يك روز پسر يكي از پادشهان بزرگ به بيماري ناعلاجي گرفتار مي شه هرچي درمان مي كنند طبيبان موفق به درمان شاهزاده نمي شن اخرش مي گن يك نفر كه ترك دنيا كرده مي تونه شاهزاده رو درمان كنه مي رن سرغ اون پير مرد پارسا و مي ارنش به قصر شاه پيرمرد وقتي كه شاهزاده رو مي بينه مي گه شما بايد بريد و پيراهن خوشبخترين انسان دنيا رو بياريد بسوزونيد تا شاهزاده بوي اين پيراهن رو استشمام كنه و خوب بشه تا شش ماه هم بيشتر فرصت زنده موندن رو نداره خلاصه شاه كلي نفراتو مامور مي كنه كه برن خوشبخترين ادم دنيارو پيدا كنن هر چي مي گردند اخرش خوشبخترين ادم دنيا پيدا نمي شه هر كسي يك مشكلي داشته بماند هنگام برگشت يكي از ماموران براي دسشويي كنار يك خرابه مي ره كه يهو صداي يك نفر رو مي شنوه كه ميگه خدا يا شكرت كه خوشبخترين ادم روي زمين منم سربازه ماموراي ديگه رو خبر مي كنه كه بياييد خوشبخترين ادم روي زمين رو پيدا كردم خلاصه وقتي همه مي ان مي بينن اونم كه مي گفته خدايا شكرت خوشبخترين ادم روي زمينم لخت بوده حتي پيراهن هم به تن نداشته
اميدوارم ما هم بتونيم واقعيتها رو قبول داشته باشيم و درك كنيم كه سرنوشتها همه مثل هم نيستند ولي بايد مبارزه كرد چرا كه با همه بدي ها و خوشي ها باز زندگي مي گويد اما بايد زيست بايد زيست
شست باران بهاران هر چه هر جا بود
يك شب پاك اهورايي
بود و پيدا بود
بر بلندي همگنان خاموش
گرد هم بودند
ليك پنداري
هر كسي با خويش تنها بود
ماه مي تابيد و شب آرام و زيبا بود
جمله آفاق جهان پيدا
اختران روشنتر از هر شب
تا اقاصي ژرفناي آسمان پيدا
جاوداني بيكران تا بيكرانه ي جاودان پيدا
اينك اين پرسنده مي پرسد
پرسنده : من شنيدستم
تا جهان باقي ست مرزي هست
بين دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدك ! چه مي داني ؟
آنسوي اين مرز ناپيدا
چيست ؟
وانكه زانسو چند و چون دانسته باشد كيست ؟
مزدك : من جز اينجايي كه مي بينم نمي دانم
پرسنده : يا جز اينجايي كه مي داني نمي بيني
مزدك : من نمي دانم چه آنجه يا كجا آنجاست
بودا : از همين دانستن و ديدن
يا ندانستن سخن مي رفت
زرتشت : آه ، مزدك ! كاش مي ديدي
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نيز
بودا : پهندشت نيروانا نيز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
هان ؟
شايد خدا آنجاست
بين دانستن
و ندانستن
تا جهان باقي ست مرزي هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست
اوقات خوشي داشته باشيد............