تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 152 از 233 اولاول ... 52102142148149150151152153154155156162202 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,511 به 1,520 از 2330

نام تاپيک: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام

  1. #1511
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض

    .
    تنهایی برای کسی که از لحاظ فکری بلند مرتبه است مزیتی مضاعف دارد: نخست اینکه با خویشتن است و دوم اینکه با دیگران نیست. ارزش این مزیت دوم بی اندازه است، زیرا چه بسا

    اجبار، آزار و حتی خطر در هر معاشرت وجود دارد.



    آرتور شوپنهاور، ملحقات و متممات (در باب حکمت زندگی)

  2. 13 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1512
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض بخشی از داستان کيک تخم مرغی به نويسندگی يوليا فرانک

    دو سال بعد،آن مرد و من هنوز نسبت به هم کمی احساس غريبی می کرديم،به ام گفت که بيمار است.يک سال تمام جايی بين مرگ و زندگی بود.رفتم بيمارستان ملاقاتش و پرسيدم چيزی لازم دارد.گفت از مرگ می ترسد و می خواهد هر چه زودتر کار به آخر برسد.از من پرسيد که آيا می توانم برايش مورفين تهيه کنم.فکر کردم،چند تا دوست و آشنا داشتم که مواد مخدر مصرف می کردند،اما هيچ کدام در مورد مورفين اطلاعی نداشتند.از طرف ديگر مطمئن نبودم که بيمارستان پيگيری نکندکه مورفين از کجا آمده.خواهشش را فراموش کردم.گاهی برايش گل می بردم.سراغ مورفين را گرفت و من پرسيدم از چه کيکی خوشش می آيد،می دانستم شيرينی خيلی دوست دارد.گفت الان از چيز های ساده بيشتر خوشش می آيد-فقط کيک تخم مرغی می خواهد،فقط همين.رفتم خانه و کيک تخم مرغی درست کردم.دو تا ظرف پر.وقتی بردم بيمارستان هنوز گرم بودند.گفت دوست داشت با من زندگی کند،حداقل دوست دشت امتهان کند،هميشه فکر می کرده که وقت دارد و روزی،ولی ديگر دير شده،چند روز بعد از جشن تولد هفده سالگی ام،مرد.

  4. 4 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1513
    اگه نباشه جاش خالی می مونه deaddeaddead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    251

    پيش فرض

    «دلت می خواهد آن بادبادک را برایت بیاورم؟»
    آب دهانش را که قورت میداد سیبک گلویش بالا و پایین رفت.باد موهایش را می آشفت.به نظرم رسید که سر به تایید جنبانده.
    از خودم شنیدم:«جانم هزار بار فدایت»
    بعد رو برگرداندم و دویدم.



    بادبادک باز ترجمه ی مهدی غبرایی صفحه ی آخر

  6. 3 کاربر از deaddeaddead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1514
    Banned
    تاريخ عضويت
    Aug 2011
    پست ها
    44

    پيش فرض

    .
    بین زن هایی که به ترتیب به آنها عشق می ورزیم شباهتی وجود دارد، شباهتی که مربوط به ثبات طبیعت و سرشت ماست؛ زیرا این سرشت آدمی است که بر می گزیند و در این گزینش کلیه ی زن هایی را که در عین حال مخالف طبع ما و کامل کننده ی وجود ما نباشند حذف می کند و به کنار می نهد؛ یعنی آنهایی را انتخاب می کند که حواس ما را ارضا کنند و قلب و روحمان را بیازارند...

    مارسل پروست، در جستجوی زمان از دست رفته

  8. 4 کاربر از vohumana بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1515
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    اگر در معرض کین و نفرت قرار گیری، اگر متهم گردی و طعمه‌ی دیگران شوی، از کسانی که تو را می‌شناسند، می‌توانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت می‌شوند؛ برخی دیگر محتاطانه وانمود می‌کنند که هیچ نمی‌دانند، هیچ نمی‎شنوند، به‌طوری که تو خواهی توانست به دیدن آن‌ها و سخت گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم، که رازدار و آداب‌دان‌اند، دوستان تو هستند. دوستان به معنای مدرن کلمه.

    هویتِ کوندرا

  10. 5 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1516
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    حیوانات دو جناح را تشکیل داده بودند، تحت دو شعار: «رای به اسنوبال و سه روز کار در هفته» و «رای به ناپلئون و آخور پر». بنجامین تنها حیوانی بود که طرفدار هیچ‌یک از این دو جناح نبود. نه باورش می‌شد که غذا بیش‌تر می‌شود و نه زیر بار این می‌رفت که با آسیاب بادی در کار صرفه‌جویی می‌شود. می‌گفت با آسیاب یا بی‌آسیاب فرقی نمی‌کند و عمر مثل همیشه به تلخی می‌گذرد.

    مزرعه حیواناتِ جورج اورول.
    Last edited by amir 69; 04-09-2011 at 16:40. دليل: اشتباه تایپی.

  12. 8 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1517
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض جنایات و مکافات /داستایفسکی/ مهری آهی

    مدتی در راهرو دراز و باريک راه رفت و کسی را نيافت. خواست با صدای بلند کسی را بخواند که ناگهان، در گوشه ای تاريک، بين گنجه ای کهنه و در، چيزی عجيبی به چشمش خورد که به نظرش زنده آمد. با شمع خم شد، کودکی را ديد، دختری را که بيش از پنج سال نداشت و در لباسی کاملا خيس که به کهنه زمين شويی می مانست، می لرزيد و می گريست. گويی دخترک حتی از سويديگايلف نترسيد، بلکه با تعجبی گنگ در حالی که هق هق ميکرد چشمان سياه خود را به او دوخت، درست مانند اطفالی که مدتها گريسته و ديگر آرام گرفته و تسلی يافته اند ولی باز ناگهان به هق هق بيفتد. چهره دختر بچه خسته و پريده رنگ بود، از سرما منجمد شده بود. اما چگونه به اينجا راه يافته؟ معلوم می شود خود را در اينجا پنهان کرده و تمام شب را نخوابيده است سويدريگايلف مشغول سوال شد، دخترک جانی گرفت و بسرعت چيزی به زبان کودکانه خود برايش شرح داد. در گفته اش کلماتی درباره مامانی و اينکه مامانی حتما تتک می زنه و نيز موضوع فنجانی در ميان بود که شسته است. دختربچه بدون توقف حرف می زد. بزحمت از همه داستانش می شد فهميد که بچه نامحبوب مادری است که ممکن است آشپز دائم الخمر همين مهمانخانه باشد. و دختر را آنقدر زده است که وحشت زده اش کرده. معلوم بود دخترک فنجان مادرش را شکسته و آنقدر ترسيده است که از همان ديشب فرار کرده و مدتی لابد در باغچه، زير باران، خود را پنهان کرده است و سرانجام به اينجا پناه آورده و پشت گنجه مخفی شده است و تمام شب را در اين گوشه، گريه کنان و لرزان از رطوبت و تاريکی و وحشت از کاری که کرده است، و بايد کتک مفصلی بخورد، نشسته است. سويدريگايلف در آغوشش گرفت و به اتاق خود برگشت. روی تخت نشاندش و مشغول لخت کردنش شد. کفشهای پاره ای که بی جوراب به پايش بود، آنقدر تر شده بود که گويی تمام شب را در آب و گل مانده بود. پس از اينکه لباسا را از تن دختر بيرون آورد، او را در بستر خود خواباند و لحاف را به رويش کشيد به طوری که سرش
    هم بيرون نماند. کودک فورا به خواب رفت. پس از انجام اين کار سويدريگايلف عبوسانه به فکر فرو رفت و با احساسی خشمناک و سنگين ناگهان به خود گفت: باز برای خودم کار درست کردم! احمقانه است! با عصبانيت شمع را برداشت تا هر طور شده است ژنده پوش را بيابد و زودتر از اينجا خارج شود. با نارحتی هنگامی که در را می گشود، انديشيد: ای دخترک! اما برگشت تا يک بار ديگر ببيند خوابيده است يا نه و چطور خوابيده است. آهسته لحاف را پس زد. دختربچه سخت در خواب بود و خواب راحتی می کرد. زير لحاف گرم شده بود و سرخی، گونه های بی رنگ سابقش را پوشانيده بود. عجيب می نمود. اين سرخی شديدتر و زيادتر از آن بود که معمولا بر صورت کودکان است. با خود گفت سرخی تب است درست مانند اين است که به او ليوانی شراب نوشانده باشند. لبان کوچک سرخش مشتعل و پر حرارت می نمود. اما يعنی چه؟ ناگهان به نظرش آمد که مژگان بلند سياه دختر می لرزد و تکان می خورد، گويی باز شد و از زير آن ديده کنجکاو و شيطنت آميزی که کودکانه نيست، به او چشمک زد. مثل اينکه دختربچه خواب نيست و خود را به خواب زده است. بله، همين طور است، لبان کوچکش به لبخند گشوده شد. گوشه لبانش تکانی خورد، مثل اينکه بخواهد خودداری کند، اما اکنون ديگر خودداری را کنار نهاده می خندد. خنده اش بارز است. حالتی بی شرمانه و جسور در اين چهره ای که به چهره کودکان نمی ماند، محسوس است. اين فساد است، اين چهره زيبای زنی است از زنان زيبا و خودفروش فرانسوی. حال ديگر بدون تعارف هر دو چشمهايش گشوده می شود و نگاهی آتشين و بی شرمانه به او می دوزد و او را به سوی خود می خواند و می خندد... چيزی بسيار زشت و موهن در اين خنده و اين چشمها و در حالت پست چهره کودک نمودار بود. سويدريگايلف با وحشت زمزمه کرد: چطور، بچه پنج ساله!...اين چه معنی دارد؟ اما دخترک اگهان با تمام صورت ملتهبش به سوی او می غلتد و دستهای خود را به جانبش دراز می کند. سويدريگايلف در حالی که دستهای خود را، برای زدنش بالا برد، فرياد زد: اي ملعون و در همان لحظه از خواب بيدار شد

  14. 6 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1518
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض قسمت زيبايی از کتاب شب های هند به نويسندگی آنتونيو تابوکی

    قسمت زيبايی از کتاب:بله ولی دريا کجا،فيلادلفيا کجا!سراب هم آنجا کاری نداشت!سراب در بيابان است،آن هم وقتی خورشيد وسط آسمان است و آدم از تشنگی می خواهد بميرد.حال آنکه آن روز سرما سنگ می ترکاند.همه جا را برف چرکی پوشانده بود.يواش يواش جلو رفتم.انگاری دريا مرا پيش میکشيد.
    ميخواستم با وجود سرما آب تنی کنم.رنگ آبی آن وسوسه ام می کرد و آفتاب توی آب برق ميزد.اما معلوم شد که دريا دورنما بود.نقاشی بود.اين معمار ها روی ديوار بتنی دورنمای دريا را می کشند تا آدم کمتر احساس کند که توی اين شهر کثافت گرفتار است.من با آن دريای روی ديوار دو قدم بيشتر فاصله نداشتم و کيف پر از نامه شانه ام را فرو می کشيد و ته آن بن بست باد بيداد می کرد و زير آن شن های طلايی می چرخيد و تکه های کاغذ پوسيده و برگ های خشک و يک کيسه نايلونی را می چرخاند.يک پلاژ گرفته،در دل فيلادلفيا!مدتی به تماشا ايستادم. عاقبت با خودم گفتم:دريا که پيش تامی نمی آيد.پس تامی بايد برود پيش دريا

  16. 3 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1519
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض

    مرد جواني به نزد « ذوالنون مصري» آمد و شروع كرد به بدگويي از صوفيان . ذوالنون انگشتري
    را از انگشتش بيرون اورد و به مرد داد و گفت : «اين انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و
    ببين قيمت ان چقدر است ؟»
    مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولي هيچ كس حاضر نشد بيشتر از يك سكه نقره براي ان
    بپردازد . مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جريان را براي او تعريف كرد .
    ذوالنون در جواب به مرد گفت :« حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببين آنجا قيمت
    ان چقدر است .)»
    در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قيمت هزار سكه طلا مي خريدند .
    مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قيمت پيشنهادي بازار جواهرفروشان مطلع ساخت .
    پس ذوالنون به او گفت : (( دانش و اطلاعات تو از صوفيان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار
    دست فروشان از اين انگشتر جواهر است . )) قدر زر زرگر شناسد ; قدر گوهر , گوهري !


    برگرفته از كتاب اين نيز بگذرد - فرشید قهرمانی

  18. 6 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1520
    داره خودمونی میشه reza22222's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    پای آن کاج بلند
    پست ها
    159

    پيش فرض

    بخشهايي از كتاب بار هستي اثر ميلان كوندرا
    - در زندگي با همه چيز براي نخستين بار برخورد مي كنيم ، مانند هنرپيشه اي كه بدون تمرين وارد صحنه شود.
    اما اگر اولين تمرين زندگي ،خود زندگي باشد، پس براي زندگي چه ارزشي مي توان قائل شد؟
    - يك بار حساب نيست، يك بار چون هيچ است.فقط يكبار زندگي كردن مانند هرگز زندگي نكردن است.
    - كسي كه مايل است شهر وديار خود راترك گويد،انسان خوشبختي نيست.
    - تحمل درد خويش به سختي دردي نيست كه مشتركا باكسي ديگر براي يك نفر ديگر يا بجاي شخص ديگري، مي كشيم.
    - ترزا گوش مي داد و و باور داشت كه بالاترين ارزش زندگي مادر بودن است ومادر شدن فداكاري بزرگي است.
    - جهان فقط يك اردوگاه عظيم كار اجباري براي كالبدهاي مشابه، با روحي نامرئي است.
    - خطر نهفته در رويا ، همين جذابيت آن است. اگر رويا زيبا نبود مي توانست به سرعت فراموش شود.
    - وفا از والاترين پارسايي هاست، كه به زندگي ما وحدت مي بخشدو بدون آن زندگي ما به صورت هزاران احساس ناپايدار پراكنده مي شد.
    - كلمه ي زن در نظرش تعيين يكي از دو جنس انسان نيست، بلكه معرف يك ارزش است.همه ي زنان شايستگي نداشتندكه زن ناميده شوند.
    - خيانت چيست؟ خيانت از صف خارج شدن وبه سوي نامعلوم رفتن است........

  20. 6 کاربر از reza22222 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •