ما كشته ي عشقيم و جهان مسلخ ماست
ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هواي فردوس از آنك
صد مرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
دقيق نميدونم ولي به استاد شهريار ميخوره
دارم تحقيق ميكنم
خودتون ميدونيد؟اگه نميدونيم با جديت سرچ كنم
ما كشته ي عشقيم و جهان مسلخ ماست
ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هواي فردوس از آنك
صد مرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
دقيق نميدونم ولي به استاد شهريار ميخوره
دارم تحقيق ميكنم
خودتون ميدونيد؟اگه نميدونيم با جديت سرچ كنم
تو را در خویش میجویم ودر بیگانه مییابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه مییابم
--------
بله درسته از استاد شهریار هست
البته خیلی طولانی بود
این چندتا بیت را به مناسبتی انتخاب کردم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
می نوش و گل بچین که تا در نگری
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است.
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
گردون كمري ز عمر فرسوه ي ماست
دريا اثري ز اشك آلوده ي ماست
دوزخ شرري ز رنج بيهوده ي ماست
فردوس دمي ز وقت اسوده ي ماست
ابوسعيد ابوالخير
دوستان شب همگي خوش
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ «تلاجن*» سايه ها رنگ سياسی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
شبت خوش پایان
می دانم
ای یگانه تکیه گاه من؛
امشب به فردا نخواهم رسید.
امشب در بلندای زندگی ام خواهم شکست.
دستهایم مرا در گردباد سرنوشت همچنان پابرجا نگاه داشته اند و اکنون من مانده ام و دو دست خسته با دلی نا امید.
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گلبشکر آن که تویی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور
رفت و چشمم را برایش خانه کردم برنگشت
بس دعاها از دل دیوانه کردم بر نگشت
شب شنیدم زاهدی میگفت او افسانه بود
در وفایش خویش را افسانه کردم بر نگشت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)