داشته باشد توده مردم می تواند نقشی عمده و سازنده را ایفا نماید و در پی رهبرانی آگاه و بزرگ، به پیروزیهای شگرفت دست یابد.

  9. #159
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 مرشد و مارگریتا

    نوشته : میخائیل بولگاکف
    منبع : Iketab



    اثر جاودانی میخائیل بولگاکف از سه داستان مجزا و درعین حال در هم تنیده و مرتبط با هم تشکیل شده است. شرح کامل سفر ابلیس و بندگانش در قالب پرفسور ولند و گربه اعجاب انگیز یا کروویوف ساحر به مسکو، عشق خالص و ناب مرشد و مارگریتا و درنهایت ماجرای پونتیس پلاطس پنجمین حاکم اورشلیم و مصلوب شدن حضرت عیسی مسیح(ع) در زمان این حاکم، سه بخش مجزای کتاب را تشکیل می دهند که با تمهیدات و خلاقیت های بسیار زیبای نویسنده با یکدیگر ارتباط پیدا می کنند. در هم ادغام می شوند و اثر می گذارند و درنهایت در پایان داستان به وحدتی سمبلیک می رسند (یا به روایت مترجم محترم ارگانیک).




    پل های ارتباطی بسیاری توسط بلگاکف برای ارتباط این سه بخش مجزا تعبیه شده از آن جمله شباهت شخصیت های داستان و سرنوشتشان، آتش سوزی و طوفانی که در پایان داستان هر دو شهر اورشلیم و مسکو را در بر می گیرد، شهرهایی که یکی مسلخ حضرت مسیح(ع) است و دیگری مذبح مرشد (و درواقع هر نویسنده مستقل و آزاداندیشی در جامعه توتالیتر استالینی، مانند خود نویسنده) در روابط مرشد و مارگریتا، عشق و فداکاری، در ماجرای پونتیس پلاطس و حضرت مسیح(ع)، خیانت و طغیان وجدان آدمی و بالاخره در شرح سفر ابلیس و همراهانش به مسکو، جامعه فاسد و دو روی شوروی سوسیالیستی و مجمع های به اصطلاح روشنفکری و کانون نویسندگان گوش به فرمان ونو کرسفت آن را به خوبی می بینیم که هریک به طور مجزا تشریح شده است و اهداف نویسنده را از طراحی هریک از این سه بخش (به طور منفک) آشکار می کند.

    درخلال داستان می بینیم که برخلاف ذهنیت ابتدایی ما اورشلیم، این مهد مذاهب و سرزمین پیامبران و اماکن مقدس، عاری از هرگونه رمز و راز و شگفتی است و درست در نقطه مقابل جامعه بسته و دیوان سالار (بروکراتیک) اتحاد جماهیر شوروی مملو از حیرت و اعجاز است.

    محدودیت های مکانی و زمانی همه در نور دیده شده و آنچه که با عقل و منطق سازگار نیست، در این جامعه طبیعی و عادی جلوه می کند. از نکات بسیار حائز اهمیت این کتاب، شباهت بی شائبه آن با کتاب مشهور گوته (دکتر فاوست) است.

    این جنبه از کتاب در قالب معامله مارگریتا با ابلیس و تفسیر و تشریح بسیار زیبای بولگاکف و مجلس رقص ابلیس نمود پیدا می کند که خود بخشی از تمهیدات زیرکانه نویسنده برای بیان تفکرات فلسفی و نتیجه گیری های اخلاقی برخواسته از آن است گواینکه با حضور ابلیس و همراهانش و مشکلات و معضلاتی که در مسکو می آفرینند بسیاری از معضلات و آسیب های اجتماعی یک جامعه بسته مورد ارزیابی قرار می گیرد و در کنار فلسفه و اخلاق مطرح شده در داستان، مجموعه منسجمی را از افکار و عقاید و ارزش ها تشکیل می دهد. نحوه تشریح شیطان و نوع نگاه بلگاکف به این مظهر شر و فساد هم در نوع خود جالب توجه است. در مجلس رقص ابلیس (که با شرح کامل و صحنه آرایی های بسیاری هم مزین شده) بندگان و بردگان شیطان را می بینیم و یا در پایان داستان، هویت اصلی و واقعی همراهانش (بهیموت، کروویوف و عزرائیل) پی می بریم و از سرگذشتشان و جرم و جنایتشان آگاه می شویم و از آن مهمتر می بینیم که مانند دکتر فاوست، مرشد و مارگریتا که در راه عشق جاودان خود با شیطان معامله کردند و روح و جان خود را به او فروختند از جانب حضرت عیسی(ع) و خداوند مهربان بخشوده شده و به همین دلیل در مقام آرامش ابدی قرار می گیرند. هرچند که مستحق نور رحمت الهی و پیامبرش نبودند و آن را هم به دست نیاوردند ولی آرامش بر آنها ارزانی شد.

    در ماجرای پونتیس پلاطس (که بخشی از آن از زبان رمان مرشد خوانده می شود و خواننده در فصول بعدی به آن پی می برد) به زیبایی نحوه برخورد حضرت مسیح(ع)، سعی و تلاش کاهنان یهودی برای حفظ موقعیت معنوی و از همه مهمتر غیرمعنوی خود، پول پرستی و درواقع دنیاپرستی انسان (در قالب یهودای خائن)، عذاب وجدان پونتس پلاطس، حاکم سنگدل و مقتدر یهودا در اثر مواجه شدن با فلسفه و کلام جان بخش و با نفوذ حضرت مسیح(ع)، همه و همه به نمایش درآمده و خواننده را با حالت روحی و روانی، واقعیت های اجتماعی و حقیقت وجودی انسان (که نفوذ در آن بزرگترین و مخوف ترین سلاح پیامبران بوده است) آشنا می کند و در بخش سوم داستان، یعنی قصه عشق نافرجام مرشد و مارگریتا، علاوه بر عشقی تراژیک با حال و هوای نویسنده ای مغضوب و طرد شده توسط حاکمیت دیکتاتوری شوروی آشنا می شویم و آن را با گوشت و پوست خود درک می کنیم و باز هم پی می بریم که دربسته ترین و دیکتاتورترین جوامع بشری نیز سیل اندیشه و آگاهی توقف ناپذیر است و راه خود را هرگونه که شده (حتی در معامله با ابلیس!!!) باز می کند، به جلو حرکت می کند، تغییر می کند و تغییر می دهد. برملا شدن رازها و خیانت های اهالی چاپلوس و نوکرصفت شاغل در بروکراسی عظیم نظام شوروی آن هم توسط ابلیس (که درواقع در حکم ارباب این افراد است) و یا قتل یهودای خائن آن هم به فرمان پونتیس پلاطس!! حاکم اورشلیم و کارگزار سزار!! خود از نکات بسیار عبرت آموز و از دستمایه های بسیار ظریف نویسنده برای تشریح فلسفه و اخلاق موردنظر خود است. (گواینکه چنانچه وصفش رفت جنبه آسیب شناسی و جامعه شناسی هم دارد).

    علاوه بر این تمام مطالب ذکر شده، همانطور که بیشتر منتقدان اعتقاد داشته اند، کتاب شرح حال و زندگینامه خود نویسنده را نیز در بر می گیرد و این مطلب هم در تشریح زندگی مردم مسکو و هم در تبیین ماهیت کانون نویسندگان شوروی و به خصوص در فشارهای فوق تصور وارد شده بر مرشد آشکار می شود و رنجنامه مردی است که در چنین جامعه ای تنفس کرده و سختی ها و فشارهای وارده بر آن را به خوبی لمس کرده است. منتقدان غربی به واسطه ستیز خود با سوسیالیسم، مارکسیسم، لنینیسم و از همه مهمتر استالینیسم بیش از هر چیز به این جنبه از رمان بولگاکف توجه کرده اند (البته نقدهای فراوانی نیز در باب شباهت این رمان با کتاب دکتر فاوست گوته نوشته شده است) ولی همانطور که دیدیم. این کتاب تنها به این موارد خلاصه نمی شود و منظومه ای متنوع از عشق تراژیک، تا سنگین ترین مفاهیم فلسفی و قوانین اخلاقی را در بر می گیرد. رمانی کامل که نشانه رقابت با آثار کلاسیک رمان من سایر و آنها را به آوردگاه نبرد می طلبد.

  10. #160
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سوربز

    نوشته : ماریو بارگاس یوسا


    سوربرز ، کتابی است با نثری شیرین و بسیار جذاب در شرح دوران حکومت تروخیو، دیکتاتور دو مینیکنی.

    در اغاز این کتاب با زنی 49 ساله به نام او رانیا کابرال مواجه می شویم که پس از 35 سا لگی در ایالات متحده به مقصد ملاقات با پدر خود به کشورش باز گشته است. او در هنگام عبور از شهر خاطرات گذشته خود را بیاد آورد، خاطراتی سرشار از نفرتی عمیق که منشأ آن فعلأ مجهول است.




    در فصل دوم با شخصیت تروخیو آ شنا می شویم. در نخستین بر خورد،دیکتاتور را در وضعیتی پیچیده و درگیر مشکلات جسمانی اش مشاهده میکنیم. در واقع وی دچار ناراحتی پروستات و بی اختیاری ادرار است. در این فصل ترو خیو به یاداوری خاطرات خود و برسی مشکلا تش میپردازد .و از طرفی با ایالات متحده درگیر است و به علت تحریم اقتصادی آمریکا جمهوری دو مینیکین دوران سختی را می گذراندند.

    در فصل سوم کتاب با مر دانی آشنا می شویم که در جا ده ای به انتظار دیکتا تور هستندتا وی را در راه رفتن به یکی از کاخ هایش به قتل برسا نند.

    در طول کتاب به طور متناوب با سه صحنه بالا مواجه میشویم :

    کم کم با آشنایی با شخصیت وزندگی سناتور آگوستین کابران ،پوراوارنیا که سالها از مقامات بالای کشوری بوده ودر اواخر حکومت مورد غضب دیکتاتور قرار گرفته است. به علت کینه اورانیا پی میبریم

    همچنین به تدریج با شخصیت ترو خیو، نحوه حکومت او و اطرا فیانش آشنا می شویم . در واقع وی در طی سا لیان طو لانی زمام داری خدمات بسیاری برای کشورش انجام داده است ، اما حکومت ترس و خفقانی که در کشور به وجود آورده است و همچنین جنایاتی که برای حفظ پایه های قدرت خود انجام داده ا،کم کم وی را به شخصیتی منفور تبدیل کرده است، تا آنجا که بسیاری از مقالات بالای کشوری و کسانی که سالها از طرفداران او محسوب می شده اند،اکنون در توطئه قتلش دست دارند.

    نحوه رفتار دیکتاتور با اطرافیان ونز دیکانش بسیار جالب و عجیب است . در واقع تروخیو ،هر از چند گاهی برای اطرافیان از وفاداری آنان ،یک نفر را مورد غضب و بی توجهی قرار می دهد تا شاهد میزان تلاش فرد معضوب برای جلب توجه و با زگشت به مقام سابقش باشد.پوراورانیا،سیناتور کاب رال نیز قربانی یکی از این آزمایشات می شود،در طی مدت کوتاهی به عنوان فردی خائن شناخته شده و زندگی خود و دخترش را در معرض خطر میبیندو به توصیه یکی از دوستان تصمیم میگیرد تا دخترش را برای اثبات وفاداری به تروخیو پیشکش کند . سر انجام دیکتاتور به قتل می رسد وپس از قربانی شدن عده زیادی و شکنجه افرادی که در معرض اهتام قتل وی قرار داشتند. دوران تروخیو به پایان می رسد .

    دومینکن وارد مرحله جدیدی از حیات خود می شود،آزادی های اجتمائی افزایش می یابند و مردم آرام آرام خاطره 30 سال فشار واختناق را فراموش می کنند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •