يادم آيد كه بوسه طلب ميكرد
با خنده هاي دلكش مستانه
يا مي نشست با نگهي بي تاب
در انتظار خوردن صبحانه
فروغ فرخزاد
يادم آيد كه بوسه طلب ميكرد
با خنده هاي دلكش مستانه
يا مي نشست با نگهي بي تاب
در انتظار خوردن صبحانه
فروغ فرخزاد
هنوز از پیش تازیان می دوید
که جو خورده بود از کف مرد وخوید
چو باز آمد از عیش و بازی بجای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان می برد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
شیر را سفت میکنی
در را میبندی
چراغ را خاموش میکنی
پرده را میکشی
مدادت را پرت میکنی پشتِ تخت
تلفن را قطع میکنی
پتو را میکشی رویِ سرت
در تاریکی
یک جفت چشم خیره نگاهت میکنند
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
این واژهها که جز تو نیستند
شب و روز
تمام زندگی من نیز همین است
که بتراشم واژهها را
چون آنجلو
که داوود را
و بیرون بکشم تو را
از دل سنگشان
نمی دانم چه می شود،
هراسی می اید و آشوبی به جای می گذارد،
هیبت مرگ را دارد و یاد زندگی را.
سرم را پر می کند از هول،
دلم را خالی از شور.
ممنون sise اشعار زیبایی می ذارید
روز و شب
به سمتی
غیر از چهار جهت اصلی
با تمام قدرت
چیزی درونم
میدود
نفس نفس میزنم
عرق میکنم
گلویم خشک میشود
سرگیجه دارم
دیوانهوار میدود
پایانی ندارد
تا ابد خواهد دوید
او را بد زدهاند
خواهش میکنم سارا خانوم.
اشعار شما هم زیبایند.
دیروز که باز می گشتم،
همه ی راه را آفتاب غروب می کرد.
می دانی غروب چیست؟
آن بالا، ابرها چون کوه ها می ماندند:
دیواری در افق برکشیده، سیاه در دل کویر.
می دانی کویر چیست؟
در راه بازگشت،
در تمام راه،
آفتابی در کویری غروب می کرد.
می دانی دل چیست؟
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)