تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 150 از 212 اولاول ... 50100140146147148149150151152153154160200 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,491 به 1,500 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1491
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض هیپنوتیزم و ماجرای تکان دهنده

    سرقت بانک
    در یک روز زمستانی یعنی 29 مارس 1951 براستی هوای کپنهاک (پایتخت دانمارک) بسیار سرد بود و " پال هار دروپ" 33 ساله با اسلحه ای در جیب پالتواش بازی میکرد اسلحه ای که به زودی قرار بود فاجعه ای بیافریند آن هم توسط کسی که هیچگاه از عمرش در زندگی کاری خلاف قانون انجام نداده بود و سر و کارش با کلانتری و دادگاه نیفتاده بود تا آن لحظه چهار بار مانند آدمهای گیج و منگ از مقابل بانک عبور کرده بود وسردی و سنگینی اسلحه ای را که در جیب پالتویش قرار داشت را به خوبی احساس میکرد
    بانکی که "پال-هار" برای اجرای نقشه شیطانی خود در نظر گرفته بود یا به قول خودش برای او انتخاب شده بود بانک کوچکی در یکی از خیابانهای خلوت شهر بود گویی سکوتی مرگبار شهر را فرا گرفته بود و او بی اراده درمقابل بانک ایستاده بود. لحظه ای دوچار تردید و دودلی شد ذهن او تلاش و مبارزه بی حاصلی را علیه شخص دیگری آغاز کرده بود ولی دیری نپائید که در این مبارزه شکست خورد. سر انجام به درون بانک گام نهاد و سراغ نخستین باجه رفت.
    صندوقدارکه نامش "کج مولر" بود طبق معمول سرش [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ش زمین شد کارمندان دیگر همه پشت باجه های خود روی زمین دراز کشیدند و مشتریان بانک وحشت زده به طرف درب خروجی دویدند تنها "هانس ویزبام" مدیر بانک با جرات و شهامت کم نظیر مقابل مرد ایستاد و معلوم بود که از جانش گذشته بود و لحظه ای بعد گلوله ای مغز اورا سوراخ کرده بود.
    دراین حال "پال هار" نگاهی ابلهانه به آخرین قربانی خویش انداخت و اسلحه را در جیبش گذاشت و در حالیکه زیر لب با خود حرف میزد بی آنکه پولی از بانک به سرقت ببرد به آرامی از انک خارج شد. پلیس "پال هار" را دستگیر کرد و هنگامی که به اتهام این دو فقره جنایت به پای میزکشانده بود، به تعریف ماجرای عجیبی پرداخت . او خطاب به هیات منصفه گفت هنگام ارتکاب این جنایات از حالت عادی خارج بوده و تحت تاثیرهیپنوتیزم قرار داشته است وی افزود که از ماه قبل مانند عروسک خیمه شب بازی در دستان مردی به نام "بجورن نیلسن" بوده تا به بانک دستبرد بزند.
    در حالیکه او هیچگاه خیا [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نظر میرسید این یکی از ترفندهایی باشد که همه قاتلین در چنین اوضاعی از خود میسازند تا جرم خود را کم کنند ولی از طرف دیگر پولی از بانک سرقت نشده بود و گفته های کارمندان بانک نیز گواه حالت غیر طبیعی او و عدم سابقه اش باعث شد هیات منصفه با بی میلی و ناباوری وشاید فقط برای تنویر افکار عمومی و رسانه ها تصمیم بگیرند کمی روی این مساله تامل کنند.
    "بجورن نیلسن" یعنی همان کسی که "پال هار" را هیپنوتیزم کرده بود به دادگاه فراخوانده شد . ادعای "بجورن نیتسن" را که گفت هنگام وقوع قتل نزدیکی صحنه جنایت نبوده است را پذیرفته شد اما هیات منصفه و تیم کاراگاهان پلیس در عین حال اظهارات "پال هار" را هم که میگفت : درآن زمان تبدیل به آدم ماشینی شده بود را باور کرده بود و اینکه او میگفت: اراده "بجور نیلسن" به کمک هیپنوتیزم اورا به هرجا که میخواست میکشاند .
