اگر از زندگی بپرسی
می گوید هنوز هم وقت هست
اما وقت برای انجام چه کاری؟
نمی دانم
شاید وقت برای به دست گرفتن شاخه ای گل
و به انتظار نشستن تا پروانه ای بر آن بنشیند...
رضا صفریان
اگر از زندگی بپرسی
می گوید هنوز هم وقت هست
اما وقت برای انجام چه کاری؟
نمی دانم
شاید وقت برای به دست گرفتن شاخه ای گل
و به انتظار نشستن تا پروانه ای بر آن بنشیند...
رضا صفریان
پيش تر از آنکه بروي،
تنهايي من هميشه آغاز مي شود...
از آن تو، اين جهان پر آمد و رفت
مرا همين کلمات کافيست،
که هميشه بوي تو را بدهم.....
روز ِ عشق است و به قلبت، ضربان را عشق است
توی رگ های تو خون و جریان را عشق است
لحظهای برسر ِ مهری تو و گاهی سر ِ قهر
وسط این دو تناقض، نوسان را عشق است
بین ِ چشم ِ تو و من صحبتِ لذت بخشی
سیلان دارد و این گونه زبان را عشق است
شاد باشی شده حک مردمک چشمت را
چشم تا وا کنم این شعر ِ نهان را عشق است
بشکافند اگر سینهی ما میبینند
آن چه پُر کرده فضای دلمان را عشق است
گل ِ سوری! به وَزان عطر ِ تنت را بر من
بوی احساس تو تا هست، جهان را عشق است
"عشق ممنوع!" شده نصبِ سر ِ راه دلم
می روم چون که جریمه شدگان را عشق است
۶۰ سیگار در روز
هرسیگار یک میخ تابوت
چه تابوت سنگینی دارد
این شاعرک
عروسک بچهگیهایـم را که دزدیدند،
دیگر چارهای نداشتم
جز اینکه بزرگ بشوم.
کلاغان اکثرا غالب پنیر می بینند / بر دهن می گیرند و زودی می میرند
علت مرگشان هنوز معلوم نیست / چون معلوم نیست که چرا صابون را پنیر می بینند
مردم شهر و روستا بدان گشتند به عجب / که چرا کلاغ ها بدور از مردم می زیستند
همه را به چیز هایی که هست نه عجب /چون اگر باشد که هستند تا نخواهند بمیرند
عجب از وجود کلاغ نیست / عجب آنست که شاید قبلا سفید می زیستند
کنون زمانه را مکن عوض از سیاهی / که گر کنی شوی چو کلاغانی که به صابون می میرند
رفت و شد زمانه را کی کند نقض از نتیجه / که گر شود چنین شخصی هویدا ، مردم او را به خایت می بینند
دلیل وجود کلاغ ها وجود پلیدی نیست / بلکه پلیدی وجودی است که مردم وی را نفس خود می نامند
رنگ سیاه کلاغ را نمی توان سفید کرد / بل گل کند روزی کبوتر را کلاغ مانند
کلاغ را ز والی به بد نامیدند / ور نه آن نبود که نوح او را نفرین نمودند
نشد روزی تک کلاغی با بشر دوست / چرا که آن را بنماد بیچارگی نامیدند
همی کردن روزی کلاغی در بوته ای داغ / ولیکن نشد هم توان که از او طلایی سیاه برونند
سیاهی را نمیتوان به بازی گرفت / که ار گرفتی ، گرفتند و ترا به بازی کشیدند
Gahir معاصر
تهدیدم میکنی به رفتن!!
از ان تهدیدهایی که ادم را به فکر وا میدارد
قدری تامل میکنم
باید کاری کنم
فکر میکنم
به گذشته ... برای تو
دنبال چیزی میگردم که مانعت شوم
هیچ چیز نیست ...
مثل نبودنت در این سالها
تو اصلا نبوده ای که حالا ...
...
کاری نمیکنم
میگذارم که بروی
فقط رفتنت مثل بودنت نباشد ...!!
Last edited by amir 69; 13-09-2008 at 13:56.
امشب هم آرزوي تو را دارم
و تو باز خفته اي
و باز آسمان تاريك است
و هوا هم ديگر سرد است
تا ديدار فردايمان راهي نمانده است
و من دارم مي سوزم
و كسي نيست تا نفسي تازه در من بدمد
و باز آرزوي تو و دستانت را دارم
و دلم را تا ابد
تا آن زمان كه فرشتگان ملكوت
در واقعيت به زمين نفرين شده مي آيند
به تو مي سپارم
و تو
نمي دانم
كه آن را زير پاهايت خواهي گذاشت...........؟؟؟؟!!!!!
كفش هايم
به سوی نرفتن
جفت شده اند
و صدای ترک خوردن بغضی
که می گوید :
وقت رفتن است !
اما . . .
کجا باید رفت ؟
با کفش هایی پر از رفتن
که به سوی نرفتن
جفت شده اند !
Last edited by amir 69; 13-09-2008 at 14:11.
كسي نيست حال تو را بپرسد
حال مرا هم كه مي پرسند نمي دانند ...
من 1 نگاه قديمي تنم مي كنم
و مي روم كنار دلواپسي هايت تا صبح گريه مي كنم
به اشك هايم مي خنديدي يادت هست؟
دلم برای خنده هایت تنگ شده
گاهی نمی شود به کابوس هایم بیایی شاید دوباره رویایی ببینم...؟!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)