حکايت149
سالی از بلخ باميانم سفر بود و راه از حراميان پر خطر . جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز ، چرخ انداز ، سلحشور ، بيش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمين پشت او بر زمين نياوردندی وليکن چنانکه دانی متنعم بود و سايه پرورده نه جهان ديده وسفر کرده ، رعد کوس دلاوران به گوشش نرسيده و برق شمشير سواران نديده .
نيفتاده بر دست دشمن اسير
به گردش نباريده باران تير
اتفاقا من و اين جوان هر دو در پی هم دوان . هران ديار قديمش که پيش آمدی به قوت بازو بيفکندی و هر درخت عظيم که ديدی به زور سرپنجه برکندی و تفاخر کنان گفتی :
پيل كو؟ تا كتف و بازوى گردان بيند
شير كو؟ تا كف و سر پنجه مردان بيند
ما درين حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست يکی چوبی و در بغل آن ديگر کلوخ کوبی . جوان را گفتم : چه پايی ؟
بيار آنچه دارى ز مردى و زور
كه دشمن به پاى خود آمد به گور
ولى ديدم تير و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است .
نه هر كه موى شكافد به تير جوشن خاى
بروز حمله جنگ آوران بدارد پاى
چاره جز آن نديدم که رخت و سلاح و جامه ها رها کرديم و جان به سلامت بياورديم .
به كارهاى گران مرد كارديده فرست
كه شير شرزه در آرد به زير خم كمند
جوان اگر چه قوى يال و پيلتن باشد
بجنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند
نبرد پيش مصاف آزموده معلوم است
چنانكه مساءله شرع پيش دانشمند