    با این اوصاف وجدان دادگاه ایجاب میکرد "بجورن نیلسن" به اتهام طرح نقشه دستبرد به بانک و تحریک "پال هار" به جنایت مجرم شناخته شود . اما یک چنین اتهامی کاملا بی سابقه بود زیرا مقامات قضایی دانمارک برای اثبات این پرونده ناگزیر بودند ثابت کنند که "بجورن نیلسن" عمدا "پال هار" را تحت تاثیر نیروی مغناطیسی خود قرار داده تا مغز اورا برای انجام کاری که علی رقم میل باطنی اورا به این کار ترغیب کند .
    این محاکمه یکی ازپر سر و صداترین محاکمه های این دادگاه در 50 سال اخیر بوده وبرای روزنامه های آن زمان بسیار مهیج و خبر سازبود خصوصا اینکه دو تن از انسانهای وظیفه شناس شهر جان خود را دراین جنایت از دست داده بودند و انتظار میرفت "پال هار" که خود به نوعی قربانی این جنایت بود بخاطر ارتکاب جنایت گناهکار شناخته شود اما نتیجه دادگاه برای همه دور از انتظار بود.
    در مورد مجرم بودن یا نبودن این دو نفر میبایست کارشناسان ورزیده استخدام و بعد نظر میدادند. دکتر "پل رویتر"رئیس بیمارستان لیزاون ریاست هیات نظارت را بر عهد گرفت به دستور او پروفسور "نیمان جولدئین" یکی ازبزرگترین استادان روانشناسی دانشگاه توریزن از کشور فرانسه نیز به هیات منصفه اضافه شد
    اولین تحقیقات از اطرافیان و همسایگان "پا [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] کس اورا میدید تصور میکرد که "پال هار" با خودش حرف میزند افرادی هم دراین بین اظهار کردند که بارها دیده اند که "پال هار" به منزل "بجورن نیلسن" رفت وآمد میکند. دوماه از تحقیقات هیات انتخابی گذشت و در آخر آنها به این نتیجه رسیدند که "پال هار" هنگام جنایت بر خلاف میل باطنی اش عمل کرده و تحت تاثیر مداوم نیروهای هیپنوتیکی بوده است و درواقع در حالتی ناخوداگاه و فارغ از اراده خویش دست به جنایت زده است.
    دکتر "پل وارویتر" همچنین گفت:که هر شخص بیگناه میتواند آلت دست یک هیپنوتیزور قرار بگیرد وبی آنکه خود بداند و یا بعدا بیاد بیاورد درانجام مقاصد او بکوشد. این خود آموزه جدیدی از تاریخ پر فراز و نشیب هییپنوتیزم بود چون بعد از این بود که دیگر روانپزشکان سرشناس نیز این سخنان دکتر رویتر را مورد تائید قرار دادند و باور عمومی که تا آن زمان فکر میکرد با هیپنوتیزم نمیتوان فردی را مجبور کرد کاری بر خلاف میل باطنی اش انجام دهد با این قیمت گزاف تغییر کرد.
    ناگفته نماند "بجورنیلسن" تحت آزمایشات روانی اعتراف کرد که قصد او از این کار صرفا ارزیابی نیروهای هیپنوتیکی در وجود خویش بوده است و مهمترین نکته این داستان اینکه او گفت توانسته وجدان "پال هار" را با این داستان سرایی که پولهای سرقت شده صرف امور خیریه خواهد شد او را فریب دهد. او سر انجام به جرم سو استفاده بی سابقه از هیپنوتیزم برای انجام جنایت به زندان ابد محکوم شد
    و "پال هار" به دوسال اقامت در آسایشگاه روانی محکوم شد تا پس از انقضای این مدت و بازیافتن سلامتی روانی اش آزاد گردد.
    داستان واقعی بالا که خبرگذاری های بزرگ جهان در آن زمان صداقت آنرا تائید کرده اند از چند جهت قابل تامل است

