راه است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارندش چاره نیست
راه است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارندش چاره نیست
ته کافه نشسته بودی
روبرویت مردی
پشت به مرد روبرویِ من
چشمانت سنگین بود
باورت نمیشد
فنجانت را آوردی بالا
ته کافه
من را نگاه کردی
پریوار و سبک
همین طوریها بود انگار
حالا
همیشه میگویی
برویم ته کافه بنشینیم
Last edited by sise; 19-09-2007 at 14:57.
ما پیش خاک راه تو صد رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم
آهان. حالا شد
ما میخندیدیم
آنها در سکوت به نقطهای دور خیره بودند
ما سرخوشانه میان دشت میخرامیدیم
آنها بهت زده اشک میریختند
ما عاشق شدیم
آنها میخندیدند
ما در سکوت به نقطهای دور خیره بودیم
.
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
سرو بگذار که قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
این یک ماه عجیب بود،
تلفنها
برگهی احضار
کابوسها
طرز حرف زدن مرد همسایه
نه این یک ماه
این یک سال آخر شاید
نه
این دو سال
نمیدانم حواسم پرت است
یا دارم دروغ میگویم!
این یک عمر
خیلی عجیب بود
دلم گرفته است.دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم....
چراغهای رابطه تاریک اند.....چراغهای رابطه تاریک اند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
.کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد؟
پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
اي که فقدان تو عصيان من است
غم تنهايي تو مرگ من است
حاصل عمر تو بر جان من است
نازنين عمر مرا باور کن
نوک میزند به پنجره
بیدار میشوم
صبحت به خیر شوالیه !
همه پنجرههایشان را پاک میکنند
آپارتمانها شیشهای میشوند
خانهی کوچک تو به من تعظیم میکند
سرم را دربالش فشار میدهم
شانههایت پنجره را تمام کرده
میتکانی ملحفهات را
عطر تن توست
نوک میزند به پنجره
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)