تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 153 از 233 اولاول ... 53103143149150151152153154155156157163203 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,521 به 1,530 از 2330

نام تاپيک: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام

  1. #1521
    حـــــرفـه ای M3HRD@D's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    دالان ســـبز WEb►ByNvAyAn.BlOgFa.CoM
    پست ها
    3,446

    پيش فرض

    کسانی که جنگ و صلح تولستوی رو خوندن بیشتر این مطلب رو درک میکنند جای که سونیا مجبور میشه برخلاف میلش که عاشق نیکلاست و با اجبار مادر نیکلا به نیکلا نامه بده که نیکلا آزادی و میتونی عشق من رو فراموش کنی

    متن نامه:

    <<برای من خیلی درناک است که فکر کنم می توانم علت غم و اختلاف در خانواده ای باشم که مرا غرق در احساس کرده است. یکی از هدفهای من در عشق شادی کسانی است که عاشقشان هستم و بنابراین من به تو التماس می کنم. نیکلا خودت را آزاد بدان و بدان علیرغم همه این رویدادها هیچ کس نمی تواند تو را واقعا بیشتر از سونیا دوست داشته باشد>>


    و در صفحه هات بعد میخوانیم:

    فدا کردن خود به خاطر دیگران عادت سونیا بود....

    جنگ و صلح شاهگار تولستوی

  2. 17 کاربر از M3HRD@D بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1522
    حـــــرفـه ای sepid12ir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    تورنتــو
    پست ها
    3,590

    پيش فرض

    هویت، میلان کوندرا

    ژان مارک میگوید انسان در دوران ما، بیش از گذشته گرفتار دلتنگی و ملال است. زیرا حرفه های سابق دست کم بیشتر آن ها بدون عشق و علاقه تصور ناپذیر بود. روستاییان عاشق زمین خود بودند، پدر بزرگ من ساحر میزهای زیبا، کفاشان اندازه ی پاهای تمامی اهل ده را از بر داشتند. تصور دارم که حتی سربازان در آن زمان با شور و شوق میکشتند. مفهوم زندگی مساله نبود، این مفهوم به طور کاملا" طبیعی در کارگاه هایشان و در مزارعشان با آنها بود.

    //

    رویاها دوره های متفاوت زندگی آدمی را یکسان و همه ی حوادثی را که از سرگذرانده است همزمان می نمایانند. رویاها اعتبار زمان حال را با انکار موقعیت ممتازش ، از میان میبرند.

  4. 12 کاربر از sepid12ir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1523
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13 مديريت زندگي...

    آيا با مردم هميشه شاكي برخورد داشته ايد؟سوپشان زيادي داغ است!!!رختخوابشان زيادي سرد است!!!تعطيلاتشان زيادي كوتاه است!!!دستمزدشان بسيار كم است!!!در كنارهم در يك ضيافت باشكوه شركت ميكنيد و در حالي كه شما از هر لقمه ي غذا لذت مي بريد،آن ها براي هر نوع آن ايرادي مي تراشند...اين مردم قدر لحظات خوب زندگي را نمي دانند...بهترين اتفاقات براي كساني روي مي دهد كه هر چيزي را با بهترين ديد مي نگرند...با كمي تلاش مي توان در هر چيز،حتي ميان وضعيت هاي دشوار هم نكات مثبت را يافت...


    مديريت زندگي نوشته ي جان ماكسول

    مترجم :شمس آفاق ياوري

  6. 8 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1524
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض در جتستجوی زمان از دست رفته جد 4

    همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.

  8. 5 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1525
    در آغاز فعالیت FARZIN_TANHA's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    No Where
    پست ها
    10

    پيش فرض

    شاید بگید آدم برای گذشته هاش دلتنگی میکنه نه برای روزی که هنوز نیومده . من کاملا موافقم اما منظور من فردایی نیست که نیومده , من فردا و فرداهایی رو میگم که گذشته ... وتمام شده...
    روز هایی که کلی برنامه ریزی براشون انجام داده بودیم . و انتظار رسیدنشونو میکشیدیم.
    و میخواستیم کارهای مفید کنیم ...اخلاقمونو تغییر بدیم ... بهتر باشیم ...به جایی که میخواستیم برسیم و خلاصه چیزی که میخواستیم بشیم... اینا همون حرفایی بود که برای روز نیومده (فردا) میزدیم .
    اما وقتی که فردا میومد دوباره همه چیز مثل دیروز میشد و انگار که هیج تصمیمی نداشتیم برای خودمون... و همین طور روزها و فرداهای دیگه...
    و اینطور بود که بزرگ شدیم .
    بعضی هامون تو گذشته موندیم و حسرت کارهای نکرده و راههای نرفته ای رو خوردیم که باید انجام میدادیم و میرفتیم ... و به جاش بیراهه رو انتخاب کردیم .
    بعضی دیگه هم بعد از کیش و مات شدن ; دوباره بازی درست تری رو با دقت و پیش بینی کردن شروع کردیم تا اشتباههای گذشته رو جبران کنیم ...
    ...و بعضی دیگه هم (به خیال خودمون) فکر کردیم دیگه هیچی فایده نداره...حتی جبران! اما یادمون رفت که " انسانی برنده ست که تو بازی زندگی بعد از شکستش دوباره بلند شه و شروع کنه! شروع..."

    ...و اینطور می شه که آدم برای گذشته(فردای تموم شدش) دلتنگی میکنه که ای کاش اون فرداها رو به خوبی تموم میکرد و زود تر به خواسته های خوب زندگیش میرسید و "دوباره میگه هنوز هم دیر نیست! فردا های زیادی هست که هنوز نیومده ! "

    ...و به خودمون میگیم : امروز فرداییست که دیروز منتظر آن بودی پس از دستش نده تا همانند قبل افسوس بخوری و آن را بر باد رفته ببینی...هنوز فردایی هست که از دستت نرفته!

    پس این حرفو رسمی تر و عادلانه تر برای خودمون و تو گوش دیگران زمزمه می کنیم :

    "راه فردا که در پیش داریم راه نرفته ی ماست آن را درست بپیماییم "


    برگرفته از ...راه نرفته.....

  10. 3 کاربر از FARZIN_TANHA بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1526
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض قسمت زيبايی از کتاب نغمه ای از يخ و آتش به نويسندگی جرج آر. آر. مارتين

    اين يکی جان استارکه. وقتی دزدهای دريايی در شرق پياده شدند، اونا رو بيرون ريخت و قلعه ی هايت واربر رو ساخت. پسرش ريکارد استارک بود، پدر پدره من نه، يه ريکارد ديگه، اون تنگه رو از پادشاه مرداب گرفت و با دخترش ازدواج کرد. تيان استارک، اونيه که واقعا لاغره و موی دراز و ريش کم پشت داره. بهش گرگ گرسنه می گفتند چون هميشه در جنگ بود. قد بلنده با قيافه ی خمار يه برندونه، اون برندون کشتی ساز بود چون عاشق دريا بود. قبرش خاليه. خيال داشت از دريای مغرب بگذره و به غرب رفت و هيچ وقت دوباره پيداش نشد. پسرش برندون سوزاننده بود، چون از غصه تمام کشتی های پدرش را سوزوند. اين هم رودريک استارک، کسی که در يه مسابقه ی کشتی، جزيره ی خرس رو برد و به مورمونت ها داد. و اون هم تارن استارک، پادشاهی که زانو زد. اون آخرين پادشاه شمال بود و بعد تسليم شدن به اگان فاتح، اولين لرد وينترفيل شد. اوه، اين هم کرگان استارک. اون يه بار با پرنس ايمون مبارزه کرد و شواليه ی اژدها گفت که هرگز با همچين شمشير زن قابلی روبرو نشده بود. و اين هم پدر بزرگم، لرد ريکارد، که به دستور پادشاه ديوانه ايريس گردن زده شد. دخترش ليانا و پسرش برندون در مقبره های دو طرفش هستند. من نه، يه برندون ديگه، برادر پدرم.اونا اصولا نبايد تندیسی داشته باشند، اون فقط مخصوص لرد ها و پادشاه هاست، اما پدرم اون قدر دوستشون داشت که دستور داد بسازند.
    آشا گفت: دختره خوشگله.
    رابرت نامزدش بود، اما پرنس ريگور اونو دزديد و بهش تجاوز کرد. رابرت برای پس گرفتنش يه جنگ راه انداخت. ريگارو رو در ترای دنت با پتکش کشت، اما ليانا مرد و رابرت هيچ وقت پسش نگرفت.


    از اين رمان عظيم توسط شبکه اچ بی او سريالی به نام بازی تاج و تخت ساخته شده که جزو بهترين سريال هايی است که تا حالا ديدم اما به دوستان اين مجموعه به شدت پيشنهاد ميکنم که کتاب مارتين رو بخوانند چون بسياری از شرايط من جمله بودجه و زمان اجازه پرداختن به کل مباحث رو در فصل اول سریال که بر اساس جلد اول رمان هست نداده است.


  12. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1527
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    آنچه را که سلمان میداند.اگر ابوذر می دانست کافر میشد

    پیامبر اسلام

    در سخن بشر جمله ای بدین سرشاری و توانایی به سختی می توان یافت.یک سو ابوذر!!یار گرامی پیامبر و در سوی دیگر سلمان!! و رد میان این دو کلمه ی گران "کفر"

    سلمان پاک(دکتر علی شریعتی)
    Last edited by hamid_diablo; 02-10-2011 at 21:35.

  14. 3 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1528
    حـــــرفـه ای M3HRD@D's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    دالان ســـبز WEb►ByNvAyAn.BlOgFa.CoM
    پست ها
    3,446

    پيش فرض

    چقدر مردها عجیب هستند! از طرفی تمام عمرشان را به نبرد با کشیش ها می گذرانند و از طرفی کتاب دعا هدیه می دهند....

    [فصل 9 - صد سال تنهایی - شاهگار گابریل گارسیا مارکز]

  16. 12 کاربر از M3HRD@D بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1529
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض

    همه اش که نباید ترسید،

    راه که بیفتیم،

    ترسمان می ریزد.

    ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی


  18. 12 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1530
    آخر فروم باز rosenegarin13's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    1,419

    پيش فرض

    It was dark in the room when he woke up. Quinne could not be sure how much time had passed - whether it was the night of that day or the night of the next. It was even possible, he thought, that it was not night at all. Perhaps it was merely dark inside the room, and outside, beyond the window, the sun was shining. For several moments he considered getting up and going to the window to see, but then he decided it did not matter. If it was not night now, he thought, then night would come later. That was certain, and whether he looked out the window or not, the answer would be the same. On the other hand, if it was in fact night here in New York, then surely the sun was shining somewhere else. In China, for example, it was no doubt mid-afternoon, and the rice farmers were mopping sweat from their brows. Night and day were no more than relative terms; they did not refer to an absolute condition. At any given moment, it was always both. The only reason we did not know it was because we could not be in two places at the same time.l



    وقتی بیدار شد اتاق تاریک بود. کوئین مطمئن نبود زمان چقدر گذشته، یا اینکه شب ِ همون روز بود یا شب فرداش. فکر کرد؛ حتی ممکنه اصلاً شب نباشه. شاید فقط داخل اتاق تاریک بود و بیرون، اون طرف پنجره، خوردشید در حال تابیدن بود. چند لحظه ای در مورد اینکه بره پشت پنجره تا ببینه فکر کرد اما بعدش به این نتیجه رسید که اصلاً مهم نیست. فکر کرد؛ اگه الآن هم شب نباشه، بعداً میاد. مطمئناً میاد، حالا چه اون بره از پنجره بیرون رو نگاه کنه، چه نره، فرقی نمی کنه. از طرف دیگه، اگه واقعاً الان اینجا تو نیویورک شب باشه، مطمئناً خورشید یه جای دیگه در حال تابیدنه. مثلاً بدون شک الان تو چین بعد از ظهره و برنجکارها دارن عرق پیشونیشون رو پاک میکنن. شب و روز چیزی نیستن جز یه سری اصطلاحات نسبی که منسوب به شرایط مطلقی نیستن. تو هر لحظه ی معین، هر دو وجود دارن. تنها دلیل اینکه ما متوجه این نیستیم، اینه که نمی تونیم همزمان تو دو تا جای مختلف باشیم.

    _ از City of Glass به قلم Paul Auster

    * اول متن رو بخونید اگه متوجه نشدید ترجمه ی ناشیانه ی منو بخونید!

  20. 16 کاربر از rosenegarin13 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •