تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 157 از 212 اولاول ... 57107147153154155156157158159160161167207 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,561 به 1,570 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1561
    آخر فروم باز vorojax's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    آنجا که دل خوشست....
    پست ها
    1,270

    پيش فرض

    چه کسی جای چه کسی نشسته؟!
    می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت.
    در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست.
    قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.
    جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.
    جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.
    کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه.
    او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.

    با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.

  2. 4 کاربر از vorojax بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1562
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    دوستان عزیز
    برای چندمین بار ، برای اینکه از تکراری نبودن داستانتون مطمئن بشین یه سرچ کنین
    کار سختی هم نیست

    باور کنین منم کل تاپیک رو حفظ نیستم سرج می کنم
    متاسفانه این اواخر این نوع پست های تکراری خیلی هم زیاد شدن
    می بینی تو سه صفحه 3بار یه داستان تکرار شده!
    قرار نیست هر کسی هر چی دوست داشت کپی پیست کنه و یه نفر مسئول باشه بررسی کنه
    واسه کسانی که از این تاپیک استفاده می کنن هم ناراحت کننده ست
    رعایت کنید لطفا : )
    Last edited by karin; 20-01-2010 at 00:12.

  4. 2 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1563
    در آغاز فعالیت hjhma2's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    همدان
    پست ها
    11

    پيش فرض داستان

    خانه اي براي دوست
    دوست هميشگي سلام ، سلامي نه مثل هميشه از روي عادت ، اين بار سلامي به گرمي ارادت .
    راستش دلتنگت شدم .مدت هاست از توبي خبرم . قبول دارم بازم مثل هميشه اشتباه از من بود اما انگار اين دفعه آخر ديگه قابل تحمل نبودم شايد اگه همون لحظه عذرخواهي كرده بودم مثل دفعات قبل منو مي بخشيدي و مشكل حل ميشد. خوب انگار چاره اي نبود بازم اين غرور بيجا بود كه موفق شد ،غروري كه هر وقت از راه ميرسه همه چيز رو خراب ميكنه. از اون روز تا حالا توي خونه ،توي مهموني ها ، همه جا پيش من جات خاليه. نه اينكه بخوام بگم با نبودنت غذا از گلوم پائين نرفته يا بي اشتها شدم نه ، تازه يه جورايي غذام بيشتر و چربتر هم شده ، اونوقتا وقتي تو كنارم بودي پاي فقرا و مستضعفا هم به سفره ما باز مي شد مثل اينكه اونا بودن كه راه گلومو مي بستن ، توكه بودي توي مجلس و محفلمون كسي راه نداشت اما از اون روز كه رفتي تنهايي هامون فقط سر سفره غذاست ، بين حرفامون همه هستن الا خودمون
    چند وقت پيش وقتي اون مشكل برام درست شد ياد تو افتادم ، ياد اون وقتايي كه براي حل مشكلاتم هيچ وقت دست رد به سينم نميزدي. تازه نبودنت رو احساس كردم ،برعكس اون وقتايي كه هيچ وقت بودنت رو احساس نكردم . حالا فهميدم بدون تو نمي تونم زندگي كنم ، تصميم گرفتم دنبالت بگردم . اما نمي دونستم از كجا بايد شروع كنم . از خونه بيرون اومدم توي كوچه و بازار به دنبالت سرگردان بودم. به هر جايي براي پيدا كردنت سر ميزدم از هر كسي سراغت رو ميگرفتم. همه جا حرف از تو بود. همه يه جوري از تو حرف ميزدند كه انگار كنارشون نشسته بودي ، وقتي اين همه ارادت مردم كوچه و بازار رو ديدم حسابي از دست خودم شاكي شدم كه چرا دوست به اين خوبي رو به راحت از دست دادم. اما هرچه جلوتر ميرفتم نگرانتر و نا اميدتر ميشدم چراكه خيلي از اون آدما هم مثل من خبري از تو نداشتن .باورم نميشه كه اون حرفا فقط براي رسيدن به مقاصد شخصي بود. با ديدن اين وضعيت بيشتر مصمم شدم كه پيدات كنم ، ديگه يه لحظه هم حاضر نبودم از فكر پيدا كردنت منصرف بشم. بي حوصله به خونه برگشتم سراغ كتابام رفتم و بي اختيار اون كتاب سبز رو برداشتم. گرد و غبار روي اون رو پاك كردم چند صفحه از اون رو خوندم. بين برگه ها كارت دعوتي رو ديدم كه تو برام فرستاده بودي كارت دعوت رو خوندم ياد اون مهموني افتادم ، آره تو امسال هم مثل سالهاي قبل اسم منو توي ليست مهموناي ساليانت نوشته بودي ، عرق شرم رو پيشونيم نشست باخودم گفتم، شايد اون مهموني فرصتي بود كه ميتونستم بابت گذشته ازت عذرخواهي كنم ولي اونقدر با لطف و محبت با من برخورد كردي كه يادم رفت هزاران عذرخواهي به تو بدهكارم . كتاب رو بستم از اينكه آدرست رو پيدا كرده بودم خوشحال شدم تصميم گرفتم نامه اي برات بنويسم . البته بهتر بود حرفهام رو بي پرده و رو در رو بهت ميزدم ، اما حقيقت اينه كه ،هم فاصلم از تو زياده ، هم خجالت ميكشم .همراه نامه بعنوان هديه ،سند خونه اي رو كه داشتم براي جبران گذشته برات ميفرستم بين صفحات سند يه وكالت نامه محضري هست بهت وكالت دادم كه خونه رو بنام خودت بزني . تا تو برگردي من هم فرصت دارم تاتمام مستاجرها رو از اونجا بيرون كنم. امروز روي سر در خونه مينويسم اين دل ديگر اجاره داده نميشود. اين دل خانه خداست.
    اميدوارم هرچه زودتر به خونت برگردي اين يعني اينكه منو بخشيدي

  6. #1564
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    Ceaf.ir
    پست ها
    2,661

    پيش فرض

    به نظر من با اين بحث ها بعضي ها فقط دارن اسپم ميدنو بس
    بهتره اگه داستاني تكراري باشه تو پروفايل كاربري كه داستان رو كپي كرده و تكراري هست به خودش بگين تا اين كه بعضي ها اين جارو اسپم سرا كنن
    اونجوری پروفایل کاربر مورد نظر اسپم سرا میشه!

  7. #1565
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sasha_h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    عـــــــرش
    پست ها
    315

    پيش فرض

    مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت و با آن چند خط روی بدنه ماشین کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را می کرد!
    در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، یکی از انگشتانش را از دست داد.
    وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید:
    «کی انگشتم دوباره رشد می کند؟!»
    مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
    «دوستت دارم بابایی»

  8. 9 کاربر از sasha_h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1566
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    دزد و مرد شوخ(بر اساس داستان هاي عاميانه، از كتاب 365 قصه براي بچه هاي خوب):
    دزدي در شبي تاريك از كوچه اي مي گذشت.كم كم به ته كوچه رسيد. جلو ديوار خانه اي ايستاد و به دور و برش نگاهي انداخت ، هيچ كس را نديد. سپس با چابكي از ديوار بالا رفت و چند لحظه بر سر ديوار نشست و توي خانه را نگاه كرد.حياط خانه خلوت و تاريك بود . دزد خوشحال شد و توي حياط پريد.كمي اطراف حياط گشت اما چيزي براي دزديدن نديد، بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.لحظه اي ايستاد تا چشمانش به تاريكي عادت كرد ، ناگهان مردي را ديد كه در كنار اتاق خوابيده بود.
    دزد نگاهي به گوشه و كنار اتاق انداخت . مي خواست هر طور شده چيزي براي دزديدن پيدا كند.اما هر چه نگاه كرد چيزي نديد. ديگر داشت نا اميد مي شد كه صاحب خانه توي رختخوابش غلتي زد و با صداي خواب آلود گفت:
    اي دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چيزي پيدا نمي كنم حالا تو در شب تاريك مي خواهي چيزي پيدا كني؟!

  10. 2 کاربر از poneღ بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1567
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    دو درويش (بر اساس داستاني از قابوس نامه):
    دو درويش با هم سفر مي كردند.يكي لاغر بود و فقط هر روز يك بار غذا مي خورد و ديگري اندامي قوي داشت و با خوردن روزي سه بار غذا هم سير نمي شد.
    آن ها به شهري رسيدند، ماموران شهر كه در جستجوي دو جاسوس مي گشتند آن دو را به اشتباه به جاي جاسوس گرفتند و به زندان انداختند و در را به روي آن ها بستند و به آن ها آب و غذا هم ندادند.
    دو هفته گذشت و جاسوس هاي واقعي به دام افتادند و بي گناهي آن دو درويش معلوم شد.ماموران بي درنگ به زندان رفتند و در را گشودند. درويش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درويش قوي پرخور مرده بود.
    ماموران خيلي تعجب كردند.آن ها نمي فهميدند چرا درويش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درويش قوي مرده است.
    مرد دانايي به آن ها گفت: اگر غير از اين بود بايد تعجب مي كرديد!درويش قوي و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگي را تحمل كند و مرد،اما درويش لاغر و كم خور به نخوردن عادت داشت و توانست زنده بماند.

  12. 3 کاربر از poneღ بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1568
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Colton's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    298

    پيش فرض چرچیل و راننده تاکسی

    چرچيل (نخست وزير سابق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفترBBC برای مصاحبه می‌رفت.
    هنگامی که به آن جا رسيد به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
    راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم"
    چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
    راننده تاکسی با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم"

  14. 12 کاربر از Colton بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1569
    داره خودمونی میشه sadaf00's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2009
    محل سكونت
    همینجا تو دل عشق!!
    پست ها
    92

    پيش فرض

    داستان عاشقانه
    زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
    انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
    زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
    مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
    زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
    مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
    زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
    مرد جوان: مرا محکم بگیر
    زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
    مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
    سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
    روز بعد روزنامه ها نوشتند
    برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
    که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
    یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
    مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
    جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
    و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
    رفت تا او زنده بماند
    و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

  16. 2 کاربر از sadaf00 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1570
    داره خودمونی میشه sadaf00's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2009
    محل سكونت
    همینجا تو دل عشق!!
    پست ها
    92

    پيش فرض

    عشق و دیوانگی
    در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
    همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
    دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
    لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید

    عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد
    دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود
    حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
    دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
    و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...

  18. 3 کاربر از sadaf00 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •