ما را به جهان خوشتر از این یک دم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس,غم نیست
ما را به جهان خوشتر از این یک دم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس,غم نیست
تا تماشاي وصال خود كند
نور خود در ديده بينا نهاد
تا كمال علم او ظاهر شود
ايت همه اسرار بر صحرا نهاد
درشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی!
دل پاكم
ز دست غصه ها
چاك است
كجا شرط جوانمردي است
من از هر چيز محروم
تو از هر چيز
،،،،،،،،بر خوردار
رزق اگر چند بیگمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ور چه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
آنان كه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه اي در خواب شدند
دست هنر چید، نه دست هوس ××× میوهی این شاخ نگونسار را
پروين
اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم
چو ذره گرچه حقيرم ببين به دولت عشق
كه در هواي رخت چون به مهر پيوستم
من از قبیله ی عشاق بی سر انجامم
به آن دقایق پر درد زندگی سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه ی بامم
مرا که این همه طوفان طبیعتم، دریاب
که من به یک سر موی محبّتی رامم
ز عمر شکوه ندارم که خامه ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست؟!
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
هوای خواندن افسانه ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم
میشتابد از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند بچشم راهها
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)