    درسهای این داستان
    اول اینکه اگر بخواهیم با هیپنوتیزم شخصی را مجبور به کارهایی بکنیم که در بر خلاف ندای وجدان او باشد باید بارها وبه مدت طولانی او را هیپنوتیزم کنیم و این امر ساده ای نیست
    واما نکات ایمنی
    1- خوب حالا حتما خداروشکر میکنید که با آمدن به کلاسهای خودهیپنوتیزم فقط یاد میگیرید خودتان را هیپنوتیزم کنید و اگر خدای نکرده زمانی فکرهای بدی به ذهنتان برسد فقط میتوانید خودتان را عامل اجرای این افکار کنید و به قول معروف دودش به چشم خودشخص میرود.
    شاید از سر دلسوزی بخواهید به درمان نزدیکانتان کمر ببندید وآنهارا هیپنوتیزم کنید اما بدانید این کار نه تنها تعرض و تجاوز به حقوق انسان دیگراست بلکه شما دانش این کار را ندارید و ممکن است لطمات سختتری بر او وارد کنید.در ضمن مطمئن باشید برای فراهم کردن خوشبختی در تمام مراحل زندگیتان هیچ نیازی به هیپنوتیزه کردن دیگران ندارید.
    2- هیپنوتیزم در غرب در دوران علم گرایی شکوفا شد و هیپنوتیزور ها این نیرو را یک نیروی الهی نمیدانستند و از آن گهگاه برای رسیدن به اهداف شیطانی خود استفده میکردند در حالیکه امروزه این تفکرات قدیمی است.
    3- همانطور که در داستان مشاهده کردید برای اینکه فردی را باهیپنوتیزم مجبور به انجام اعمالی خلاف میل باطنی اش بکنیم. مثلا اینکه کسی که طبق اعتقادات مذهبی اش رقصیدن مردود میباشد به یک ی چند جلسه هیپنوتیزم نمیتوانیم به این هدف برسیم چون هم باید از نظر عقلی اورا مجاب کنیم هم نیاز به دهها جلسه هپنوتیزم داریم که معمولا کسی چنین اجازه ای به ما نمیدهد در واقع عموم مردم به این دلیل به هیپنوتیزم روی می آورند که اعمالی موافق با اعتقاداتشان در آنها بوجود بیاوریم.
    4- با پیشرفت علم در جهان در قرن بیستم روشن شد که اگر هیپنوتزور زمانی را که صرف خلق یک جنایت میخواهد بکند صرف انجام یک کار مفید بکند بهتر و بیشتر به پول میرسد مثلا میتواند خلاقیت را درخود بگونه ای پرورش دهد که با اختراعی هم پول زیادی بدست بیاورد و هم نام نیکی از خود برجای بگذارد
    5- با پیشرفت علم راههای تاثیر گذاری چه آشکارو چه نهان آنقدر زیاد شد که دیگر برای انجام جنیات نیازی به هیپنوتیزم نیست مثل علمNLP که بزرگان آن میبینید مانند رابینز بایک جلسه صحبت کردن با یک فرد سیگاری او را ترک میدهند یا راههای نهانی مانند امواج زیر آستانه ایکه بدون شخص یا اشخاصی متوجه بشوند با ان میتوان به جنایات هولناکی دست زد ودر مقالی دیگر برای شما راجعه به آن صحبت خواهم کرد.
    6- شرقی ها به علت آموزه های عرفانی و دینی خود هیپنوتیزم را به روش شرقی آن که توام با شناخت خدا و نیروی خداوندی است این نیرو را نیروی الهی میدانند و نمیتوانند از آن به ضرر دیگری استفاده کنند تاریخ گواه است که هیپنوتیزم درجای جای شرق از قرنها پیش توسط عرفا شناخته شده بوده اما هرگز سندی وجود ندارد که آنرا به برای شیطنت مورد بهره برداری قرار داده باشند
    با این حال رعایت نکات ایمنی زیر را همواره مورد نظر داشته باشید.
    1- هیپنوتیزوری را که تبحرو تعهد او را نمیشناسید اجازه ندهید که شما را هیپنوتیزم کند
    2- بیا داشته باشید متدهای امروزی هیپنوتیزم اصلا نیازی به لمس هیپوتیزور ندارد و او می بایست فقط با صحبت های معمولی و عرفی شما را هیپنوتیزم کند.
    3- حتما هنگام اجرای این تکنیک یکی از نزدیکانتان مانند همسر برادر پدر یا مادر همراه داشته باشید تا شاهد روش اجرای کار را بر روی شما توسط هیپنوتیزور به خوبی مشاهده نماید.
    حالا که با خطرات دگرهیپنوتیزم و رعایت نکات ایمنی مربوط به آن آشنا شدید مطالعه گوشه ای از زندگی "راسپوتین" میتواند شما را با خطرات خودهیپنوتیزم نیز آشنا کند.

  2. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1492
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض راسپوتین مردشیطانی سالهای 1872 تا 1926 بعدازمیلاد

    زندگی نامه راسپوتین به فارسی ترجمه شده و در اینترنت هم ی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] انی ش بود
    این راهب شیاد به دلیل اعمال و بهره برداری های جنسی که از ساکنان دربار تزار ، "نیکلاس" دوم و "تزارینه الکساندریه" به عمل آورده بود، بقدر کافی بدنام شده بود .او بعد به فرقه مذهبی مرتدهایی روی آورده بود که برای رسیدن به رستگاری و نجات، خود را شلاق میزدند. "راسپوتین" گروه خود را در آیین و مراسمی رهبری میکرد که طی آن آنها خود را شکنجه میدادند. او برای تسکین درد و جلوگیری از خون ریزی زیاد از مهارتهایش در ایجاد هیپنوتیزم استفاده میکرد و بعد به این خاطر، معروفیت جهانی کسب کرد.
    "تزرینه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ی را در فرزندش تسکین دهد واین فرزند تنها شاهزاده ای بود که از این بیماری جان سالم به در برده بود و هنوززنده بود و همچنین توانسته بود عقده های سرکوب شده جنسی اورا آسوده خاطر کند. درآن زمان هیپنوتیزم را نوعی جادوی مذهبی میدانستند و "تزرینه" آنرا همچون هدیه ای از سوی خدا میدانست.
    عده ای دیگر نیز آنرا موهبت ابلیس مقدس می دانستند. او در واقع یک شیاد حرفه ای بود که توانست با استفاده از قدرتش برخانواده سلطنتی تسلط یابد. موهبت دیگر او آن بود که میتوانست در بهبود بخشیدن به وضع جسمانی کودکان بیمار کمک کند.
    شاهزاده " یوسوپو" برای از بین بردن نفوذ "راسپوتین" درسال1916 نقشه قتل او را با تبانی کردن نجیب زادگانی که ادعا میکردند "راسپوتین" با صدا وظاهر فریبنده خود همسران آنها را اغفال کرده است کشید. او ابتدا مقدار زیادی سیانور به کیکهای مورد علاقه "راسپوتین" اضافه کرد و بعد اورا به صرف چای در قصر دعوت کرد.
    "راسپوتین" که به نیروی مغناطیس چشمهایش معروف بود در این مهمانی که توطئه گران ترتیب داده بودند به چشمهای آنها خیره شد و از چشمهای آنها شرح کامل توطئه آنها را فهمید و از کیکها نخورد و همچنان جان سالم به در برد. پادشاه که لبریز از نفرت شده بود به سمت این کشیش جادویی شلیک کرد و بعد اورا مرده قلمداد کرد ولی "راسپوتین" تمام نیروی هیپنوتیزم خود را جمع کرد و دوباره بلند شد. بعد با نیرویی غیر انسانی به ترور کنندگان خود حمله ور شد. گلوله های زیادی به سوی او شلیک کردند ولی فایده ای نداشت او شکست ناپذیر به نظر میرسید.
    بالاخره شش نفر "راسپوتین" را گرفتند و اورا اخته کردند وقتی او را داخل رودخانه پر تلاطم انداختند بدن گلوله خورده او هنوز جان در بدن داشت وقتی جسد اورا از آب گرفتند متوجه شدند که اورا زخم گلوله یا خونریزی از پا در نیاورده بلکه به دلیل بلد نبودن شنا غرق شده است.
    نتیجه داستان
    وقتی این داستان را میخوانید شاید با خود آرزو کنید که کاش شما هم همانند راسپوتین دارای چنین قدرتهایی می بودید اما بدون شک هرگز حاضر نیستید حتی به قیمت داشتن این نیروها مانند او منفور انسانهای هم عصرخود و تمام آیندگانی باشید که کتاب زندگی شما را ورق میزنند و این همان نکته ای است که باید توجه داشته باشیم که
    خودهیپنوتیزم می تواند چاقویی باشد که در اتاق عمل و یا برای قتل مورد استفاده قرارمیگیرد
    این علم مانند همه علوم میتواند بسته به استفاده شما از آن مفید یا مضر باشد میتواند شما را به رستگاری نزدیک کند یا برعکس از آن دور کند
    حال سوال اینجاست که چگونه از خودهیپنوتیزم استفاده کنیم تا بجای خودکامگی به رستگاری برسیم؟
    این سوال را با مثال ساده ای آغاز میکنم . به نظر شما نقص یک فرد مادیگرا در چیست ؟ مشکل یک معتاد چیست؟ مشکل من و شما چیست ؟( حتما پاسخ بدهید وبعدمطالعه کنید)
    حال فرض کنیم هر یک از افراد بالا یعنی یک فرد مادیگرا – یک معتاد - من و شما خودهیپنوتیزم را بیاموزیم حالا چه اتفاقی میافتد؟
    آیا یک فرد مادیگرا از این علم در جهت تقویت معنویت در خود استفاده میکند یا اینکه طبق میل درونی اش با خودهیپنوتیزم سعی میکند پول بیشتری بدست آورد؟
    یک معتاد چطور؟ آیا او از این علم مانند اسلحه ای برای کشتن دیو اعتیاد کمک میگیرد یا بر عکس نوک اسلحه را به سمت خود میگیرد و سعی میکند مواد افیونی را برای خود لذت بخشتر کند؟
    من و شما چطور؟
    آیا با این علم میخواهیم راهی را که در پیش گرفته ایم سریعتر طی کنیم یا اینکه به کمک آن در حال خود تعمق کنیم که در راه صحیح گام بر میداریم یا نه؟
    در این خصوص آیا معایب خودرا که دیگران به ما گوشزد میکنند بخاطر داریم ؟ یا گستاخانه میخواهیم دیگران را متقاعد کنیم ما را تائید کنند؟
    آیا به دنبال پول بیشستر خواهیم رفت یا انسانیت بیشتر؟
    آیا به افکارو رفتار غلطی، معتاد نیستیم که بخواهیم با این علم اعتیاد خود را بیشتر کنیم؟
    آیا به تعادل و انسانیت نزدیکتر خواهیم شد یا خواسته هایی که فقط درآن نفع آنی و گذرا دیده میشود؟
    من فکر میکنم راه صحیح استفاده از آن همچون هر کار دیگری شروع با نیت قربت و توکل درطی مسیر خواهد بود که امیدوارم همه چنین رفتار کنیم. در انتها به انسانیت نهفته در وجود تک تک شما عزیزان سر تعظیم فرود می آورم.

  4. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1493
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    حكايتي از زبان مسيح نقل مي‌كنند كه بسيار شنيدني است. مي‌گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت‌هاي مختلف آن را بيان مي‌كرد.
    حكايت اين است:
    مردي بود بسيار متمكن و پولدار. روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آنها در باغ به كار مشغول شدند.
    كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند. روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گرچه اين كارگران تازه، غروب بود كه رسيدند، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد.
    شبانگاه، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه كارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي‌ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "اين بي‌انصافي است. چه مي‌كنيد، آقا ؟ ما از صبح كار كرده‌ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده‌اند. بعضي‌ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آنها كه اصلاً كاري نكرده‌اند".
    مرد ثروتمند خنديد و گفت: "به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده‌ام كم بوده است؟" كارگران يك‌صدا گفتند: "نه، آنچه كه شما به ما پرداخته‌ايد، بيشتر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته‌ايم." مرد دارا گفت: "من به آنها داده‌ام زيرا بسيار دارم. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم، چيزي از دارائي من كم نمي‌شود. من از استغناي خويش مي‌بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقعتان مزد گرفته‌ايد پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي‌دهم، بلكه مي‌دهم چون براي دادن و بخشيدن، بسيار دارم. من از سر بي‌نيازي است كه مي‌بخشم".
    مسيح گفت: "بعضي‌ها براي رسيدن به خدا سخت مي‌كوشند. بعضي‌ها درست دم غروب از راه مي‌رسند. بعضي‌ها هم وقتي كار تمام شده است، پيدايشان مي‌شود. اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي‌گيرند". شما نمي‌دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي‌نگرد، بلكه دارائي خويش را مي‌نگرد. او به غناي خود نگاه مي‌كند، نه به كار ما. از غناي ذات الهي، جز بهشت نمي‌شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت، ظهور بي‌نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين خشكه مقدس‌ها و تنگ نظرها برپا داشته‌اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي‌توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.

  6. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1494
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    بهشت و جهنم
    یكی بود یكی نبود، مردی بود كه زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مرد، همه می‌گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او باید به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به سیستم کنترل كیفیت فرا گیر مجهز نبود.
    استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. فرشته‌ای كه باید او را راه می‌داد، نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمی‌خواهد هر كس به آنجا برسد می‌تواند وارد شود.
    مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت و گفت: این كار شما یک حرکت تروریسمی است!
    پطرس كه نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و كار و زندگی ما را به هم ریخته! از وقتی كه رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌كند. به درد و دلشان می‌رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می‌كنند. همه یکدیگر را در آغوش می‌كشند و می بوسند. دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید.
    وقتی راوی قصه‌اش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند

    پائولو كوئلیو

  8. 3 کاربر از mohmmadi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1495
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن :


    يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.


    در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
    ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.

    او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار باديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد …
    پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!

    در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!
    *میدانید چـــــرا ؟***
    ديوار شيشه‌ای ديگر وجود نداشت،
    اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود !
    باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش.
    اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند ...

  10. 3 کاربر از mohmmadi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1496
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    قفس
    شيوانا استاد معرفت بود و بسياري از مردم عادي، از راه هاي دور و نزديک نزد او مي آمدند تا براي مشکلاتشان راه حل ارايه دهد. روزي مردي نزد شيوانا آمد و گفت :
    - که از زندگي زناشويي اش راضي نيست و فقط به خاطر مشکلات بعدي جرات و توان جدايي از همسرش را ندارد.
    مرد از شيوانا پرسيد که آيا اين تحمل اجباري رابطه زناشويي او و همسرش درست است و يا اين که او مي تواند راه حل ديگري براي خلاصي از اين درد جانکاه پيدا کند؟!
    در دست مرد قفسي بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهداري مي شدند.
    شيوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بيرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد.
    يکي از پرنده ها پر کشيد و مانند تيري که از چله کمان رها مي شود در فضا گم شد.
    اما پرنده دوم در چند قدمي روي زمين فرود آمد و با اشتياق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشيد و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت!
    شيوانا لبخندي زد و هيچ نگفت.
    مرد درحالي که بابت از دست دادن پرنده اش آزرده شده بود با تلخي گفت:" پرنده اي که پريد و رفت ساکت ترين و زيباترين بود. در حالي که پرنده اي که برگشت بيشتر از همه آواز مي خواند و خودش را به در و ديوار قفس مي زد... هميشه فکر مي کردم اين که آواز غمگين مي خواند بيشتر طالب رفتن است. اما دل غافل که ساکت ترين پرنده مشتاق رفتن بود. اين ديگر چه حکايتي است نمي دانم!
    "شيوانا لبخندي زد و گفت:" هر دو پرنده چيزي را تحمل مي کردند. آن که رفت دوري از آزادي را تحمل مي کرد و وقتش که رسيد به سمت چيزي پر کشيد که آرزويش را داشت! اما اين دومي که آواز مي خواند و از ميله هاي قفس شکوه داشت خود تحمل کردن را تحمل مي کرد و دوست داشت. او دوباره به قفس بازگشت تا مبادا احساس "تحمل کردن" را از دست بدهد!
    مرد نگاهي به شيوانا انداخت و در حالي که به آسمان خيره شده بود گفت:" يعني مي گوييد من شبيه اين پرنده اي هستم که قفس را انتخاب کرد؟!
    "شيوانا سري تکان داد و گفت:" تو از تحمل براي خود قفسي ساخته اي و در اين قفس شروع کرده اي به آواز و شعر اندوهگين خواندن و از ديگران هم مي خواهي در قفس بودن تو را تحسين و تاييد کنند.. حال آنکه بيشتر از همه تو اسير قفس خودت هستي. تو حمال تحمل خود هستي. پرنده اي که بخواهد برود راهش را مي کشد و مي رود و ديگر حتي به قفس فکر نمي کند! تو همه اين سال ها قفس زندگي ات را مي پرستيدي و در عين حال بار سنگين تحمل را نيز حمل مي کردي. به همين سادگي

  12. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1497
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض داستان مردی که به زیارت امام حسین علیه السلام نمی‌رفت

    شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده می‌کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت می‌نمود؛ تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند.
    سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند و دستشان به حرم مطهر نمی‌رسد.»
    آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.
    هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکر واجب است.»
    وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید .
    نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا این که وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید.
    چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعِ سیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ ؛ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است؟»
    پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست

  14. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1498
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض يکى از زيباترين داستان هاى واقعى ( حتما بخونید )


    در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
    امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

    معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».
    معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
    معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
    معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.»
    خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.»
    خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.
    پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.
    يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
    شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
    چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
    چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
    ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
    تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد از او به گرمی هر چه تمام تر استقبال کرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»
    خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»
    بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است. همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشید که خداوند روزی خوبی هایتان را به خودتان باز خواهد گرداند

  16. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1499
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض وکیل خسیس

    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افد.

    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ....
    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

  18. 13 کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1500
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    ..:: چنگیزخان و شاهینش ::..



    یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
    اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
    بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
    خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
    چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
    چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
    این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
    جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از
    سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
    خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
    «یک دوست، حتا وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»
    و بر بال دیگرش نوشتند:
    «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»

  20. 8 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •