تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 151 از 212 اولاول ... 51101141147148149150151152153154155161201 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,501 به 1,510 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1501
    کاربر فعال انجمن تلویزیون و رادیو *IN*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    New North Korea                     In The Name of Father
    پست ها
    4,250

    پيش فرض فوتبال در بهشت

    دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.
    هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت.
    یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه.»
    بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»
    چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.

    یک شب، نیمههاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ...
    خسرو گفت: کیه؟
    منم، بهمن.
    تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
    باور کن من خود بهمنم..

    تو الان کجایی؟
    بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
    خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
    بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند.
    خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟

    بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاش


  2. 10 کاربر از *IN* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1502
    پروفشنال siya22's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    esfahan city
    پست ها
    885

    پيش فرض

    در روزگاري دور حدود قرن پانزدهم ميلادي، در روستايي نزديك نورنبرگ آلمان يك خانواده پر جمعيت 10 نفره زندگي مي كردند. شغل پدر خانواده كفاف زندگي آنها را نمي داد براي همين او شبانه روزي كار مي كرد تا همسر و فرزندانش احساس كمبود نكنند. در بين فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهاي آلبرت و آبريش. آنها علايق يكساني هم داشتند و دوست داشتند در آينده نقاش يا مجسمه ساز شوند. آنها آكادمي هنر سوئد را براي تحصيل خود انتخاب كرده بودند. سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسيدند. اما پدر قادر به پرداخت هزينه تحصيل هردوي آنها بطور همزمان نبود. براي همين قرار شد كه قرعه كشي كنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با كار در معدن كمك خرج تحصيل برادرش باشد. قرعه به نام آبريش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصيل در رشته نقاشي پرداخت. آلبرت هم در معدن كار مي كرد. 4 سال گذشت و حالا آبريش يك نقاش معروف شده بود. او با خوشحالي به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهاي آلبرت در اثر كار در معدن خراب و ضخيم شده و انگشتانش از حالت طبيعي خارج شده بودند. او گفت: من ديگر با اين دستها قادر به نقاشي نيستم اما دستهاي تو دستهاي من هم هست. مهم اين است تو به آرزويت رسيدي. آبريش اشك ريخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادري كه آينده اش را فدايش كرده بود. سالها گذشت و نام آبريش دورر بعنوان بهترين نقاش رنسانس در همه دنيا پخش شد. اما ازميان همه آثارش يك نقاشي بسيار زيبا وجود دارد كه آن را از روي دستهاي برادرش آلبرت كشيده و به او هديه كرده است. يك شاهكار هنري معروف به نام "دستان بهشتي".

  4. 5 کاربر از siya22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1503
    پروفشنال siya22's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    esfahan city
    پست ها
    885

    پيش فرض

    عشق واقعی
    از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
    از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا گوسفند و یک گاو است.

    در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."
    چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...
    مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

    بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.

    مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

    صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

    همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.

    روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.

    مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
    در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن و بلند صحبت کردنها برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت

  6. 9 کاربر از siya22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1504
    پروفشنال siya22's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    esfahan city
    پست ها
    885

    پيش فرض

    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
    عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند
    پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند :"باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
    پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .
    زنم در خانه سالمندان است .
    هر صبح انجا میروم و صبحانه را با او می خورم . نمیخواهم دیر شود!
    پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر میدهیم.
    پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم . او آلزایمر دارد . چیزی متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد!
    پرستار با حیرت گفت ! وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
    پیرمرد با صدایی گرفته ، به ارامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ...!

  8. 5 کاربر از siya22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1505
    داره خودمونی میشه kiyarash1001's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    زیر سقف آسمان آبی
    پست ها
    145

    پيش فرض

    داستان بخت بیدار
    روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
    پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
    او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"

    داستان بخت بیدار
    روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
    پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
    او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
    او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
    یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
    او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
    شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
    پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
    جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
    و مرد با بختی بیدار باز گشت...
    به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
    و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
    شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
    مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
    و رفت...
    به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
    كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
    مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
    و رفت...
    سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
    شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
    بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

  10. 4 کاربر از kiyarash1001 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1506
    داره خودمونی میشه kiyarash1001's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    زیر سقف آسمان آبی
    پست ها
    145

    پيش فرض

    دانه ای که سپیدار بود
    دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
    دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
    دانه ای که سپیدار بود
    دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
    دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
    اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند، به او توجهی نمی‌كرد.
    دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت:
    "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت:
    "اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی."
    دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
    سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه می‌آمد

  12. 3 کاربر از kiyarash1001 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1507
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض ماهیگیر

    مرد ماهیگیر دوباره نفس عمیقی کشید،یا علی مددی گفت و تورشو روی آب پهن کرد تور چرخی خورد و به شکل یک دایره بزرگ آرووم آرووم تو دل آب فرو رفت...بعد از چند دقیقه اونو بالا کشید...اما اینبارهم چیزی بجز چندتا دونه ماهی ریزه که به درد فروش نمیخورد و جلبکها و شاخ و برگ هیچی نبود . مایوسانه سری تکان داد و به فکر فرو رفت ... از وقتی که اخراج شده بود هرروز و هر ساعت این فکر مثل خوره به جونش چنگ مینداخت" باید پیشنهاد سرپرستشو قبول میکرد؟"ای بابا کی میفهمه این ماهیا رو با چی گرفتی ؟یا از کجا گرفتی؟ من واسه خاطر زن و بچه خودت میگم .ببین اصلا" کاری نداره تو فقط این دوتا دونه دینامیتو تو آب منفجر میکنی در عرض یه دقیقه تموم ماهیا میفتن بالا کار ده تا تور رو مثل آب خوردن تموم میکنی تازه پول خوبیم توشه حالا خود دانی."و او قبول نکرده بود میگفت اینجوری ماهیا مسموم میشن اونوقت کسایی هم که ازون ماهیا بخورن مریض میشن .پولشم حرومه .و سرپرست فقط خندیده بود ، ولی وقتی دیگه پاشو از گلیمش بیرون گذاشت و به بقیه همکاراشم گفت که سرپرست ازش چی خواسته ، دیگه زیرآبش زده شد و به بهونه اختلاس از کارخونه کنسرو سازی بیرونش کرده بودن...حالا تردید و شک به جونش چنگ انداخته بود.لعنتی به شیطون فرستاد برای بار آخر جلوتر رفت و ایندفعه با تمام وجود از مولاش کمک خواست وتورش را پهن کرد.بنظرش اومد تور سنگین تر شده برق خوشحالی تو چشماش درخشید آروم و با احتیاط تور رو بالا کشید .واقعا" تورش سنگین بود، تقلاشو بیشتر کرد ولی همچنان تور خیال بالا اومدن نداشت...مجبورشد تو قایق جابجا بشه بازم با تمام قدرت تور رو کشید دو سه بار همینطور با تورش کلنجار رفت که یکدفعه تور از آب دراومد ولی گویا سنگ تیز و بزرگی گوشه تورشو پاره کرده بود...پس آه بلندی از ته دل کشید .مثل این بود که خستگی تموم وجودشو مچاله کرد.روی برگشتن به خونه رو نداشت.تا غروب همونطور نشست تو قایقش .آسمون داشت کم کم از ستاره ها پر میشد که به خودش اومد:"هرچی که خدا بخواد همون میشه..." وقتی به خونه رسید دم در شلوغ بود با خودش گفت :"نکنه کسی طوریش شده؟"و باز دلش لرزید.ستاره دوان دوان خودشو تو بغلش انداخت و با صدای شیرینش پرسید:"بابا چند تا نهنگ واسم آوردی؟"آبه سختی جواب داد:"بابایی نهنگا رفتن مسافرت نتونستم بگیرمشون"سربزیر وارد خانه شد که با صدای صلوات همکاران سابقش غافلگیر شد زنش در حالیکه برق شادی از چشماش میبارید به سمتش اومد و گفت":مژده رسول دیگه فلاکت و بدبختیمون تموم شد.."او که هاج و واج ایستاده بود هنوز نمیدانست چه بگوید ده پانزده نفر از همکاران سابقش دور تادور اتاق کوچکشان نشسته بودند که با ورود او و باحترامش برخاستند و عمو مراد جلوتر از همه با رویی گشاده جلوتر از بقیه به او گفت"برای سلامتی سرپرست جدید مون صلوات..."و مرد بازهم باورش نمیشد که خواب نباشد .عمو مراد گفت":جاخوردی؟جناب سرپرست؟مصیب بخاطر قاچاق ماهی مسموم گیر افتاد بالاخره همون شد که تو گفته بودی دوره سختی تموم شد مبارکت باشه ایشالله ...ومرد ته دلش لرزید و بازهم خدارو شکر کرد...
    از دستنوشته های " ناهی ".
    Last edited by nil2008; 26-12-2009 at 11:30.

  14. 7 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1508
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
    بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
    پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید.
    از دستنوشته های " ناهی "

  16. 7 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1509
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض امید، خود زندگیست



    گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

    یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

    می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

    صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.

    می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند�


  18. 9 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1510
    داره خودمونی میشه mohaddese829's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    22

    پيش فرض

    پیرمرد و دخترک


    فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
    پیرمرد از دختر پرسید:
    - غمگینی؟
    - نه.
    - مطمئنی؟
    - نه.
    - چرا گریه می کنی؟
    - دوستام منو دوست ندارن.
    - چرا؟
    - چون قشنگ نیستم
    - قبلا اینو به تو گفتن؟
    - نه.
    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
    - راست می گی؟
    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید،

    شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز
    کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...



  20. 10 کاربر از mohaddese829 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •