پاك از عـــــدم آمديم و ناپاك شديم
شادان به در آمديم و غمناك شديم
بوديم ز آبِ ديده در آتـــــــــــــــشِ دل
داديم به باد عمـــــر و در خاك شديم
پاك از عـــــدم آمديم و ناپاك شديم
شادان به در آمديم و غمناك شديم
بوديم ز آبِ ديده در آتـــــــــــــــشِ دل
داديم به باد عمـــــر و در خاك شديم
خورشيدِ سپهرِ بي زوالي عشق ست
مرغِ چمنِ خجســته فالي عشق ست
عشــــــق آن نبود كه همچو بلبل نالي
هر گه كه بميــري و ننالي عشق ست
در دهر كســــي به گلعذاري نرسيد
تا بر دلـــــــش از زمانه خاري نرسيد
در شانه نگر كه تا به صد شاخ نشد
دستش به ســــرِ زلفِ نگاري نرسيد
زان پيش كه از زمانه تابي بخوريم
با يكدگر امروز شـــــــــرابي بخوريم
كاين چرخِ فلــــــك به گاهِ رفتن ما را
چندان ندهد امــان كه آبي بخوريم
آن كو سطري ز عقــــل در دل بنگاشت
يك لحظه ز عمرِ خويش ضايع نگذاشت
يا در طلبِ رضاي ايـــــــــــــــــزد كوشيد
يا راحتِ خود گزيد و ســـــــاغر برداشت
ياري كه دلــــــــــــم ز بهرِ او زار شده ست
او جاي دگر به غـــــــــــم گرفتار شده ست
من در طلبِ داروي خــــــــــود چون كوشم؟
چون آنكه پزشكِ ماست، بيمار شده ست
انديشه ي عمر بيــــــش از شصت منه
هر جا كه قدم نهي بجز مســـــــت منه
زان پيش كه كاسه ي سرت كوزه كنند
تو كوزه ز دوش و كاسه از دســـــت منه
...
در سر هوسِ بتانِ چون حورم باد
در دســــــت هماره آبِ انگورم باد
گويند به من كه: ايزدت توبه دهاد
گر او بدهد، مـــــن نكنم، دورم باد
آن را كه وقوفست بر اســـــــــرارِ جهان
شادي و غـــــــم و رنج بر او شد يكسان
چون نيـك و بدِ جهان به سر خواهد شد
خواهي همــه درد باش و خواهي درمان
غـم كشته ي جامِ يك مني خواهم كرد
خود را به دو رطلِ مي غني خواهم كرد
اول سه طلاقِ عقل و ديــن خواهم گفت
پس دختــــــــــرِ رَز را به زني خواهم كرد
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)