تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 152 از 212 اولاول ... 52102142148149150151152153154155156162202 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,511 به 1,520 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1511
    کاربر فعال انجمن تلویزیون و رادیو *IN*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    New North Korea                     In The Name of Father
    پست ها
    4,250

    پيش فرض

    دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

    معلم گفت:
    از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا
    با وجودى پستاندار ظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

    دختر کوچک پرسید:
    پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

    معلم که عصبانى شده بود
    تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.
    این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

    دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

    معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

    دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

  2. 7 کاربر از *IN* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1512
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    ملاقات ما انسان ها با خدا

    ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي
    را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش
    روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

    باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:

    « اميلي عزيز،

    عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.

    با عشق، خدا»

    اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود
    فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در
    همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود
    گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت.
    او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص
    نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت
    در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر
    کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد
    فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و
    گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »

    اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي
    مهمانم خريده ام. »

    مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت
    و به حرکت ادامه دادند.

    همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در
    قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم
    صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و
    بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

    مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه
    ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي
    پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را
    روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:

    اميلي عزيز،
    از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم
    با عشق، خدا

  4. 6 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1513
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    گوهر و گردو!
    می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
    او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
    او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت ...
    به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .

    اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
    مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
    مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !

  6. 9 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1514
    کاربر فعال انجمن تلویزیون و رادیو *IN*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    New North Korea                     In The Name of Father
    پست ها
    4,250

    پيش فرض

    پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.

    دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.

    در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند،سکه را در جیب انداخت و منصرف شد!!!

  8. 8 کاربر از *IN* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1515
    کاربر فعال انجمن تلویزیون و رادیو *IN*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    New North Korea                     In The Name of Father
    پست ها
    4,250

    پيش فرض

    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!

    زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.

    آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

    سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.

    پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

    امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.

    او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

  10. 8 کاربر از *IN* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1516
    کاربر فعال انجمن تلویزیون و رادیو *IN*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    New North Korea                     In The Name of Father
    پست ها
    4,250

    پيش فرض

    مرد مسنی به همراه پسر25

    ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.


    به محض شروع حرکت قطار پسر ٢5ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.

    دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد:

    پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.

    مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.


    کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک 5ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.


    ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.


    زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.


    باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.


    او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.


    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟


    مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند

  12. 7 کاربر از *IN* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1517
    کاربر فعال انجمن تلویزیون و رادیو *IN*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    New North Korea                     In The Name of Father
    پست ها
    4,250

    پيش فرض

    پدر داشت روزنامه مي خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پيش پدرش رفت و گفت : پدر بيا بازي کنيم پدر که بي حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنيا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتي عکس را به پدرش داد . پدر ديد پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسيد که نقشه جهان رو از کجا ياد گرفتي؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم .
    وقتي آدمها درست بشن دنيا هم درست ميشه!!!!


  14. 9 کاربر از *IN* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1518
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    زن در انتظار فرصت مناسب بود ولی مرد مشغول تماشای فوتبال، زن فکر کرد یعنی اولین بچه مون شبیه بهکدام از ما می شود؟ مرد در این فکر بود چرا مربی تیم را عوض نمی کنند؟ زن گفت:" فرهاد ...بچه مون ..."مرد گفت:" هیس ... جای حساس بازی هست ..." زن باز گفت : " اما فرهاد ..." مرد که تیم مخبوبش سه گل عقب بود زن را هل داد. پای زن به پایه میز گیر کرد و روی زمین افتاد و صدای شکستن قلبی کوچک را در بطن خود احساس کرد . حالا بازی تمام شده بود .

  16. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1519
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض بــهــتـــریــــن شمشیرزن کیست؟


    بــهــتـــریــــن شمشیرزن کیست؟
    جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشيرزن کيست؟
    استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو.
    سنگي آنجاست. به سنگ توهين کن.
    شاگرد گفت: اما چرا بايد اين کار را بکنم.سنگ پاسخ نمي دهد.
    استاد گفت: خوب پس با شمشيرت به آن حمله کن.
    شاگرد پاسخ داد: اين کار را هم نمي کنم. شمشيرم مي شکند.
    و اگر با دست هايم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمي مي شوند، و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند.
    من اين را نپرسيدم. پرسیدم بهترين شمشيرزن کيست؟
    استاد پاسخ داد:
    بهترين شمشيرزن آن سنگ است، بي آنکه شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند!

  18. 13 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1520
    در آغاز فعالیت roza lonely's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    پست ها
    6

    پيش فرض

    حکایت شیری که عاشق آهو شد


    شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

    شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده
    شود.

    از دور مواظبش بود…

    پس چشم از آهو برنداشت تا یك بار كه از دور او را می نگریست،

    شیری را دید كه به آهو حمله كرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

    دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی

    زیبا و طناز داشت.

    با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی

    ماده شیر شد.

    و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

    حکایت شیری که عاشق آهو شد

    شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

    شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده
    شود.

    از دور مواظبش بود…

    پس چشم از آهو برنداشت تا یك بار كه از دور او را می نگریست،

    شیری را دید كه به آهو حمله كرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

    دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی

    زیبا و طناز داشت.

    با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی

    ماده شیر شد.

    و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…


  20. 5 کاربر از roza lonely بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •