من آن حدیث که گفتم نگاه دار و ببر
هر آن جواب که گوید به یاد دار و بیار
من آن حدیث که گفتم نگاه دار و ببر
هر آن جواب که گوید به یاد دار و بیار
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
ليك غلط بود انچه مي پنداشتيم .
رضا پلنگ
دیوانهی محلهی ما،
همیشه ایستاده
به ماشینهایی که میروند
میگوید
نروند
به او سلام میکنم
دور از امپراطوری خود
انگار ملکهای باشم
تا کمر خم میشود
بلند و بیخیال
جوانهای کوچه میخندند
طوری که خیال میکنم
باز شعری گفتهام
رفت تنها آشنای بخت من
رفت و با غم ها مرا تنها گذاشت
چون نسیم تندپو از من گریخت
آهوانه سر به صحراها گذاشت .
ماه را گفتم که : ماهِ من کجاست ؟
گفت : هر شب روی در روی منست .
در دل شب هرکجا مهتاب هست، ماهِ تو بازو به بازوی منست.
باغ را گفتم که : او را دیده ای ؟
گفت : آری عطر این گلها از اوست .
لحظه ای در دامن گلها نشست ،نغمه ی جانبخش بلبل ها از ائست .
چشمه را گفتم : ازو داری نشان ؟
گفت : او سرمایه ی نوش منست .
نیمه شبها با تنی مهتابرنگ
تا سحرگاهان در آغوش منست .
از نسیم فرودینش خواستم
گفت : هر شب می خزم در کوی او
این همه عطری که در چنگ منست
نیست جز عطر سر گیسوی او
ای دمیده ! ای گریزان عشق من !
چشمه ای ؟ نوری؟ نسیمی؟چیستی؟
دختر ماهی ، عروس گلشنی
با همه هستی و با من نیستی ... !
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
از چشمهایش
میافتم درون تو
از درون تو
بیرون میآیم
روی یک میز
در چشمهای عسلی یک دختر ناشناس
اکتاویو
چشم هایت را باز کن
من گم شدهام
مرده اگر یاد او کند به دل خاک
بر سر خاکش بسی گیاه برآید
در زد کسي از سمت خيابان تو نبودي
برخاستم از خواب هراسان تو نبودي
پاشويه پر از برگ شد و ماه فرو رفت
درشاخه تاريک درختان تو نبودي
اي قصه شرقي ندميدي و شبم ماند
در اين شب تاريک و هراسان تو نبودي
اي رايحه سوره يوسف نوزيدي
اي عطر غزلهاي سليمان تو نبودي
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
این پیراهنِ بنفش مردانه را
یک روز خریدم
شاد شدم کمی
هر از چندی چرک میشود
در انزوای کمد
میشویم آن را
پهن میکنم
زیرِ آفتاب خیرهی جمعه
سلام:
نوبت فرانک هست که "ی" بدهند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)