شیرین و فرهاد
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد و ان تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و میروند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد.دیگر کسی نقشی بر این سینه ی سخت و ستبر نمی کند.
دنیا بیستون است و روی هر ستون ،عفریت فرهادکش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا میکند که شیرین دوستت ندارد و جهان تلخ میشود.
تو اما باور نکن. عفریت فرهادکش دروغ میگوید.زیرا تا عشق هست،شیرین هست.
عشق اما گاهی سخت میشود،آن قدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت و گر نه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.
ما فرهادیم و دیگران به ما میخندند.ما فرهادیم و میخواهیم بر صخره های این دنیا ،جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم.از ملکوت تا مغاک.عشق،شیر و عشق،شکر،عشق،قند و عشق ،عسل،شیر و شکر و قند و عسل عشق،نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.خسرو ما اما خدا است.
ما به عشق این خسرو است که در بیستون مانده ایم .
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه هر چه سنگ و صخره است می زنیم.ما به عشق این خسرو...وگر نه شیرین بهانه است.
ما می رقصیم .
ما میخندیم وبیستون میخندد.بگذار دیگران هم به ما بخندند.انها که نمی دانند خسرو ما چقدر شیرین است!
بر گرفته از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم نوشته عرفان نظرآهاری