زمان حال سرشار از آینده هاست
البته اگر گذشته پیشاپیش داستانی برای آن طرح ریزی نکرده باشد،
اما افسوس،گذشته ای یگانه،زمینه ساز آینده ای یگانه است، و آن را همچون پلی بی انتها در فضا فراروی ما بر پا می دارد.
اندره ژید
زمان حال سرشار از آینده هاست
البته اگر گذشته پیشاپیش داستانی برای آن طرح ریزی نکرده باشد،
اما افسوس،گذشته ای یگانه،زمینه ساز آینده ای یگانه است، و آن را همچون پلی بی انتها در فضا فراروی ما بر پا می دارد.
اندره ژید
روح در آینه
اثر "اورل استاین"
تو باختی!
صدای کر کننده ای مرا ترساند.در حالی که قلبم به شدت میزد برگشتم.
پشت سر من خواهرم کلادیا ایستاده بود.چشم های تیره اش پشت یک عینک قرمز میدرخشیدند.دهانش به نیشخند بزرگی باز بود و سیم دندان قرمز و ابی اش در روشنایی راهرو برق میزد.
ناله کنان گفتم:دست بردار کلادیا!تو باید همیشه مرا بترسانی؟این کارت اصلا بامزه نیست.
اثری که يک فرد يا يک نمايش پر قدرت و استثنايی اجرای آن بر ما می گذارد،اثری خاص است.هنگام تماشا
تصوراتی از زيبايی،قدرت سبک،رقت انگيز، و مانند آنها را همراه خود داريم که، در نهايت، می شود بپنداريم که مصداقشان را در پيش پا افتادگی يک استعداد يا يک چهره نه خيلی بد ديده ايم،اما آنچه در برابر ذهن هشيار ما پافشاری خود می نمايد شکلی است که ذهن ما هيچ مرادف فکری برای آن ندارد و ناگزير بايد به راز آن پی ببرد.آوايی تيز،لحنی با حالت استفهامی شگرف می شنود،از خود می پرسد:زيباست؟اين حسی که به من دست داده حس ستايش است؟آيا غنای الحان،فخامت،قدرت بيان همين است؟و آنچه دوباره به او پاسخ می گويد صدايی تيز و لحنی شگرف استفهامی است،تاثيری جبارانه ناشی از موجودی که نمی شناسيم،موجودی يکسره مادی که در او هيچ فضای خالی برای قدرت اجرا باقی نمانده است.و به همين دليل،آثار به راستی زيبا،اگر صميمانه تماشايشان کنيم،آثاری اند که بيش از همه دلسردمان می کنند،زيرا در مجموعه تصوراتی که در ذهن خود گرد آورده ايم حتی يکی را نمی توان يافت که با يک تاثير فردی همخوانی داشته باشد.
از خیلی بچگی، شنیده بودم وقتی شخصی میمیرد، شپش هایی که در موها جا خوش کرده اند، بیرون میریزند و روی بالش ها پراکنده میشوند و خویشاوندان متوفی را خجل میکنند. این موضوع چنان مرا به وحشت انداخت که اجازه دادم برای رفتن به مدرسه، سرم را از ته بتراشند، و هنوز هم اندک رخت و لباسی را که برایم مانده است با صابون مخصوص ضدعفونی سگ ها میشویم و خرسندم. حالا به خودم میگویم از اینجا معلوم میشود که مفهوم آبروداری در جمع بهتر از مفهوم مرگ در ذهنم شکل گرفته بود .....
يک دقيقه کف قبر دراز کشيده بود و ديده بود چه قدر برای اين قبر کوچک بود. چه قبر جاداری و گشادی! دلش می خواست توی قبری می رفت که درست اندازه ی خودش باشد، قالب تنش باشد. اين قبر را هم بزرگتر ها برای خودشان درست کرده بودند. مثل همه چی که برای خودشان درست می کردند. نه. اينجا هم جای او نبود. هر جا که رفته بود، ديده بود جای او نيست. همه جا مال بزرگتر ها بود -از شهرها و ده ها و جاده ها و خيابان ها و ماشينها و ساختمان ها و خانه های کوچک و بزرگ بگير تا مدرسه ها و کوچه پس کوچه ها و مغازه ها، حتی اسباب بازی فروشی ها، حتی سينماها و تماشاخانه ها. قبرستان هم مال آنها بود. قبرستان هم مال آنها بود. قبر ها هم. چه پرها، چه خاليها.
خانم سامسا زن سرپایی را به حالت پرسش نگاه می کرد و پرسید: "مرده؟" در صورتی که خودش می توانست امتحان بکند و حتی بدون امتحان، مرده را مشاهده بنماید. زن سرپایی در تایید بیان خود با سر جارو جسد گرگور را عقب زد و گفت: "چه جور هم که مرده!" آقای سامسا گفت: "خب می توانیم شکر خدا را بکنیم." علامت صلیب کشید و هر سه زن از او تقلید کردند.
اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم .
اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم .
اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم .
اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم .
اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون .
هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم.
پ ن : برگ
تهران در بعد از ظهر
مصطفی مستور
انتشارات چشمه
به راستی پيش می آيد که با فرار رسيدن خواب آنچه را که شايد در بيداری می کرديم تنها در رويا به انجام برسانيم،يعنی پس از دگرگونی ناشی از خواب،و با افتادن به راه ديگری که در بيداری نمی رفتيم.و داستان يگانه ای ادامه می يابد اما به پايان ديگری می رسد.با اين همه،جهانی که در خواب می بينيم آن چنان متفاوت است که کسانی که به زحمت خوابشان می برد بيش از هر چيز می کوشند از جهان واقعی بيرون بروند.پس از آنکه، ساعتها پياپی،سرگشته با چشمان بسته در انديشه هايی همانند آنهايی غوطه می زنند که در بيداری گرفتارشان می بودند،دلگرم می شوند اگر ببينند که دقيقه گذشته بسيار سنگين از استدلالی بوده است که با اصول منطق و بداهت زمان هال تناقض آشکار دارد،چه اين غيبت کوتاه برايشان به معنی گشوده شدن دری است که شايد اندکی بعد بتوانند از طريق آن از جبر ادراک واقعيت بگريزند،بروند و به جايی کم و بيش دور از آن سری بزنند،و در نتيجه خوابی کم و بيش خوب بکنند.اما خود گام بزرگی است همين که به واقعيت پشت می کنيم،هنگامی که به نخستين مغاکی می رسيم که در آن تلقين به خويشتن،چون جادوگری معجون جهنمی بيماری های خيالی يا بازگشت بيماری های عصبی
را برايمان تدارک می بيند،و چشم به راه ساعتی است که بحرانهای سر بر آورده در طول خواب ناخود آگاهمان چنان بالا بگيرد که ديگر خواب نماند.
گفته اند که سکوت نيرويی است.درست از جنبه ديگری،سکوت نيروی سهمگينی است که در اختيار معشوق.سکوت بر دلشوره انتظار دامن می زند.هيچ چيز به اندازه آنچه جدايی می اندازد آدم را به نزديک شدن به ديگری دعوت نمی کند،و چه صدی گريذناپذيرتر از سکوت؟نيز گفته اند که سکوت شکنجه اي است،و می تواند زندانيان محکوم به سکوت را به ديوانگی بکشاند.اما چه شکنجه اي بزرگتر از نه سکوت کردن.که سکوت دلدار را ديدن.
گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد و هر بهاری که می گذرد ؛ دیگر بر نمی گردد و حتی شدیدترین و دیوانه کننده ترین عشقها نیز حقیقتی ناپایدارند. .
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)