نه خالي روي گونه داري
نه باراني بلند مي پوشي
فقط
ميان حياط قدم که مي زني
کبوتر ها به جاي پشت بام
روي شير آب مي نشينند
و چشم مي دوزند به ساق پاهايت
ومن تازه مي فهمم
که چرا ديگر
هيچ کبوتري روي مناره ها نمي نشيند
نه خالي روي گونه داري
نه باراني بلند مي پوشي
فقط
ميان حياط قدم که مي زني
کبوتر ها به جاي پشت بام
روي شير آب مي نشينند
و چشم مي دوزند به ساق پاهايت
ومن تازه مي فهمم
که چرا ديگر
هيچ کبوتري روي مناره ها نمي نشيند
بهار
شايد همين ابر سپيد است
يا همين آفتاب
يا شايد همين درخت است که چون ما سبز ايستاده است
در باغچه ي نوروز .
ما در بهار خوشبختيم
ما در بهار
براي پرندگان نان خرد مي کنيم
ما در بهار عاشقيم .
و اما همسايه ام جوليا
فکر مي کند ما دروغ مي گوييم
مي گويد
عاشق در چهار فصل سال عاشق است .
بهار
شايد همين حرف هاي جوليا است .
سوداگري کردم
سايه ام را فروختم
به قيمتِ زلفاني
که رها باشند
در دستِ باد
و دلي
که از سفر نهراسد
آغوش به آغوش...
من هرگز معشوقه ي خوبي نخواهم بود
محبوب ِ بي انتهاي من
سوداگر باش!
قاصدک را دوست دارم
نه برای زیبایی اش برای بی رنگیش
قا صدک را دوست دارم
نه برای زیبایی اش برای بی پروا بودنش
قاصدک را دوست دارم
نه برای زیبایی اش برای آزاد کردن وجودش
قاصدک را دوست دارم
چون فنا می شود که به من و تو درس زندگی دهد
Boof6260
تسليت ميگويم
به تو و خوابهاي بي تعبيرم.
سهمت را از زندگي خيرات ميکنم
و براي تمام حرفهاي نگفته سيگاري روشن
و خاکسترش را........
سه روز به آخر هفته مانده.
نامي از فهرست فرشته اي خط ميخورد.
روحم شاد !
همه جا تاریکه
من از تاریکی می ترسم
جایی رو نمی بینم
همه جا تاریکه
دستی آرام آمد
دستم را گرفت
نرم و لطیف
گرم و پر محبت
گوی دست خدا….
دست فرشته ای بود
آری دست تو
در این تارکی تو یارم بودی
Boof6260
حالمان بد نيست غم كم مي خوريم ،كم كه نه ، هر روز كم كم مي خوريم
آب مي خواهم سرابم ميدهند عشق مي ورزم عذابم ميدهند
خود نميدانم كجا رفتم بخواب ، از چه بيدارم نكردي آفتاب؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند بيگناهي بودمو دارم زدند
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمي پشتم شكست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد يك شبه بيداد آمد و داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد ميشوم ، خوب اگر اينست من بد ميشوم
بس كن اي دل نابساماني بس است ، كافرم ىديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سر درگم شدم عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد از اين با بي كسي خو ميكنم هر چه در دل داشتم رو ميكنم
نيستم از مردم خنجر بدست ْ، بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم ، بت پرستي كار ماست ، چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر ميكنم ، طالعم شوم است ، باور ميكنم
من كه با دريا تلاطم كرده ام ، راه دريا را چرا گم كرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن ، من خودم خوش باورم ،گولم مزن
من نمي گويم كه خاموشم مكن ، من نميگويم فراموشم مكن
من نمي گويم كه با من يار باش ، من نمي گويم مرا غمخوار باش
من نمي گويم ،دگر گفتن بس است ، گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين ، شاد باش .. دست كم يك شب تو هم فرهاد باش
آه ، در شهر شما ياري نبود ، قصه هايم را خريداري نبود
واي ! رسم شهرتان بيداد بود ، شهرتان از خون ما آباد بود
از ديوارتان خون مي چكد ، خون من ، فرهاد ، مجنون مي چكد
خسته ام از قصه هاي شومتان ، خسته ام از همدردي مسمومتان
اينهمه خنجر ،دل كس خون نشد، اينهمه ليلي ، كسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان، بيستون در حسرت فرهادتان
كوه كندن گر نباشد پيشه ام ، بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق ، از من دورو پايم لنگ بود،قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود ، تيشه گر افتاد ، دستم بسته بود
هيچكي دست مرا وا كرد ؟نه ! فكر دست تنگ مارا كرد ؟نه !
هيچكس از حال ما پرسيد ؟نه ! هيچكس اندوه مارا ديد؟ نه !
هيچكس اشكي براي ما نريخت هر كه با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدني است ، حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم ، گاه بر حافظ تفال مي زنم
حافظ ديوانم فالم را گرفت ، يك غزل آمد ، حالم را گرفت :
" ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه ميپنداشتيم
![]()
سلام
من نتونستم شاعرش رو پیدا کنم ولی خیلی شبیه اشعار فروغ فرخزاد است
آنسوي دشت مردي
دست مي کشد مدام
بر پوست زنانه ي دريا
او چشم به راه موجي است که برده است دلش .
اينسو زني
فرياد مي زند:
"موج برده است مرا
آورده است مرا ."
او که دست مي کشد مدام
شايد منم
شايد دل مرا آورده است موج .
در يا
با موجهاي ديوانه وارش
شعر هاي عاشقانه مي خواند
بي گمان
شاعري غرق شده است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)