من
خاکستر مي شوم
تو اما
تنها سيگاري را
مي بيني که
تمام مي شود
من
خاکستر مي شوم
تو اما
تنها سيگاري را
مي بيني که
تمام مي شود
حرف های بسياری در دلهامان بود
دلتنگی هامان را هم آورديم تا با هم قسمت کنيم
باران نباريد
حرف هامان در دل ماند
به اميد ديدار
منم من،میهمان هر شبت،لولی وش مغموم
منم من،سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم،دشنام پست آفرینش،نغمه ی ناجور
اخوان
من رهگذر دایمی کوچه تنهایی امتا بشویند این همه تیرگی ها را...
کوچه ای تیره و تنگ
گویا خانه شب اینجاست!
در اینجا شب نیز از تاریکی ها فرار می کند
همه از هم می گریزند
آسمان نیز از این تیرگی بیهوده غمگین است
ابرها ،نای باریدن ندارند
كسی آمد مرا در خويش پيدا كرد ورفت
در نگاهم بی كسی را يك معما كرد ورفت
با كليد خستگی درهای حسرت را باز کرد و رفت
تكه های قلب خود را نذر فردا كرد و رفت
فكرهای پخته اش را پشت افكارم جا گذاشت .
نسخه های بی كسی را بازامضاء كردورفت
در نگاهش كينه های كهنه اش را غرق دريا كردو رفت
دستهايش را پر از باران احساسم نمود و آسمان را در نگاه خاك معنا كرد ورفت .
سلام
برخی از دوستان رعایت نمی کنند و مثلا هر بار 3 خط از یک شعر را در تاپیک قرار می دهند
ممکنه حالا شعری اونقدر بلند باشه که چند قسمتش کنیم اما هر بار 2 یا 3 خط از شعر را نوشتن مفهومی نداره
لطفا اشعار کامل ذکر بشه
ممنون
شعری رو بعضأ خلاصه می کنیم به این علت که تنها بخشی از آن با موضوع مرتبط است!
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند،گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند،
ما هم راه خود را می کنیم آغاز.
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک بسنگ اندر،
حدیثی که ش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین،راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته،اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ،نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا،و گر دم در کشی آرام
سه دیگر :راه بی برگشت،بی فرجام.
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام،این جاوید خون آشام
سوی ناهید،این بد بیوه گرگِ قحبه ی بی غم
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پای کوبان بسان دختر کولی
واکنون میزند با ساغر ملک نیس یا نیماو فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست.
بسوی پهندشت ِ بی خداوندیست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
بسوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش،
دواند در رگم خون نشیط ِ زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم؛پیرو سرد و تیره و بیمار
چوکرم نیمه جانی بی سرو بی دم
کشاند خویشتن را،همچو مستان دست بر دیوار،
بسوی قلب من،این غرفه ِ با پرده های تار
و می پرسد،صدایش ناله ای بی نور:
کسی اینجاست؟
هلا!من با شمایم،های!...میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی،یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟
و میبیند صدائی نیست،نور آشنایی نیست،حتی آز نگاه ِ مرده ای
هم ردّ پایی نیست.
صدائی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آنسوز می رود بیرون،به سوی غرفه ای دیگر،
بامیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیونست- از اعطای درویشی که
می خواند:
((جهان پیرست و بی بنیاد،ازین فرهاد کش فریاد...))
وز آنجا میرود بیرون،بسوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار،
بدانسان-باز می پرسد-سراندر غرقه ی با پرده های تار:
کسی اینجاست؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست.
که پرسی همچو آن پیر ِ بدرد آلوده ی مهجور:
خدایا((به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟))بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟هر کجا که پیش آید.
بدانجایی که می گویند خورشید ِ غروب ما،
زند بر پرده ی شبگیر شان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید:زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموشی و نالدر.
کجا؟هر کجا که پیش آید.
بانجایی که می گویند.
چوگل روئیده شهری روشن از دریای تردامان.
و درآن چشم هائی هست،
که دایم رویدگل و برگ بلورین بال شعر از آن
و مینوشد از آن مردی که می گوید:
((چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟))
بانجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز(چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو)مرگ پاک دیگری بوده ست،
کجا؟هر جا که این جا نیست.من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی زن،ز سیلی خور،
وزین تصویر ِ بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عمر با سوط ِ بیرحم خشایارشا؛
زند دیوانه وار،اما نه بر دریا؛
به گرده ی من،به رگهای فسرده ی من.
به زنده ی تو،به مرده ی من.
بیا تا راه بسپاریم
بسوی سبزه زارانی که نه کس کِشته،ندروده
بسوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزه ست.
بسوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جائی.ومابر بیکران ِ سبز و مخمل گونه ی دریا،
می اندازیم زورق های خود را چون کل بادام.
و مرغان سپید و بادبانها را می آموزیم
که با شرط را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند،گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست!ای مانند من دلکنده و غمگین.
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفرجام بگذاریم.
مهدی اخوان ثالث
Last edited by t.s.m.t; 09-08-2008 at 10:58.
تمام شد، به خدا خسته ام، ببين، بس كن
براي مردنِ من ساعتي مشخص كن
تمام شد به دلت بد نيار من مُردَم
و بعد اين همه سال انتظار من مُردَم
ببين، بگو به جهنم كه مرده است اصلاً
ببين، بگو به جهنم، بقيه اش با من
ببين، درست همين جا، به خانه خواهد بُرد
كلاغ ِ خسته ی غمنامه ی مرا، يك زن
بخند هرچه دلت خواست، من نمي فهمم
كه عمق فاجعه اين جاست، من نمي فهمم
كه من، به چشم تو مربوط نيستم شايد...
تو را به جان عزيزت ببين، ببين بايد
مرا بميري بِشمار سه، همين حالا
نترس، ترس ندارد كه بچه اي بابا
فقط، غروب همين پنجشنبه شاهد باش
من آدم ِ بدِ اين قصه نيستم، آقا
منصفانه جدا مي شويم
تو براي خودت زندگي مي کني
من براي خودم مي ميرم!
تو هم با من نمي ماني, برو بگذار بر گردم
دلم ميخواست مي شد با نگاهت قهر مي کردم
برايت مينويسم , اسمان ابريست , دلتنگم
و من چنديست دارم با خودم ,با عشق مي جنگم
اگر مي شد برايت مي نوشتم روزهايم را
و سهم چشم هايم را,سکوتم را ,صدايم را
اگر مي شد براي ديدنت دل دل نمي کردم
اگر ميشد که افسار دلم را ول نمي کردم
دلم را مي نشانم جاي يک دلتنگي ساده
کنار اتفاقي که شبي ناخوانده افتاده
هميشه بت پرستم , بت پرستي سخت وابسته
خدايش را رها کرده, به چشمان تو دل بسته
تو هم حرفي بزن ,چيزي بگو, هر چند تکراري
بگو ايا هنوزم, مثل سابق دوستم داري ؟
خودم مي دانم از چشمانت افتادم, ولي اين بار
بيا و خورده هايم را ز زير دست وپا بردار........
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)