مردم از فتنه گريزند و ندانند كه ما
به تمناي تو در حسرت رستاخيزيم
مردم از فتنه گريزند و ندانند كه ما
به تمناي تو در حسرت رستاخيزيم
مزن ز چون و چرا دم كه بنده ي مقبل
قبول كرد به جان هر سخن كه جانان گفت
كه گفت حافظ از انديشه ي تو آمد باز
من اين نگفته ام آن كس كه گفت بهتان گفت
تندستان را نباشد درد خویش
جز به هم دردی نگویم درد خویش
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
اندوه چیست ؟ عشق کدامست ؟ غم کجاست !
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشی
(كل كلم افتاد با مونيكا)
يكشب چو نام من بزبان آری
می خوانمت بعالم رؤيائی
بر موج های ياد تو می رقصم
چون دختران وحشی دريائی
یا رب!زباد فتنه نگه دار خاک پارس
چندان که خاک را بود و باد را بقا
آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی
چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
کز خواب مینبيند چشمم بجز خيالی
يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد
(امشب چه قدر مشاعره متقاضی پیدا کرده :o )
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
آيد به هيچ معنی زين خوبتر مثالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
هم اکنون 6 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 6 مهمان)