تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 16 از 58 اولاول ... 612131415161718192026 ... آخرآخر
نمايش نتايج 151 به 160 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #151
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض ايثار

    ــ مامان تروخدا نزن٬قول ميدم ديگه حواسمو
    جمع کنم ديگه 20 ميگيرم همش...
    ــ احمق من هر کاری ميکنم به خاطر خودته٬
    بيشعور صابونو با سين مينويسن...؟

    (23 سال بعد)
    ــ قول میدم دیگه تو کار زنت دخالت نکنم٬چرا میخوای آخر عمری آوارم کنی..!؟
    ــمادر جون من هر کاری ميکنم به خاطر خودته٬اونجا هم بهت بهتر ميرسن
    هم يه عالمه همدم داری٬ولی آخه مادر من مدل لباس افسانه به شما چه ربطی داشت..؟

  2. 7 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #152
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض اگه من دو تا چشم داشتم!!!

    تو این دنیای نامرد یه دختر نابینا بود که یه دوست پسر داشت.
    دختره دوست پسرشو خیلی دوست داشت.بهش میگفت:اگه من دوتا چشم داشتم واسه همیشه باهات میموندم.
    یه روز یه نفر پیدا شد که چشماشو داد به دختره دختره وقتی تونست دوست پسرشو ببینه دید که اونم نابیناست.
    به پسره گفت ديگه نمیخوامت از پیش من برو .
    پسره وقتی داشت می رفت لبخند تلخی زد و با اشک گفت:مواظب چشمای من باش!!!!!
    Last edited by مالكوم; 18-02-2009 at 10:15.

  4. 8 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #153
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    دوستان عزیز یک مقدار در ارسال پست دقت نمایید
    هر متن کوتاه و جذابی داستان کوتاه نیست!

    +

    داستان های مینیمال رو هم در تاپیک خودش قرار بدید:
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    ممنون

  6. 4 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #154
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!!!

  8. 4 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #155
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    ماهی آزاد سفید
    با تکانی خود را ازلابه لای سوراخ های تور رها کرد و در دریا شناور شد ؛ با خود گفت:« ازمرگ حتمی نجات یافتم ، بیچاره ماهی هایی که در تور ماهیگیر اسیرند .. اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند ، اگر به مانند من تلاش می کردند و اگرازشانس خوبی برخوردار بودند ... » مرغی دریایی که درحال چرخیدن در آسمان بود با شیرجه ای ، ماهی آزاد سفید را همراه خود به آسمان برد . در همین لحظه موجی سهمگین ، ماهیگیر را به همراه تورش به داخل دریا کشاند .

  10. 3 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #156
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
    پیرمرد از دختر پرسید:
    - غمگینی؟
    - نه.
    - مطمئنی؟
    - نه.
    - چرا گریه می کنی؟
    - دوستام منو دوست ندارن.
    - چرا؟
    - چون قشنگ نیستم
    - قبلا اینو به تو گفتن؟
    - نه.
    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
    - راست می گی؟
    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

  12. 7 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #157
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    مرد او را از زمانی که دختر خیلی کوچکی بود می شناخت.
    او زیباترین دختر دنیا بود و مرد عمیقآ دوستش داشت.
    روزگاری او بت دختر بود. اما حالا مرد دیگری داشت دختر را از دست او می گرفت.
    چشم ها برق زدند ، مرد با ملایمت گونه های دختر را بوسید ، لبخند زد و دست او را به دست داماد داد.

  14. 5 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #158
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    وقتی رد میشدم دیدم یکی گوشه ی دیوار نشسته ... بعد از چهار ساعت که برگشتم دیدم هنوز همون گوشه نشسته
    گفتم این یارو چشه ؟ .... بهم گفتند کاری باهاش نداشته باشم ... فکر میکرد پرتقاله و اگه کسی بهش دست بزنه همه ی آب پرتقال ها رو زمین پخش میشه

    ..................
    بر اساس یک اتفاق واقعی در همپشایر

  16. 5 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #159
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    40

    پيش فرض

    می‌گويند زن‌ها در موفقيت و پيشرفت شوهرانشان نقش به‌سزايی دارند...





    ساعد مراغه‌ای از نخست وزيران دوران پهلوی نقل کرده بود:

    زمانی که نايب کنسول شدم با خوشحالی پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...
    اما وی با بی‌اعتنايی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نايب کنسولی؟!»
    گذشت و چندی بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه‌ايی حق به جانب...
    باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟
    شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزير امور خارجه است و تو...؟!»
    شديم وزير امور خارجه گفت «فلانی نخست وزير است... خاک بر سرت کنند!!!»
    القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی يکه بخورد و به عذر خواهی بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشيد و گفت: «خاک بر سر ملتی که تو نخست وزيرش باشی!!!»

  18. 3 کاربر از saminn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #160
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    يک نفر دلش شکسته بود، توي ايستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود، منتتظر. ولي دعاي او دير کرده بود.

    او خبر نداشت که دعاي کوچکش توي چهار راه آسمان پشت يک چراغ قرمز شلوغ گير کرده بود. او نشست و باز هم نشست. روزها يکي يکي از کنار او گذشت روي هيچ چيز و هيچ جا از دعاي او اثر نبود. هيچ کس از مسير رفت و آمد دعاي او با خبر نبود. با خودش فکر کرد پس دعاي من کجاست؟ او چرا نمي‌رسد؟

    شايد اين دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد، رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد. رفت تا که پيش از آمدن براي او دست دوستي تکان دهد. رفت پس چراغ چهار‌راه آسمان سبز شد. رفت و با صداي رفتنش کوچه‌هاي خاکي زمين جاده‌هاي کهکشان سبز شد. او از اين طرف، دعا از آن طرف، در ميان راه باهم آن دو رو به رو شدند. از صميم قلب گرم گفت و گو شدند. واي که چقدر حرف داشتند. برف‌ها کم کم آب مي‌شود. شب ذره ذره آفتاب مي‌شود.
    و دعاي هر کسي رفته رفته توي راه مستجاب مي‌شود...

    __________________

  20. این کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •