کجایی ای رفیق نیمه راهم که من در چاه شب های سیاهمنمی بخشد کسی جز غم پناهم نه تنها از تو نالم از خدا هم
مشیری
کجایی ای رفیق نیمه راهم که من در چاه شب های سیاهمنمی بخشد کسی جز غم پناهم نه تنها از تو نالم از خدا هم
مشیری
شب، همه دروازههایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود
گرم، در رگ های ما، روح شراب
همچو خون میگشت و در اعجاز بود
با نوازشهای دلخواه نسیم
نغمههای ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود
بال در بال كبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره
آن را بسپارمش به باد...
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
جوشید یاد عشق کهن درنگاه ما
آه.از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از حسرت که این منم
باز آن لهیب شوق وهمان شور والتهاب
باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود
این دلاویــزترین حرف جهـــان را، همـــه وقت،
نه به یـــک بـــار و به ده بـــار، که صد بار بگـــو !
« دوستـــم داری » ؟ را از من بسیار بپـــرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگـــو !
سوم آبانماه سالروز درگذشت فریدون مشیری را بر ادب دوستان تسلیت می گویم
شرم تان باد ای
خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را
لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است ایم که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است
کاندرین شبهای وححشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مردهاست
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید
Last edited by Puneh.A; 25-10-2011 at 20:40.
دست مرا بگیر که باغ نگاه تــــو
چنــــدان شکوفــــه ریختــــ که هــــوش از ســــرم ربود
منــــ جاودانیــــم که پرستــــوی بوســــه اتــــ
بر روی مــــن دردی ز بهشتــــ خــــدا گشــــود
اما چــــه میکنــــی دلــــرا که در بهشتــــ خــــدا هــــم غریبــــ بــــود
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
بر گِرد خاک می گشت
گَرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کآن موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد!
*پ ن : یاد یه روز لعنتی انداخت این شعر منو!
نيمه شب بود و غمي تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده ي شمع
سايه ي دسته گلي بر ديوار
همه گل بود ولي روح نداشت
سايه اي مضطرب و لرزان بود
چهره اي سرد و غم انگيز و سياه
گوئيا مرده ي سرگردان بود !
شمع , خاموش شد از تندي باد ,
اثر از سايه به ديوار نماند !
کس نپرسيد کجا رفت , که بود
که دمي چند در اينجا گذراند !
اين منم خسته درين کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سايه ي خويشم، يا رب
روح آواره ي من کيست؟ کجاست ؟
فریدون مشیری
Last edited by Ahmad; 03-10-2012 at 20:09. دليل: اضافه کردن نام شاعر
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
ز آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاکسترم کن
مِسم در بوته هستی زرم کن
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)