از رفعت از چه با تو سخن گویند نشناختی تو پستی و بالا را
از رفعت از چه با تو سخن گویند نشناختی تو پستی و بالا را
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی ××× که کار زندگی لاله کار مختصریست
ماشالله .........یه نفسی تازه کنید
یه کم وقت بدید ما هم بنویسیم !!!!!!!!!
...........
تنگ بلوري دلت درست مث دل من
کلي لبش پريده بود همش پره ترک بود
وقتي که عاشقم شدي چيزي ازم نخواستي
توقعت فقط يکم عاشقي و نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم ديگه مسابقه گذاشتيم
که رو گل کدوممون قايق شاپرک بود؟
تقويم که از روزا گذشت دلم يه جوري لرزيد
راستش دلم خونه ترديد و هراس و شک بود
ديگه نه از تو خبري بود و نه از آرزوهات
قحطي مژده و روزاي خوش و قاصدک بود
يادم مياد روزي رو که هوا گرفته بود و
اشکاي سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همينو گفتي
عاشقيمون يه بازي شايد الک دولک بود
نه باورم نميشه که تو اينو گفته باشي
کسي که تا ديروز برام تو گل دنيا تک بود
قصه با تو بودن و مي شه فقط يه جور گفت
کسي که رو زخماي قلبم مث نمک بود...
در طغيان بهم رسيدن
دستانت را دراز كردي
چون جريان هاي بي سرانجام
لبهايت با سلام بوسه
ويران گشتند ...
يك لحظه تمام آسمان را
در هاله اي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم
گويي كه نسيم داغ دوزخ
پيچيده ميان گيسوانم
من کیم گردی زخاک انگیخته
قالبی از آب و خاک آمیخته
""""""""""""""""""""
ببخشید شاید غلط داشته باشم
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
ديگر به هواي لحظه ي ديدار
دنبال تو در به در نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
در ظلمت ان اتاقك خاموش
بي چاره و منتظر نمي مانم
هر لحظه نظر به در نميدوزم
و ان اه نهان به لب نمي ارم
اي زن كه دلي پر از صفا داري
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معني عشق را نميداند
راز دل خود به او مگو هرگز
فروغ![]()
زبعد خاك شدن يا زيان بود ياسود
به نقدخاك شوم...بنگرم چه خواهد بود
به نقد خاك شدن كارعاشقان باشد
كه راه بند شكستن .خدايشان بنمود
داللللل
يه ز هم براي فروغ نازنين
زندگي
شايدكه
افروختن سيگاري باشد
درفاصله رخوتناك بين دو.......
(ديگه بقيش +18)![]()
Last edited by saviss; 09-06-2006 at 09:23.
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام .
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام .
شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال .
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .
كاش بر اين شط مواج سياه،
همه عمر سفر مي كردم
(حميد مصدق)
من از نهايت شب حرف مي نم
واز نهايت تاريکي
واز نهايت شب حرف مي زنم
اگـربه خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بياور
ويک دريچه که از آن
به ازدحام کوچـه خوشبخت بنگرم...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)