تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 154 از 212 اولاول ... 54104144150151152153154155156157158164204 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,531 به 1,540 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1531
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    داستان کوتاه: نفرت
    معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

    فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود

    معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند

    معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
    بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند


    آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد


    این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید
    پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟


  2. 5 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1532
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Colton's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    298

    پيش فرض احساسات

    پسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد . بیماری روحیه او را مکدر کرده بود . و حالا با اصرار مادرش به خیابان آمده بود . از کنار چند فروشگاه گذشت . ویترین یک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد . در بخشی از فروشگاه که مخصوص موسیقی بود چشمش به دختر جوانی افتاد که فروشنده آن قسمت بود . فروشنده دختر ی بود همسن خودش و لبخند مهربانی بر لب داشت . لبخند آن دختر به نظر خودش زیباترین چیزی بود که به عمر دیده بود! دختر نگاهی به او کرد و پرسید :

    - می توانم کمکتان کنم؟

    در یک نگاه در وجودش علاقه ای را نسبت به او احساس کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . فقط گفت :

    - من یک لوح موسیقی می خواهم .

    یکی را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت :

    - میل دارید این را برایتان کادو کنم؟

    و بدون این که منتظر جواب شود به پشت ویترین رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پیچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادویی که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه می رفت و یک لوح می خرید و دختر نیز لوح را کادو می کرد و به او می داد . پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولی نتوانست . مادرش که متوجه تغییر در رفتار پسر شده بود علت این پریشانی را از او جویا شد و وقتی متوجه علاقه او شد پیشنهاد کرد که این موضوع را به خود دختر بگوید و نظر او را هم بپرسد . ولی پسر نپذیرفت او هر بار که می خواست با دختر صحبت کند نمی توانست و فقط با خرید یک لوح خارج می شد .

    بیماری جوان کم کم شدیدتر می شد و او نمی توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند . یک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روی کاغذ نوشت و روی ویترین گذاشت و خارج شد! و روز بعد دیگر به فروشگاه نرفت!

    چند روز گذشت و دختر از نیامدن پسرتعجب کرد و به یاد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشی را برداشت و وقتی متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گریه گفت :

    - تو دیر تماس گرفتی!! ... پسر من دو روز پیش از دنیا رفت.

    دختر بسیار متاثر شد و از مادر نشانی اش را پرسید تا او را ببیند . وقتی به منزل پسر رسید از مادرش خواهش کرد که اتاق پسر را ببیند . در اتاق پسر انبوهی از لوحهای موسیقی روی هم چیده شده بود که کادوی آنها باز نشده بود!!

    مادر یکی از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن یک یادداشت دید که رویش نوشته بود

    " تو پسر مودب و با شخصیتی هستی و اگر مایل باشی می توانیم با هم یک فنجان قهوه بخوریم . "

    یادداشت ازطرف دختر فروشنده بود . مادر بسته بعدی را باز کرد و باز هم همان یادداشت!

    مادر گفت :

    - پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داری احساسات را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسی نسبت به او داری . ممکن است او هم به تو علا قمند و منتظر تو باشد .

    براساس کتاب داستان های کوتاه اثر سباستین لومان

  4. 4 کاربر از Colton بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1533
    آخر فروم باز sepehr_x50's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    10,302

    پيش فرض

    مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار

    مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید


    "ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"


    مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی " ۱٨'۲۴ﹾ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.


    مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید


    مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"


    مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"


    مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.


    مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"


    مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.


    اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!

  6. 4 کاربر از sepehr_x50 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1534
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13 خاطره...

    هميشه پدرم رابخاطر مي آورم در آن روز داغ تابستان كه سيني را از دست مادر گرفت و آن را با چهارتا كاسه پر از بستني رنگارنگ كه مادربراي ما به حياط آورده بود، همانطور كه چشم ما بدنبالش بود و دستمان هم بهش نخورده بود ، بالاي پشت بام خانه مان برد وهمانجا به دست چهار كارگري داد كه همسايه كناري براي آسفالت پشت بامشان اجير كرده بودند...آخر هوا داغ بود و كارگرها همه خسته بودند و عرق از سرو رويشان ميباريد.وبعد با لبخندي به دهان باز مانده از تعجب ما نگاه كردو گفت :"اين بندگان خدا هم گناه دارند توي اين گرما ،انصاف نيست ..."و مادر هم دوباره راهي آشپزخانه شد براي ترتيب دادن يك سيني ديگر براي خودمان...من آنموقع نمي فهميدم معني كار پدر چيست ولي وقت‍ي در اور‍‍ژانس بيمارستان به خون احتياج داشت و در عرض يكساعت اهداكنندگان خون آنهم از نوع كمياب 0منفي از در و ديوارهجوم آوردند و آماده شدند كه خونشان را بدهند در حاليكه ما بيشترشان را نديده بوديم ولي آنها همگي پدر را مي شناختند، فهميدم دوستي با مردم يعني چه...چه لذتي ازين بالاتر كه به همه نيازمندان كمك كني و آنهم بي هيچ مزد و منتي..وقتي با وجود اينكه مي توانست،نخواست از امكاناتي كه در اختيار داشت زياده تر از حقش استفاده كندو در جواب سرزنش نااهلان فقط ميگفت"براي نهادن چه سنگ و چه زر..."من معني حرفش را درك نميكردم ولي حالا كه بزرگ شده ام معني كارهاي پدر را مي فهمم ...اي كاش من هم بتوانم همه را دوست داشته باشم...
    از دستنوشته هاي" ناهي "
    Last edited by nil2008; 09-01-2010 at 08:50.

  8. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1535
    آخر فروم باز vorojax's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    آنجا که دل خوشست....
    پست ها
    1,270

    پيش فرض

    سلام
    مــــجـــــســـــمـــه؟
    مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.
    اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.
    روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.
    از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
    شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»

    پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.

    شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!

    قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!

  10. 2 کاربر از vorojax بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1536
    آخر فروم باز sepehr_x50's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    10,302

    پيش فرض

    در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت.
    فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند.
    فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد
    و گفت: سکه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شکست مي‏خوريم .
    بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.
    سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد.
    سکه به سمت رو افتاده بود.
    سربازان نيروي فوق‏العاده‏ اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند.
    پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد.
    هر دو طرف سکه رو بود!

  12. 5 کاربر از sepehr_x50 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1537
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    خيلي داستان هاي توپي بودن مخصوصا چند تا آخري
    واقعا تاثير گذار
    باز هم بزاريد

  14. این کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #1538
    آخر فروم باز vorojax's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    آنجا که دل خوشست....
    پست ها
    1,270

    پيش فرض

    روزى ملك شاه به شكار رفته بود در قلعه اى اسکان نمود جمعى از غلامان او گاوى ديدند كه صاحب ندارد گاو را كشته و گوشت آن را خوردند. گاو از پيرزنى بود كه با سه يتيم خود از شير آن زندگى مى كرد، وقتى زن با خبر شد كه سربازان ملك شاه گاوش را كشته اند، بسيار اندوهناك گرديد، سحرگاه بر سر پل زاينده رود آمد.
    ملك شاه وقتى خواست از پل بگذرد، پيرزن از جاى برخاست و گفت : اى پسر آلب ارسلان داد مرا بر سر اين پل مى دهى يا بر سر پل صراط، خوب فكر كن ببين كداميك برايت بهتر است ملك شاه گفت : سر پل زاينده رود، زيرا طاقت دادخواهى تو را بر سر پل صراط ندارم ، اكنون بگو تو را چه شده تا به آن رسيدگى كنم .
    گفت : گاوى داشتم ، غلامان تو آن را كشته اند، در واقع اين ظلم از تو سر زده كه درباريان و اطرافيان را خود سرانه تربيت كرده اى . ملك شاه دستور داد: غلامانى كه اين عمل را مرتكب شده اند، پيدا كنند، طولى نكشيد كه مجرمين را آوردند، ملك شاه آنها را سخت مجازات كرد و در عوض يك گاو پيره زن صد گاو به او داد و گفت : اى پيره زن آيا از پسر آلب ارسلان راضى شدى ؟ عرض كرد، آرى به خدا راضى شدم .
    پس از درگذشت ملك شاه پيره زن صورت بر خاك او گذاشته گفت : پروردگارا پسر آلب ارسلان با همه پستى خود درباره من عدالت نمود و سخاوت كرد تو نيز اكرم الاكرمينى ، اگر درباره او تفضل فرمايى و از جزايش ‍ بگذرى دور نيست . در آن ايام يكى از زهاد ملك شاه را در خواب ديد. از حالش پرسيد؟ گفت : اگر شفاعت پيره زن كه در سر پل زاينده رود به دادش ‍ رسيدم ، نبود واى بر من بود
    Last edited by vorojax; 09-01-2010 at 16:30.

  16. 2 کاربر از vorojax بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1539
    داره خودمونی میشه mohaddese829's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    22

    پيش فرض

    معنایخوشبختی

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
    در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
    دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
    در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.



    مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
    مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
    پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
    پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
    کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

  18. 3 کاربر از mohaddese829 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1540
    داره خودمونی میشه mohaddese829's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    22

    پيش فرض

    دانه‌ كوچك‌

    دانه‌ كوچك‌ بود و كسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و اوهنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید امانمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...
    گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ كنید.

    اما هیچ‌كس‌ جز پرنده‌هایی‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ كه‌به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌كردند، كسی‌ به‌ او توجه‌نمی‌كرد.

    دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكی‌ خسته‌بود، یك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌هیچ‌ كس‌ نمی‌آیم. كاشكی‌ كمی‌ بزرگتر، كمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.
    خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فكر می‌كنی. حیف‌ كه‌هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ كه‌ تواز خودت‌ دریغ‌ كرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ كه‌ می‌خواهی‌ به‌چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا دیده‌ شوی.
    دانه‌ كوچك‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فكر كند.

    سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپیداری‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد .
    Last edited by mohaddese829; 10-01-2010 at 11:20.

  20. این کاربر از mohaddese829 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •