تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 153 از 212 اولاول ... 53103143149150151152153154155156157163203 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,521 به 1,530 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1521
    در آغاز فعالیت roza lonely's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    6

    پيش فرض

    زوج سالمند...
    · در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»

    پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

    پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
    سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
    پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
    پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
    مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
    بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
    همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
    پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
    - چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
    پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»

  2. 4 کاربر از roza lonely بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1522
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    مامان،مامان...بيا اينجا.
    مامان ،مامان...كي اين مانتوي منو ميشوري؟
    باشه بذار هروقت سبزيها رو پاك كردم،ظر فا رو هم شستم ببينم چي ميشه...
    واسه فردا مي خوامش، يادت نره ها!!!
    مامان،مامان...
    تو ديگه چي مي خواي؟
    بيا ...بيا ديگه...
    چيه؟
    اين پاك كن منو با اون كتاب تاريخمو از تو كمدم مياري برام؟
    نميتوني خودت بياري؟
    ميتونم ولي شما نزديكتري...
    باشه ،بيا
    آخر شب كه خسته و كوفته از كار روزمره مي نشيند تا نفسي بكشد از لابلاي خاطراتش ،نوجواني و جواني خود رامرور ميكنه... خواندن درس و شاگرد اول شدن وظيفه دائمي اش بود...جنگ...و بعد از آن مرگ پدر،دستهاي تنهاي مادر ...و او كه هم دختر خانه بود و هم كارهاي پسر نداشته مادر را برايش انجام ميداد... ازبين كارهاي روزمره بيشتر از همه بردن و آوردن نفت و تميز كردن آبگرمكني كه هميشه پر از دوده و آشغال نفت ميشد برايش عذاب اليم بود...و اينكه هيچوقت شكايتي نداشت ...
    حالا بزرگترين دغدغه دخترش پاس كردن درس دانشگاه است در حاليكه دست به سياه و سفيد نميزند وبزرگترين مسئوليتي كه پسرش دارد گذاشتن سطل آشغال تا دم در حياط است و باز هم گله دارند كه :شما نسل ما رو نميفهمين ...
    و باز مثل هر شب با آه عميقي كه همراه درد از قفسه سينه بيرون ميفرستد، روز را به پايان ميبرد.
    از دستنوشه هاي " ناهي "

  4. 8 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1523
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    12 معجزه محبت

    زندگيش به همين سادگي دوباره زير و رو شد...تازه داشت كم كم به ملوك خانوم عادت ميكرد، ملوك خانوم رو مثل مادري كه خيلي وقت بود از دست داده بود،دوستش داشت ومثل خواهر بزرگتري كه هيچوقت نديده بود ازش درس زندگي گرفته بود .بعد از چند سال كه باهاش زندگي كرده بود ،حالا با مرگش، دوباره داغ مادر براش تازه شده بود...از همه بدتر اينكه ديگه جايي رو واسه زندگي نداشت. توي اين شهر بزرگ تنهاشانسي كه آورده بود رضايت نامه اي بود كه ملوك خانوم قبل از مردنش واسه اش نوشته بود و امضا و مهر كرده بود...
    زير لب مثل هميشه يك يا علي گفت و رفت توي خونه ،با اولين قدمها بوي كهنگي و خاك به مشامش رسيد و به ياد حرف خانوم كارفرماش افتاد": عزيزم ،تو پنجمين پرستاري هستي كه تو شيش ماه دارن عوض ميكنن..مادر پير و سالمند و پسري كه زيادي ايراد گير ه و كار زياد و سخت ...اين چيزيه كه در انتظارته... خداكنه تا آخرش بتوني اين روحيه خوبت رو حفظ كني..."
    و او بيشتر بخاطر اتاق مستقلي كه در طبقه سرايداري بهش ميدادند قبول كرده بود و گفته بود كه از پسش برميايد...
    به دهسال پيش فكر ميكرد كه براي اولين بار پرستار زهرا خانوم شده بود كه از كمر به پايين فلج بود. براي سه سال با جون و دل ازش پرستاري كرده بود يا ملوك خانوم كه هفت سال تمام مثل دخترش بود...اين يكي هم توكل به خدا...
    وقتي با همه جاي خونه آشنا شد ،از صبح فرداي همون روز كارش رو شروع كرد .پرده ها را شست شيشه ها رو تميز كرد .از بچگي به سختي كار كرده بود و به كار زياد عادت داشت.وقتي همه جا رو ترو تميز كرد ،لبخند رضايت ايران خانوم بهش فهموند كه از كارش راضيه .آخه ايران خانوم نميتونست حرف بزنه...
    منتظر اومدن خسرو خان ،پسر ايران خانوم بود كه مادر رو به دستش بسپاره و بره .واقعا" از زور خستگي نميتونست رو پاش وايسه،همونجا روي مبل خوابش برد...باصداي باز شدن در ورودي ،فوري از جا پريد.مردي رو ديد با قيافه اي آراسته وقامت نسبتا" بلند كه پالتو پوشيده بود و مدام اينطرف اونطرف خونه رو وارسي ميكرد حدس زد كي باشه... سلام كرد .مرد بدون آنكه نگاهش كند با قيافه اي سرد و جوابي سردتر گفت: سلام.من خسرو هستم. اگه كار امروزتون تموم شده ، ميتونيد تشريف ببريد... كمي جا خورد، ولي با سرزندگي هميشگي اش جواب سلام رو به گرمي داد و توضيح دادكه براي روزهاي آينده چه برنامه اي براي مادر و خونه در نظر داره. و جواب شنيد كه هركاري لازمه واسه راحتي مادر بكنيد،مسئله اي نيست...
    خداحافظي كرد و رفت به سمت اتاق خودش طبقه پايين آپارتمان.هنوز تو فكر بود . برخورد اول ،حتي بدون يك تشكر خشك و خالي ...با چه دقتي همه جا روشسته بود و گردگيري كرده بود...
    يكماه از اومدنش پيش ايران خانوم ميگذشت...تو اين مدت بيشتر از ظاهر وارفته خونه كه كاملا" تغيير كرده بود،روحيه ايران خانوم بودكه تحت تاثير محبت هاي بيدريغش عوض شده بود...حتي اين اواخر احساس ميكرد كه نوع نگاه خسرو خان هم جور ديگه اي شده.تو همون چند دقيقه اي كه هرروز همديگر رو مي ديدن نگاهش ديگه مثل سابق سرد و خشك نبود وقدر شناسي درش موج ميزد.
    شش ماه بعد كه كارت دعوت عروسي رو ،خودش ،روي ميز كارفرماش گذاشت از ديدن چشماي گرد شده او نتونست جلوي خنده اش رو بگيره.
    "دختر تو جادوگري؟چي به سر مجسمه بيروح آوردي؟"و او سرش را به علامت تاييد تكان داد و گفت :از محبت خارها گل ميشود...اين فقط معجزه محبته...
    از دستنوشته هاي " ناهي "
    Last edited by nil2008; 04-01-2010 at 10:29.

  6. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1524
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Colton's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    298

    پيش فرض پنج وارونه چه معنا دار؟

    پنج وارونه چه معنا دارد؟
    خواهر کوچکم از من پرسید.
    من به او خندیدم.
    کمی آزرده و حیرت زده گفت:
    روی دیوار ودرختان دیدم.
    باز هم خندیدم.
    گفت:
    دیروز خودم دیدم پسر همسایه، پنج وارونه به مینو می داد!
    آنقدر خندیدم که طفلک ترسید، بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم: بعدها وقتی غم، سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی ، پنج وارونه چه معنا دارد !!


  8. 5 کاربر از Colton بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1525
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.

    هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

    اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

    اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

    اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

    من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

    زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

    بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

    اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

    این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

    خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

    اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

    وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
    به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

    مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
    هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
    پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

    جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

    نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

    روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

    متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
    برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

    روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

    این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

    روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

    من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
    و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
    همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

    من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

    درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

    انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
    من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

    اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.


    "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

    اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
    من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

    به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

    زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
    زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود


    نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

    من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

    من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
    یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
    دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
    و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :
    از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

    ************ ********* ********* ********* **

    جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

    این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

    این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

    پس در زندگی سعی کنید:

    زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

    چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..

    زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

    این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.


    اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید .

  10. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1526
    در آغاز فعالیت roza lonely's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    6

    پيش فرض

    روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
    به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
    و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
    او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
    پاسخ دادم : بلی.
    فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد.
    ‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
    ‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!
    ‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ كشم.
    ‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
    جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.


    ‏گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی...

  12. این کاربر از roza lonely بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1527
    آخر فروم باز sepehr_x50's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    10,302

    پيش فرض

    از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
    مكزيكى: مدت خيلى كمى !

    آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
    مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !

    آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
    مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده ميچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !

    آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
    مكزيكى: خب! بعدش چى؟

    آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتريها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...

    مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
    آمريكايى: پانزده تا بيست سال !

    مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
    آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !

    مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
    آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
    با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى...

  14. 5 کاربر از sepehr_x50 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1528
    در آغاز فعالیت roza lonely's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    6

    پيش فرض

    تصادف...
    یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه...
    بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه
    ...
    ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن
    ...

    وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه - آه چه جالب شما مرد هستید !


    ببینید چه
    به روز ماشینامون اومده !

    همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!


    این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

    مرد با هیجان پاسخ میگه:

    - اوه
    "بله کاملا" با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !

    بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه :

    - ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !

    و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .

    مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .

    زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

    مرد می گه شما نمی نوشید؟!

    زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :

    - نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم
    !

  16. 5 کاربر از roza lonely بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1529
    در آغاز فعالیت roza lonely's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    6

    پيش فرض

    کشاورز...
    یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!
    كنجكاویشان بیش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
    كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند!»
    همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.
    گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم

  18. 4 کاربر از roza lonely بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1530
    در آغاز فعالیت roza lonely's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    6

    پيش فرض

    كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
    رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
    نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛
    درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...

    مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
    و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهددید؛ جز آن‌ كه‌ باید.

    مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...

    به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.
    زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.

    مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.

    درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن.
    مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

    درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
    حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت...

    دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

    درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست ...

    این داستان برداشتی است از فرمایش حضرت علی
    "من عرف نفسه فقد عرف ربه"
    آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است...

  20. 4 کاربر از roza lonely بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •