ناله می لرزد، می رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
ناله می لرزد، می رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
نکن خیال که بی خیال از تو و روزگارتم
به فکرتم به یادتم زنده به انتظارتم
اونجورا که تو فکرمی حس میکنم کنارتم
اونجورا که تو فکرمی حس میکنم کنارتم
اونوره دنیا که باشی خودم میام میارمت
غصهء تنهائی نخور تنها مگه میذارمت
تنها مگه میذارمت
اونوره دنیا که باشی خودم میام میارمت
غصهء تنهائی نخور تنها مگه میذارمت
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سجودی
چه گریزی ز بر من
که ز کویت نگریزم !
ما نعره به شب زنیم و خاموش
تا درنرود درون هر گوش
تا بو نبرد دماغ هر خام
بر دیگ وفا نهیم سرپوش
بخلی نبود ولی نشاید
این شهره گلاب و خانه موش
شب آمد و جوش خلق بنشست
برخیز کز آن ماست سرجوش
شايد اين جمعه بيايد...شايد
پرده از چهره گشايد...شايد
دست افشان...پاي کوبان مي روم
بر در سلطان خوبان مي روم
مي روم بار دگر مستم کند
بي سر و بي پا و بي دستم کند
مي روم کز خويشتن بيرون شوم
در پي ليلا رخي مجنون شوم
شيشه پنچره را باران شست
اما نقش تو را از دل من چه کسي خواهد شست ...
----------
خب خوشحالم که مبينم عارف مسکلا هم هستن ... از همينا به خانوم ديانا سلام ميکنم![]()
تا سروری مسخر خیل خیال توست
در پهنه خیال خیالی نپروریم
من آنشب از عروج نخلهاي تشنه جا ماندم
كه بر دوش عطش مي برد ، هر كس پيكر خود را
قلم را گفته ام امشب سلاح و ياورم باشد
مبادا باز هم خالي گذارم سنگر خود را
چنان از واژه هاي سرخ لبريزم كه مي ترسم
به فريادي بسوزم شعرهاي ديگر خود را
تمام آشيانم را چو ققنوسي بسوزانم
به راه دوست بسپارم مگر خاكستر خود را
از نشستن ها چه سود ،
می توان شعری سرود
می توان نقشی كشید از ماهیان توی رود
می توان لبخند را معنا نمود
می توان غم را بدست باد پائیزی سپرد
می توان از غنچه گفت
می توان چون گل شكفت
می توان فعل قشنگ زندگی را صرف كرد
می توان با آفتاب مهر او ،
رخنه در اندیشه های برف كرد
می توان از برگ ، به جنگل رسید
می توان عشق خدا را اندرون دل به نیكی ظرف كرد
می توان بر روی قطره ، نقشی از دریا كشید
می توان غم را زدود
می توان بنهاد گام اندر وجود
می توان اندوه را فریاد كرد
می توان خارج شد از بود و نبود
می توان شد آنچه باید بود و بود
...
در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآيی
بر رهگذرت بستهام از ديده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآيی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)