تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 16 از 212 اولاول ... 61213141516171819202666116 ... آخرآخر
نمايش نتايج 151 به 160 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #151
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    يك روز پسر يكي از پادشهان بزرگ به بيماري ناعلاجي گرفتار مي شه هرچي درمان مي كنند طبيبان موفق به درمان شاهزاده نمي شن اخرش مي گن يك نفر كه ترك دنيا كرده مي تونه شاهزاده رو درمان كنه مي رن سرغ اون پير مرد پارسا و مي ارنش به قصر شاه پيرمرد وقتي كه شاهزاده رو مي بينه مي گه شما بايد بريد و پيراهن خوشبخترين انسان دنيا رو بياريد بسوزونيد تا شاهزاده بوي اين پيراهن رو استشمام كنه و خوب بشه تا شش ماه هم بيشتر فرصت زنده موندن رو نداره خلاصه شاه كلي نفراتو مامور مي كنه كه برن خوشبخترين ادم دنيارو پيدا كنن هر چي مي گردند اخرش خوشبخترين ادم دنيا پيدا نمي شه هر كسي يك مشكلي داشته بماند هنگام برگشت يكي از ماموران براي دسشويي كنار يك خرابه مي ره كه يهو صداي يك نفر رو مي شنوه كه ميگه خدا يا شكرت كه خوشبخترين ادم روي زمين منم سربازه ماموراي ديگه رو خبر مي كنه كه بياييد خوشبخترين ادم روي زمين رو پيدا كردم خلاصه وقتي همه مي ان مي بينن اونم كه مي گفته خدايا شكرت خوشبخترين ادم روي زمينم لخت بوده حتي پيراهن هم به تن نداشته

    اميدوارم ما هم بتونيم واقعيتها رو قبول داشته باشيم و درك كنيم كه سرنوشتها همه مثل هم نيستند ولي بايد مبارزه كرد چرا كه با همه بدي ها و خوشي ها باز زندگي مي گويد اما بايد زيست بايد زيست
    شست باران بهاران هر چه هر جا بود
    يك شب پاك اهورايي
    بود و پيدا بود
    بر بلندي همگنان خاموش
    گرد هم بودند
    ليك پنداري
    هر كسي با خويش تنها بود
    ماه مي تابيد و شب آرام و زيبا بود
    جمله آفاق جهان پيدا
    اختران روشنتر از هر شب
    تا اقاصي ژرفناي آسمان پيدا
    جاوداني بيكران تا بيكرانه ي جاودان پيدا
    اينك اين پرسنده مي پرسد
    پرسنده : من شنيدستم
    تا جهان باقي ست مرزي هست
    بين دانستن
    و ندانستن
    تو بگو ، مزدك !‌ چه مي داني ؟
    آنسوي اين مرز ناپيدا
    چيست ؟
    وانكه زانسو چند و چون دانسته باشد كيست ؟
    مزدك : من جز اينجايي كه مي بينم نمي دانم
    پرسنده : يا جز اينجايي كه مي داني نمي بيني
    مزدك : من نمي دانم چه آنجه يا كجا آنجاست
    بودا : از همين دانستن و ديدن
    يا ندانستن سخن مي رفت
    زرتشت : آه ، مزدك ! كاش مي ديدي
    شهر بند رازها آنجاست
    اهرمن آنجا ، اهورا نيز
    بودا : پهندشت نيروانا نيز
    پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
    هان ؟
    شايد خدا آنجاست
    بين دانستن
    و ندانستن
    تا جهان باقي ست مرزي هست
    همچنان بوده ست
    تا جهان بوده ست


    اوقات خوشي داشته باشيد............

  2. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #152
    حـــــرفـه ای *NashenaS*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2006
    محل سكونت
    ∞±
    پست ها
    2,395

    پيش فرض

    ... EYES & TEARS ...


    There was a blind girl who hated herself because of being blind.
    She hated everyone except her boyfriend.
    One day, the girl said that if she could only see the world,
    she would marry her boyfriend.
    One lucky day, someone donated a pair of eyes to her!
    Then she saw everything including her boyfriend....
    Her boyfriend then asked her, Now that u can see, will you
    marry me?"
    The girl was SHOCKED when she saw that her boyfriend was
    blind!
    She said, I am sorry but i can't marry you because u are blind."
    Her boyfriend walked away with tears...
    and said,
    "Please just take care of my eyes...."


  4. #153
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    اسم داستان: من خوب بازی می کنم
    منبع: مجله موفقیت

    پسر هميشه تمرين مي کرد هميشه تلاش مي کرد بهترين بازي رو توي تيم فوتبال ارائه بده اما مربي هميشه اين فرصت رو از اون مي گرفت و در زمان مسابقه ها هميشه روي نيمکت ذخيره ها مي نشست و بازي رو از اونجا تماشا مي کرد اما هيچ وقت نا اميد نمي شد.
    در اين ميان تيم براي مسابقه شهرهاي مختلف مي رفت اما او همچنان نيمکت نشين بود و در اين بين مادر هميشه در تمام مسابقات او شرکت مي کرد و تيم پسرش را تشويق مي کرد ولو آنکه او در آن تيم بازي نمي کرد.
    ماهها گذشت و پسر به تمرينات خود ادامه داد و در مسابقات شرکت نمي کرد و مادر نيز هميشه در سکوي تماشاچي ها تيم را تشويق ميکرد و بعد از بازي پسر خود را نشويق به ادامه تمرين وبهتر شدن مي کرد.
    پس از گذشت چند ماه مادر فوت کرد و پسر تنها حامي خود را از دست داد و به همين خاطر از تيم خود جدا شد و از بين آنها رفت.
    چند ماه بعدمسابقه مهمي بين تيم سابق پسر با يک باشگاه بزرگ ديگر در حال برگزاري بود و تيم پسر دچار بحران شديدي شده بود و با چند گل خورده در حال شکست قطعي بود و همه به اين باور رسيده بودند که تيم مقابل پيروز ميدان است.
    در اين ميان پسر وارد استاديوم شد و به سوي مربي رفت اگر شما باختيد که چيزي را ازدست نداديد پس حداقل بگذاريد من هم بازي کنم شايد بتوانم امتيازي را براي تيم بياورم اما مربي به هيچ عنوان قبول نمي کرد اما با اصرار پسر بالاخره مربي حاضر به انجام اين تعويض شد
    پسر در عين ناباوري تماشاچيان وارد زمين شد و هيچ کس وي رانمي شناخت اما پسر آنچنان بازي کرد که همه مردم متعجب مانده بودند. با وجود اين پسر در ترکيب تيم پسر باعث شد نتيجه مسابقه عوض شود و با زدن 2 گل تيم پسر برنده از بازي بيرون بيايد و پسر به عنوان بازيکن برتر ميدان شناخته شود.
    مربي بعد از مسابقه از پسر پرسيد چه انگيزه اي باعث شد که تو اينچنين اصرار به بازي کردن بکني و به اين زيبايي بازي کني.
    پسر گفت: هميشه مادرم در استاديوم من را تشويق مي کرد در حالي که او نابينا بود . اين اولين باري بود که مي توانست بازي من را بيند و مي خواستم ببيند که پسرش چه زيبا بازي مي کند.

  5. 2 کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #154
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    نویسنده : نامعلوم

    شبي پسر كوچكي يك برگ كاغذ به مادرش داد . مادر در حال آشپزي بود دستهايش را به حوله تميز كرد و نوشته ها را با صداي بلند .خواند پسر كوچولو با خط بچه گانه نوشته بود :
    صورتحساب:
    تميز كردن باغچه 500 تومان
    مرتب كردن اتاق خواب 500 تومان
    مراقبت كردن از برادر كوچكم 1000تومان
    بيرون بردن سطل زباله 500 تومان
    نمره رياضي خوبي كه گرفتم 500 تومان
    جمع بدهي شما به من 3000 تومان
    مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهي كرد و چند لحظه خاطراتش رو مرور كرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرش اين عبارت را نوشت :
    بابت سختي 9 ماه بارداري كه در وجودم رشد كردي ، هيچ
    بابت تمام شب هايي كه بر بالينت نشستم و برايت دعا كردم ، هيچ
    بابت تمام زحماتي كه در اين چند سال كشيدم تا تو بزرك شوي ، هيچ
    بابت غذا ، نظافت تو و اسباب بازيهايت ، هيچ
    و اگر تمام اينها را جمع بزني خواهي ديد كه هزينه عشق واقعي من به تو هيچ است.
    وقتي پسر آن چه را كه مادرش نوشته بود را خواند ، چشمانش پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان مادرش نگاه ميكرد
    قلم را برداشت
    و زير صورتحساب نوشت :
    قبلا به طور كامل پرداخت شده.

  7. این کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #155
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    قط يک نفر
    مسیح طالب زاده

    بخش يک
    هيچ وقت گذشت زمان را باور نداشتم اما هر از گاهي که در برابر آينه مي ايستم، جاي پاي زمان نه تنها در چين و چروک هاي صورت بلکه در موهاي سفيد و جو گندمي ام خود نمائي مي کند .
    خوب ، پس طبيعي است که براي شخصي مثل من سفر کردن در طول و عرض زمان کاري بس پيش پا افتاده و سهل باشد. هم ميتوانم به گذشته باز گردم ، هم در اکنون بمانم و هم دورتر از جائي که قرار دارم سير و سفر کنم .
    ماجرا در قطار تهران –اهواز و شب هنگام شروع شد . در طول مسير پايان ناپذير راه آهن ، کوپه اي به من و دو مسافر ديگر تعلق داشت و جاي چهارمين مسافر خالي بود . سوسوي چراغ هائي در دور دست مرا رها مي کردند و ديگر باز نمي گشتند .قطار در ايستگاه خرم آباد توقف کرد . هياهو و سر و صدا در راهرو هاي قطار خبر از سوار و پياده شدن مسافر ها مي داد. در کشوئي کوپه باز شد و مردي با يک ساک برزنتي وارد شد .
    سرتا پاي کوپه را ورانداز کرد. ساک را گذاشت روي توري مخصوص چمدان ها . لحظه اي که داشت بر مي گشت ، نگاهمان با هم تلاقي کرد . من روي تخت بالائي دراز کشيده بودم . براي نخستين بار مردي را مي ديدم که کاملا شبيه من بود . فقط کت و شلوارمان با هم فرق داشت .
    يک لحظه بي هيچ گونه ترديدي در برابرم خطوط چهره خود را باز يافتم ، چهره اي نامتقارن ، چشم هائي گود رفته با ابرو هاي کم پشت که در سمت چپ اندکي به سوي شقيقه بالا رفته بود و موهاي جوگندمي و به هم ريخته ، همه اين ها مال من بود. مرد با ديدن من لبخندي محو و توام با شگفتي زد .
    قطار با آهنگي منقطع لق لق کنان حرکت کرد و من حس کردم که مرد نگاهش را از من گرفت و روي تخت ، زير جائي که من دراز کشيده بودم دراز کشيد . دوباره سکوتي طولاني کوپه و راهرو قطار را در خود فروبرد.
    يک اشتياق سيري ناپذير به جانم افتاد ، اشتياق ديدن خودم در آينه . اما در اين وقت شب ، آينه اي در کار نبود . با واکنشي خود انگيخته انگشت هايم جابجا برخطوط چهره و صورت ام در گردش بود و گوشه به گوشه آن را وارسي مي کردم . يادم آمد که شناسنامه ام عکس دار است . شناسنامه را از جيب بغل کت ام که در کنارم روي تخت بود برداشتم و عکسم را وارسي کردم. حالا ديگر هيچ شکي نداشتم که آن مرد خود من بود .
    سعي کردم با آرامش بر خودم مسلط شوم اما باز شدن در کوپه و صداي مامور بازرسي قطار تلاشم را بي نتيجه گذاشت.مامور بليط و شناسنامه را از مسافر تازه وارد درخواست کرد. دست مامور در چارچوب در دراز شد و بليط و شناسنامه را گرفت. نگاهي به شناسنامه انداخت و با صداي بلند اسم و فاميل مسافر را هجي کرد ، اسم و فاميل خودم بود ، بليط را تازد و آنرا از نيمه پاره کرد. تکه باقيمانده بليط را گذاشت لاي شناسنامه و دستش در زير تخت من دراز شد. در حاليکه درب کشوئي را مي بست گفت : متشکرم و رفت.

    فقط یک نفر
    مسیح طالب زاده

  9. #156
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    بخش-2

    پوست دريده سه تارش مثل زبان گرگي زخمي از کاسه ساز آويزان بود ، قناري هاي پير از گوشه قفس زل زده بودند به صندلي قديمي ، آنجا که زمان توي دو تا چشم ميخکوب شده بودند.
    يک آشنا ، کسي که از راه دور مي آمد ، يک چمدان ، يک دست لباس بچه گانه ، يک تبسم تا بناگوش ، دست هاي باز و سينه اي گشاده که کودکي را در خود مي فشرد و دو دست پينه بسته حلقه شده بود دور کودک و ناگهان کسي که چيزي گفت شبيه " برويم " .
    صندلي را رها کردم و به سمت پنجره رفتم .
    دست هايم را همانطور که سايبان چشم ام ميکردم ، از لابلاي اقاقي ها قرص کامل ماه را در قاب پنجره ديدم ، پرنده اي بي پروا از اين شاخه به آن شاخه مي پريد و صدايش هيچ هم آهنگي با سکوت آن وقت شب نداشت ،
    ماه آهسته آهسته در سياهي ابر گم ميشد ، ميزنم از اطاق بيرون ، توي باغچه دراز مي کشم ، دستم زير سرم و از لابلاي اقاقي هاي پير ماه را ميبينم که حالا فقط هلالي باريک از آن پيداست ، آنقدر نگاهش مي کنم تا در هاله اي خاکستري ناپديد ميشود ،
    صدا ي مرموز ، دوباره سکوت را شکست .بلند شدم و به طرف صدا برگشتم.
    مثل اينکه مرا شناخته باشد ، دست اش را دراز کرد . متوجه نبود که ماله اي توي دستش دارد. دستش را پس کشيد و با دست ديگرش فانوس را بالا آورد تا چهره اش را ببينم.
    هاله اي محو ، صورت اش را پوشانده بود ، مثل عکس هاي قديسين . شناختنش غير ممکن بود . اوامرش را بدون چون و چرا مي پذيرفتم ، تحکم خاصي در لحن اش بود.
    پله ها ي آجري ابلق را يکي يکي پائين رفتيم و او ماله را هر از گاهي به ديوار هاي طبله شده ميماليد . غبار دور فانوس را مي گرفت و آنگاه بود که متوجه پا و انگشت هايش شدم . پاهايش مردانه بود ،پابرهنه و پاهايش گل آلود بود. گل تازه . دم پاچه شلوارش را تا زير زانوها بالا زده بود.
    برعکس من که قدم هاي او را تعقيب مي کردم ، قدم هايش سنگين و با اراده بود .در پاگرد دوم ايستاد و فانوس را جلوي صورت من گرفت .ديگر از آسمان خبري نبود ،پاگرد با سقف کوتاه و ضربي ، و آجر هاي ابلق مثل چتر روي سرمان بود. تارهاي عنکبوت گودي سقف را پوشانده بودند.
    هنوز هاله مقدس چهره اش را پوشانده بود ، گفت : امشب به کمک تو نياز دارم . يکي از ستون هاي سرداب نشست کرده ، بايد ستوني در کنارش حايل کنيم،
    نور فانوس در تاريکي ضخيم راه پله محو مي شد ، تنها جلوي پايمان را مي ديديم . پله به پله بوي هواي مرطوب و راکد بيشتر ميشد .
    در سومين پاگرد ايستاد . برگشت به طرف من .گفت : بعضي چيز هاي اطرافمان آنقدر تکرار ي اند که فرصت ديدنشان را نداريم. فقط نگاه آخر است که در خاطر مي ماند.
    سر از حرف اش در نياوردم اما سري به علامت تاييد تکان دادم.
    به محوطه بازي رسيديم ، محيط اطرافمان شبيه کثير الاضلاع بود . به هر ضلعي مي رسيد فانوس را بالا مي گرفت تا ديوار روشن شود.
    مثل اين بود که کسي خاطرات مرا صحنه به صحنه نقاشي کرده باشد . فراموش کردم در کجا هستم . حالا اين من بودم که پس از تماشاي يک تصوير ناخودآگاه به ضلع ديگر مي رفتم .
    نمي دانم سير و سياحت ماچه مدت طول کشيد ، اما در برابر آخرين ضلع هيچ ديواري نبود . يک دخمه ي تاريک توي ديوار پنهان شده بود. دولا شد و رفت توي دخمه.
    برگشت و مرا صدا کرد که داخل شوم. کپه اي از گل و تلي از آجر جلوي دخمه بود . رفتم داخل دخمه . حالا نور فانوس کاملا آنجا را روشن کرده بود . ديوار ها سياه و سقف کوتاه و ضربي .
    کف دخمه چند اسکلت فروپاشيده به ديوار تکيه داده بودند . فانوس را داد دست من . خودش رفت بيرون و نشست کف سرداب.
    آجر ها را يکي يکي بر مي داشت ، گل اندود مي کرد و اولين رديف را تيغه کرد. دومين رديف را هم تيغه کرد.
    حالا ايستاده کار مي کرد و دريچه دخمه همانطور که بالا مي آمد تنگتر ميشد . هنوز جاي آخرين آجر خالي بود که هاله مقدس از چهره اش محو شد . قبل از اينکه باآخرين آجر تنها روزنه نگاهمان را ببندد صورت اش راديدم . همان کسي بود که در ايستگاه خرم آباد به کوپه ما آمد

  10. این کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #157
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    فاجعه
    نویسنده: علیرضا – ب



    در اتاق باز شد ، پدر وارد اتاق شد . برادر در اتاقش بود . مادر در حياط بود . خواهر چشمهايش را باز کرد . پدر در کمد را باز کرد . برادر از اتاق بيرون رفت . مادر به آشپزخانه رفت . خواهر ساکت بود . پدر مشغول کارش بود . صداي زنگ خانه آمد . مادر به اتاق من آمد . برادر در را باز کرد . پليس پدر را صدا کرد . پدر سريع به اتاق آمد . پليس به داخل حياط آمد . پدر در کمد را باز کرد . مادر در اتاق خواهر را باز کرد . برادر به اتاق خواهر رفت . پدر هم به اتاق خواهر رفت . پليس وارد خانه شد . پدر مثل گچ سفيد شد . پليس فرياد زد . پدر هم فرياد زد . پليس پدر را صرا کرد . پدر اعتنايي به آنها نکرد . من عروسکم را محکم بغل کردم . پدر در اتاق را قفل کرد . پليس دوباره فرياد زد . پدر سر ما داد زد . خواهر به پيش من آمد . برادر به پيش مادر آمد . پدر با طناب ما را به هم بست و کنار مادر نشست . مادر ديگر حرکتي نکرد . خواهر و برادر گريه کردند . من هم گريه کردم . پليس در را شکست ولي پدر دل ما را شکست . پليس بر سر پدر داد زد . پدر ما را کتک زد . پليس شليک کرد . پدر هم شليک کرد . چشم هايم را بستم . بر روي دو زانويم نشستم . چشمم را باز کردم . پليس طناب را باز کرد . به اطرافم نگاه کردم . خواهر به من نگاه نکرد . برادر هم به من نگاه نکرد . پليس من را از اتاق بيرون کرد . گريه ام گرفت . عروسک جلوي پايم را گرفت . زمين خوردم . همسايه غذا مي خورد . پليس من را بلند کرد . من عروسکم را بلند کردم . پليس من را با خودش برد . من هم عکس خواهر،برادر و مادرم را با خودم بردم .

  12. این کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #158
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    معرکه گیر
    نویسنده: علیرضا – ب

    معرکه گير در محل معرکه بود و مردي در کنارش بود . معرکه گير به مردم کرد نگاه و مردم نيز به او کردند نگاه . معرکه گير به مردم مردي که کنارش بود را نشان داد و آن مرد نيز سعي کرد خود را نشان دهد . معرکه گير گفت که مي تواند مرد کنارش را ُکند خواب و او را حرکت دهد در خواب . همه فکر کردند که معرکه گير اشتباه فکر مي کند . دقايقي گذشت و کار معرکه گير شروع گشت . معرکه گير چيزهايي گفت و سپس آن مرد خفت . معرکه گير دستور داد و آن مرد انجام داد . معرکه گير بشکن زد و مردم دست زدند و آن مرد داد زد . دقايقي گذشت و جمعيت پراکنده گشت . فقط معرکه گير ماند و مرد ماند . معرکه گير خوشحال بود و مرد نيز خوشحال بود . به اين ترتيب آن ها در کارشان موفق شدند و مشغول تقسيم پول ها شدند .

  14. این کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #159
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    وصلت
    نویسنده : علیرضا- ب
    در شهري بود خانه اي . در يکي از دو طبقه ي اين خانه ، دختري زندگي مي کرد با مادري . در طبقه ي دوم اين خانه ، پسري زندگي مي کرد با پدري . روزي پسر رفت به همراه پدر به بيرون از خانه . ساعت ها گذشت و پسر برگشت . من ديدم پسر را اما نديدم پدر را . رفتم جلو و پسر آمد جلو . من با او شدم دوست و پسر نيز با من دوست شد . من بازي کردم با پسر و سرانجام آمد پدر . قيافه ي پدر نبود مثل قيافه ي سابق پدر . پدر ديگر سيبيل نداشت و به جاي سيبيل کلاه گيس داشت . پدر به من گفت برويم پايين ساعت هفت . پسر رفت به همراه پدر به طبقه اول در ساعت هفت . پدر و پسر زدند در خانه ي مادر و دختر را . مادر در را باز کرد و چند دقيقه به زمين نگاه کرد . سپس سوسکي را ديد و به شدت جيغ کشيد . پدر و پسر سريع وارد خانه ي مادر و دختر شدند و آب قند درست کردند و به مادر دادند . دقايقي گذشت و حال مادر خوب گشت . مادر دسته گل را گرفت از پدر و کنار دختر نشست . هوا بود سرد و خانه بود گرم . روزها گذشت و سرانجام مادر زن پدر گشت و همه چيز تمام گشت.

  16. این کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #160
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    وی میخک
    منبع: movazi.com



    روي همان نيمکتي که ميعاد گاه هميشگي مان بود تو ي همان بوستاني که براي اولين بار همديگررا ديده بوديم منتظرش نشسته بودم .ظهر بود و پارک خلوت .مثل هميشه موقع آمدنش ضربان قلبم تند شده بود . هنوز هم بعد از اين همه مدت عادت نکرده بود آرام باشد و رسوا نکند.
    از دور شناختمش.اين را از شيوه راه رفتن و به موقع آمدنش فهميدم .مثل هميشه مرتب و منظم با شاخه گلي ميخک در دست.اين بار اما ديديارمان با هميشه فرق داشت.
    (سلام:تقديم با عشق).
    ته لهجه شهرستاني اش هنوز برايم شيرين ترين صدا ها بود.جواب دادم: سلام.
    - آمدم که خدا حافظي کنم ميرم نمي دانم تا کي ولي....
    گفتم:لازم به توضيح نيست.شاخه گل ميخک را گرفتم و بو ييدم.گفت:هنوز باور داري ميخک عطر داره؟گفتم:عطرشو فراموش کردي؟
    بر گشتم به شش ماه پيش.زماني که از دخترکي گل فروش ميخکي خريدم وبو کردم.نظاره گرم بود. گفت:نديدم تا حالا کسي ميخک رو بو کنه ! مگه ميخک بو داره؟گفتم :عطر داره ولي انگار همه نمي فهمن با خواهرم کلي بحث دارم سر اين موضوع ولي قانع نميشه.
    او هم شاخه گلي خريد و بوئيد.گفت:چه عطر مسحور کننده اي؟ پرسيدم :مسخره ام مي کني؟
    گفت: نه من هم مي فهمم .حس مي کنم. مثل شما ولي تا حالا درکش نکرده بودم.

    ***



    -کجايي؟به چي فکر مي کني؟
    -هيچي.مگه تو نگفتي هميشه با هميم براي هميم و در کنار هم؟ حتي تا قله قاف تا اون سر دنيا؟حال ميري بي من؟
    گفت: گله نکن . ديدي که نشد . ديدي که نذاشتن. پدر مادرامون؛ سرنوشت؛ بقيه؛ اونايي که تنگ نظر بودن و عشقم ما را نفهميدن.
    گفتم: چرا ديدم.عشق ما از اول هم اشتباه بود.عشق يه بچه شهرستوني دانشجو به يه دختر تهروني اصيل.
    گفت:بذار يه دل سير نگات کنم.شايد حالا حالا ها نبينمت.
    من اما ياد شعر حافظ افتادم:(هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود).
    بغضي سنگين گلوگيرم شده بود.چشمهايم را از چشمان سياهش دزديدم و کشيدم زير پام.
    گفت:کاري نداري؟من دارم ميرم .گفتم: ميدونم انقدر نگو ميرم ميرم.بذار بهت بگم چرا برام عزيزي.چيزي که هيچ وقت اصلشو بهت نگفته بودم.من تو شرايطي با توآشنا شدم که مشکلات دو دستي روحمو چسبيده بودنو ولم نميکردن.حرفها و دلداريهاي بقيه هم آرومم نمي کرد .دردم پول يا بي پولي نبود خودت خوب مي دوني من کسي رو ميخواستم که بفهمدم.درکم کنه .تو اولين عشق آسموني من تو بلوغ عقل و احساسم بودي .اولين ها هيچ وقت فراموش نميشن.
    با تو که بودم غمهام فرار مي کردن.قايم مي شدن وقتي که مي رفتي دوباره سرک مي کشيدن تو زندگيم.حالا که داري ميري.............
    گريه امانم نداد .گفت:ياسمين بذار خاطره خوش اين آشنايي همين جوري تو ذهنمون بمونه .ابريش نکن خب؟
    چشمهامو بستم و سرم را تکان دادم .اشکهام رو گونه هام سر خوردن و اومدن پايين .با خودم گفتم:(ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وين راز سر به مهر به عالم سمر شود)
    رو به او گفتم:من با دلم چه کار کنم؟ گره خورده به ضريح دلت باز نمي شه.
    ديدم صورتش از اشک خيس شده.گفت: دلت هميشه بامنه پيش منه منم دلمو جا ميذارم پيشت تا تنها نباشي.وقت رفتنه .شايد يه روز بر گردم .نه حتما بر مي گردم.منتظرم بمون بايد منتظرم بموني.
    گفتم: حالا اين تحقيق لعنتي کي تموم ميشه؟گفت: نمي دونم 2 سال 3 سال .بستگي به پيشرفت کار داره.نمي خواي بپرسي چه ساعتي پرواز دارم؟گفتم:ندونم بهتره.روبه رويم ايستاد.چشمهاي خيس و ابريمون گره خورد به هم مثل همان بار اول.جلو آمد و پيشانيم را
    بوسيدو گفت:خداحافظ.
    اين ترانه «گل نراقي» دويد تو ذهنم:
    مرا ببوس مرا ببوس براي آخرين بار
    خدا تو را نگهدار منم که ميروم به سوي سر نوشت.
    گفتم :برو.ديگه نمون.دو قدم به عقب بر داشت.گفت: ميرم ولي دلم اين جاست.روي همين نيمکت پيش تو .پشتم را به او کردم وتامي توانستم دويدم.اما چيزي جا مانده بود.يک شاخه گل ميخک.که يک دل باهاش بود .روي همان نيمکت.

    ***
    الان يک سال از آن روز مي گذرد هر وقت صداي هواپيما مي شنوم چيزي ته دلم مي لرزد . اشتباه مي کنم . من که دل ندارم . دلم را گذاشتم توي چمدانش و رفت . با همان پروازي که اسمش را نمي دانم . و زير لب مي خوانم :
    بي تو من تنهاي تنهايم عزيز عابري در شهر رويايم عزيز
    بي تو ياد تو به من سر مي زند ياد تو ميهمان شبهايم عزيز

  18. این کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •