مرده منگار مرا بی خبر، کاندر سفرم!
چند صباحی دگر اندر ره تو در گذرم!
گونه هايت شوی کنون از اشک غم
چهره بگشايا به رويم، خنــد، خنــد!
ورنه برخيــزم از اين خاک مهــان
رقص جادويی کنـم در هـر مکان!
-
سلام
جلال جان شعر پست15051 خیلی قشنگ بود
ممنون
مرده منگار مرا بی خبر، کاندر سفرم!
چند صباحی دگر اندر ره تو در گذرم!
گونه هايت شوی کنون از اشک غم
چهره بگشايا به رويم، خنــد، خنــد!
ورنه برخيــزم از اين خاک مهــان
رقص جادويی کنـم در هـر مکان!
-
سلام
جلال جان شعر پست15051 خیلی قشنگ بود
ممنون
نیستش ...
نمی دونم کجاست ...
چه می کنه ...
ولی می دونم که ندارمش ...
هیچ وقت نخواستم
که
تو رو با چشمات به یاد بیارم ...
نمی خواستم که تو رو ، توو گم ترین آروزهام ببینم
نمی خواستم که بی تو
به دیوارا بگم هنوزم دوست دارم ...
آخه تو هول و ولای پریشونی تو رو نداشتن
تو گیر و دار - ای بابا دل تو هیچ ، حال او خوش
ای بی مروت ...
دیگه دلی می مونه که جور دل کبوتر بطپه ...
که با شما از جوون زندگیش بگه ...
بگه که هنوز زندست ...
هنوز زندست ...
سلام مژگان خانوم.
خوشحالم که خوشتون اومد.
تمام نا تمام من با تو تمام ميشود
شاعر بي نام ونشان صاحب نام ميشود
تمام نه تمام نه كه جام ناتمام لبريخته ام
تمام نه تمام نه كه ناتمامي از تو آويخته ام.......
چه باحاله اين زيرنويساش
مسلمانان ... مسلمانان ... مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من ... مسلمان وار می آید
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من نيازم تورو هرروز ديدنه
از لبت دوستت دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه
باتو بودن بهترين شعر منه
هنوز کودکم از شوق ميگذارد پا
زمان خواب به دنياي قصهخواني من
ز عطر مريم و ياس است خانهام لبريز
شکفته نسترن از رنج باغباني من
بهار خاطره در اين هواي پاييزي
شکوفه بار نشيند به ميهماني من
ز وسعت دل پاکم ـ دلي که خورشيدي است
هنوز شعله کشد عشق آسماني من
شهاب شعر من امشب، اسير جذبه اوست
که زر فشاند به رخسار ارغواني من
آقا مهدی هم خوش امدند به مشاعره
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
ممنون جلال جان ...
شتاب مكن
كه ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تكه اي نان گم شود
هرگز نتوان
آدمي را به خانه آورد
آدمي در سقوط كلمات
سقوط مي كند
و هنگام كه از زمين برخيزد
كلمات نارس را
به عابران تعارف مي كند
آدمي را توانايي
عشق نيست
در عشق مي شكند و مي ميرد
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)